جدول جو
جدول جو

معنی متبنک - جستجوی لغت در جدول جو

متبنک(مُ تَ بَنْ نِ)
مقیم و جایگیر. (آنندراج). ثابت و برقرار و استوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبنک
تصویر تبنک
قالبی که زرگر یا ریخته گر فلز گداخته را در آن می ریزد، برای مثال تبنک را چو کژ نهی بی شک / ریخته کژ برآید از تبنک (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبرک
تصویر متبرک
دارای خیر و برکت، با برکت، خجسته و مبارک، دارای قداست
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَبَرْ رَ)
میمون و مبارک. (آنندراج). میمنت گرفته و خجسته و مبارک. (ناظم الاطباء). بابرکت. و با میمنت و خجسته و با سعادت و مبارک. (ناظم الاطباء) : و چون بار آید شهر را خوازه بندند به سبب آمدن از آنجای متبرک و این نور را در ولایتهای دیگر نور بخارا خوانند. (تاریخ بخارا) ، مقدس وپاک. (ناظم الاطباء) : و روز جمعه سیوم مزار متبرک جام را فخیم اقبال ساخت. (ظفرنامۀ یزدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بَ)
جامۀ زعفرانی که به رنگ کاه ماند. (منتهی الارب) (آنندراج). رنگ کرده شده به رنگ کاه. (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بِ)
ریزه کاری و باریک بینی کننده. (آنندراج). زیرک و هوشمند و عاقل و آن که ریزه کاری می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ بِ)
تبان پوشنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که تبان می پوشد یعنی شلوار کوتاهی که عورت را می پوشاند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. (لسان العجم شعوری ورق 281 الف) :
چه نیکو بود با خیالات نیک (کذا)
بریز (کذا و ظ: بزیر) آوریدن حریف تبنک.
لطیفی (از لسان العجم ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نَ / تُ نَ)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) :
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک.
عنصری (از لغت فرس ایضاً).
تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ)
رجل متبرک، مرد اعتمادکرده به چیزی، الحاح کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبرک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نِ)
آن که می نازد به نجابت و اصالت خود. (ناظم الاطباء) و رجوع به تبنج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ نَ)
کاه خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). کاه دان و انبار کاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نا)
پسر خوانده و به فرزندی گرفته شده یعنی شخصی که او را کسی به فرزندی گرفته و پرورده باشد. (آنندراج) (غیاث). پسر خوانده و بجای پسر گرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نی)
آن که فرزندی گیرد کسی را. (آنندراج) آن که کسی را به جای پسر می گیرد و پدر پسر می شود. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تبنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَباک ک)
بر هم نشیننده و ازدحام نماینده. (آنندراج). مجتمع و انبوه و فراهم آورنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَنْ نِ)
ریگ بسته و بلند شونده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریگی که عبور از آن دشوار بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعنک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ)
آن که عمامه از زیر زنخ برآورده. (آنندراج). کسی که تحت الحنک می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحنک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
کاه خانه. (منتهی الارب) (آنندراج). کاهدان و انبار کاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متبن
تصویر متبن
کاهدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبنه
تصویر متبنه
کاهدان
فرهنگ لغت هوشیار
اشوند فریسته فرخنده مبارک میمون: و چون باز آید شهر را خوازه بندند بسبب آمدن از آنجای متبرک و این نور را در ولایتهای دیگر نور بخارا خوانند، مقدس و روز جمعه سیوم مزار متبرک جام را مخیم اقبال ساخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
((تَ بَ))
قالبی که در آن فلز گداخته ریزند، تپنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
آوازی را گویند که بلند و تند باشد، دف، دهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبرک
تصویر متبرک
((مُ تَ بَ رِّ))
خجسته، فرخنده
فرهنگ فارسی معین
خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، متبارک، متمین، میمون
متضاد: شوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد