جدول جو
جدول جو

معنی متبحبح - جستجوی لغت در جدول جو

متبحبح
(مُ تَ بَ بِ)
نعت فاعلی از ’تبحبح’. جای گیرنده و فرود آینده. و رجوع به تبحبح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متبحر
تصویر متبحر
کسی که در علمی اطلاعات فراوان دارد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
جای گرفتن و فرودآمدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبَلْ لِ)
مانده و افگار و عاجز و خسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تبلح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَوْ وَ)
دربان گرفته. (آنندراج). و رجوع به تبوب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَوْ وِ)
دربان گیرنده. (آنندراج). دربان دار و دارای دربان. (ناظم الاطباء) ، آن که دربانی می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَجْ جِ)
شادمان: شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. (سندبادنامه ص 273). و رجوع به تبجح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَحْ حِ)
کاونده و تفتیش کننده: پادشاه اسلام خلداﷲ سلطانه از غایت علوهمت همواره متبحث انواع علوم و متفحص فنون حکایات است. (جامعالتواریخ رشیدی). و رجوع به تبحث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَحْ حِ)
بسیارعلم. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). مرد بسیار با علم که در بحر علوم غور کرده و شناوری کرده باشد. (ناظم الاطباء) : فکیف در نظراعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان چ فروغی ص 10). سندباد در علوم و فضایل متبحر است. (سندبادنامه ص 62) ، بسیارمال. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبحر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حِ)
بدغذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
دوستی نماینده. (آنندراج). شایق و عاشق و بامحبت و مهربان. (ناظم الاطباء) ، حب شده و دانه دانه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
خود را دربند دارنده. (آنندراج). خودرا بازداشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
گردآینده. (آنندراج). جمع شده و گردآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَحْ حِ)
کرشمه کننده و نازکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسحب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَبْ بِ)
پگاه آینده. (آنندراج). پگاه آینده و آن که بامداد می رسد. (ناظم الاطباء) ، کسی که پگاه می خوابد و به خود مشغول می گردد، خورندۀ در بامداد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصبح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَبْ بِ)
سرگشته و سرگردان و حیران. (ناظم الاطباء). سرگشته. (از منتهی الارب). و رجوع به تربح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَطْ طِ)
میدان وسیع و گشاد، آب پراکنده و پهن شده در دشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبطح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرکّب از: ’ب ح ح’، جای گرفتن و فرودآمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تبحبح الدار، جای گرفت در وسط خانه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبحبح حیاء، فراخ باریدن باران و جای گرفتن در زمین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، تبحبح عرب در لغات خود، وسعت دادن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
کسی که آواز آه آه را مکرر میکند و گلو را صاف وروشن می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنحنح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَحْ حِ)
این کلمه در فرهنگ جانسون و ناظم الاطباء بمعنی ’جای گیرنده در میان خانه آمده’ و چنین می نماید که ’متبحبح’ تصحیف خوانی شده است. و رجوع به متبحبح و تبحبح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
اسپ که فراخ کند پاها را تا کمیز اندازد. (آنندراج). اسب فراخ گذارنده پاها جهت کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترحرح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
همدیگر را ذبح نماینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تذابح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زِ)
دور شونده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). دور و مهجور و غایب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زَ)
اسم مکان از تزحزح بمعنی جای دور شدن. قول کروّس:
فقد کان لی عماً اری متزحزح. (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحزح و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَ تِ)
جنبنده. (آنندراج). جنبیده و از جای حرکت داده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ بِ)
چاپلوسی کننده. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سگ دم جنباننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تبصبص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ بِ)
شادمان و تازه روی. (آنندراج) (از منتهی الارب). شاد و شادمان و خرم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبشبش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصبح
تصویر متصبح
پگاه آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
بسیار علم، کسی که علم و اطلاعات بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبش
تصویر متحبش
گرد آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبس
تصویر متحبس
خود زندانی
فرهنگ لغت هوشیار
متبحره در فارسی مونث متبحر: کار شناس کار دان دانا مونث متبحر جمع متبحرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبب
تصویر متحبب
دوستی نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
((مُ تَ بَ حِّ))
ماهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
چیره دست، زبردست
فرهنگ واژه فارسی سره