جدول جو
جدول جو

معنی متبتل - جستجوی لغت در جدول جو

متبتل
آنکه از دنیا بریده، زاهد
تصویری از متبتل
تصویر متبتل
فرهنگ فارسی عمید
متبتل
(مُ تَ بَتْ تِ)
برنده از ماسوای خدا. (آنندراج) (منتهی الارب). کسی که به خدا بگرود و از ماسوای آن ببرد. (ناظم الاطباء) ، آن که از زنان ببرد و بی مهری کندبا آنان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، گوشه نشین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبتل شود
لغت نامه دهخدا
متبتل
خدایوار دلکنده از زمین دلبسته به خدا برنده و منقطع از ما سوای خدا جمع متبتلین
فرهنگ لغت هوشیار
متبتل
((مُ تَ بَ تِّ))
برنده و منقطع از ماسوای خدا، جمع متبتلین
تصویری از متبتل
تصویر متبتل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متبدل
تصویر متبدل
تبدیل شونده، عوض شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبتل
تصویر تبتل
از دنیا بریدن و به خدا پیوستن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ بَعْ عِ)
زن فرمان بردار شوهر خود. (آنندراج) زن فرمان بردارشوهر خود را، زنی که بیاراید خود را برای شوهر خود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبعل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
تر گردیده شده، به شده از بیماری، نیکو حال شدۀ پس از لاغری و سختی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
مبتله. درخت که از بن آن نهالی برآمده جداگانه از آن مستغنی گردیده باشد. واحد و جمع در وی یکسان است. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). خرمابنی که در کنار آن جنگ برآمده باشد و به حد بلوغ رسیده و مستغنی از آن خرمابن شده باشد. و واحد و جمع در آن مساوی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُبَتْ تَ)
شتر نیکوی متناسب الخلقه. (ناظم الاطباء). صفتی است که مردان بدان وصف نشوند. (منتهی الارب). شتر فروهشته گوشت. و مرد را به صفت ’مبتل’ وصف نگویند لکن مبتله (م ب ت ت ل ) در صفت زن آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتله شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بریده گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق بریدن. (فرهنگ نظام) ، انقطاع و انفصال از دنیا. (از قطر المحیط). انقطاع از دنیا. (از اقرب الموارد). گرویدن بخدا و ببریدن از ماسوای او. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، با خدا گرویدن و دل از دنیا بریدن. (غیاث اللغات). بریدن از ماسوای و پیوستن بخدا. (فرهنگ نظام) ، کار خالص کردن خدای را. (ترجمان علامۀ جرجانی). کار ویژه کردن خداوند را عز و جل. (زوزنی) :
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا.
مولوی.
، ببریدن از زنان و بی مهرگشتن از آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: لارهبانیه و لاتبتل فی الاسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن نکردن. (دهار) ، تبتل فسیله، جدا و مستغنی گردیدن نهال از درخت اصل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَ تِ)
بریده گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
نعت فاعلی از مصدر استبتال. قلمه ای که ازخرمابن جدا شده باشد. (اقرب الموارد). نهال از درخت مستغنی شونده. (منتهی الارب). رجوع به استبتال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَدْ دِ)
بدل چیزی گیرنده. (آنندراج). کسی که می گیرد چیزی را عوض چیزی، دگرگون شده. تبدیل شونده، آن که واژگون می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبدل شود.
- متبدل شدن، دگرگون گردیدن. تبدیل شدن:
بسیار برنیاید شهوت پرست را
کین دوستی شود متبدل به دشمنی.
سعدی.
بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان غره نباید بود که آن به خیالی متبدل شود و این به خوابی متغیر گردد. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَذْ ذِ)
بذله پوش و کسی که عمل نفس خود کند و بادروزه دارد خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مبتذل (م ت ذ) و تبذل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَزْ زِ)
شکافته شده. (آنندراج). شکاف و چاک. منشق و شکافته، کسی که سوراخ می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَصْ صِ)
قشر متبصل، پوست تو بر تو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبصل شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ بَطْ طِ)
شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). نعت است از تبطل. (منتهی الارب). و رجوع به تبطل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَغْ غِ)
بر استر نشسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از مصدر تبغل و رجوع به تبغل و منتهی الاّمال ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَقْ قِ)
آن که به طلب بقل برآید. (آنندراج). کسی که بیرون می رودبرای فراهم کردن سبزه. (ناظم الاطباء) ، کسی که چراند سبزه، ستوران خود را. (آنندراج). آن که ستوران وی می چرانند سبزه را، خری که می چرد سبزه را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبقل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَتْ تِ)
آن که به رفتار بستگان رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاه قدم. (ناظم الاطباء). رجوع به تکتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَتْ تِ)
آهسته خواننده کلام را. (آنندراج). آن که آهسته می خواند و آهسته حرف می زند. (ناظم الاطباء) ، کسی که می سراید و آواز می خواندبا صدای خوش. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَتْ تِ)
شرمگین و باحیا و ملایم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آمده برای حاجت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
دوستی که تباه کند و بیمار سازد دل کسی را. (آنندراج). کسی و یا چیزی که تباه می کند دوستی را. (ناظم الاطباء). نعت است از اتبال. (منتهی الارب) ، هر آنچه ضعیف می کند و بیمار می نماید و آزرده می کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که توابل و دیگ افزار در دیگ می ریزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَتْ تِ)
ریسمان تابیده. (ناظم الاطباء). تافته گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَوْ وِ)
آن که بول کند. (آنندراج). کسی که کمیز می اندازد. (ناظم الاطباء) ، کسی که به واسطۀ کتک و دشنام غالب می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قلب متبول، دل بیمار شدۀ از دوستی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَکْ کِ)
فروگیرنده کسی را به زدن و دشنام و قهر. (آنندراج). کسی که غلبه می کند به واسطۀ زدن و یا دشنام دادن. (ناظم الاطباء) ، آمیزنده سخن را. (آنندراج). کسی که به طور آشفته و درهم سخن می گوید. (ناظم الاطباء) ، خرامنده به ناز. (آنندراج). آن که متکبرانه می رود و به ناز خرامنده، غارتگر، مخالف و متعرض و مانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبکل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبتل
تصویر تبتل
بریده گردیدن، مطلق بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
افراز خطبیان پس از نام پاک امام بر افراز از این شاه بردند نام (حکیم زجاجی) نه پایه، چوتره (مربع مرتفع از زمین به قدر نیم گز یا بیشتر که در باغ ها و کنار درهای خانه ها سازند)، سکوی نانوایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتل
تصویر مبتل
پا جوش نهالی که از درختی و کنار آن بروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدل
تصویر متبدل
ور تنده، ور تپذیر بدل گیرنده چیزی را، تبدیل شونده جمع مبتدلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبتله
تصویر متبتله
مونث متبتل جمع متبتلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبتل
تصویر تبتل
((تَ بَ تُّ))
از دنیا بریدن و به خدا پیوستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبدل
تصویر متبدل
((مُ تَ بَ دِّ))
بدل گیرنده چیزی را، تبدیل شونده، جمع متبدلین
فرهنگ فارسی معین