جدول جو
جدول جو

معنی متبار - جستجوی لغت در جدول جو

متبار(مُ تَ بارر)
نکوئی کننده با همدیگر. (آنندراج). با هم نیکوئی و احسان کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متبادر
تصویر متبادر
پیشی گیرنده
متبادر به ذهن: وارد شده به ذهن، چیزی که ناگهان به خاطر می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبار
تصویر مسبار
میل جراحی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
کسی که در علمی اطلاعات فراوان دارد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ بادد)
آن که حریف و همتای خود را گیرد در حرب و غیر آن. (آنندراج). کسی که در جنگ حریف و همتای خود را بگیرد، آن که بگیرد مثل هر چیز را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
آن که پیشی گیرد و بشتابد. (آنندراج). پیشی گیرنده. (غیاث) (از منتهی الارب). پیشی گیرنده و شتابنده. (ناظم الاطباء) ، زودرسنده و زودکننده و به سرعت شتابنده بسوی ذهن. (آنندراج). به سرعت شتابنده به سوی ذهن. (غیاث). مأخوذ از تازی، هر چیزی که سبقت گیرد و بشتابد و زودتر به نظر آید و بیشتر ظاهر شود. (ناظم الاطباء). آنچه به ذهن خطور کند.
- متبادر به ذهن، هر آنچه اول به یاد آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
مژده دهنده مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباشر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَباک ک)
بر هم نشیننده و ازدحام نماینده. (آنندراج). مجتمع و انبوه و فراهم آورنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَحْ حِ)
بسیارعلم. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). مرد بسیار با علم که در بحر علوم غور کرده و شناوری کرده باشد. (ناظم الاطباء) : فکیف در نظراعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان چ فروغی ص 10). سندباد در علوم و فضایل متبحر است. (سندبادنامه ص 62) ، بسیارمال. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبحر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَهَْ هَِ)
پر. (آنندراج). پر و آگنده. (ناظم الاطباء) ، ابر روشن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهر شود، دم فروبسته از تعب و ماندگی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَخْ خِ)
بخور کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فارر)
فراری وگریزنده از یکدیگر. (ناظم الاطباء). از همدیگر گریزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عارر)
آن که بیدار ماند وپهلو به پهلو گردد بربستر در شب با بانگ و آواز. (آنندراج). کسی که در بستر بیدار می ماند و پهلو به پهلو می گردد و بانگ و آواز می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قارر)
قرار و ثبات ورزنده و آرمنده. (آنندراج). همدیگر را فراگیرنده و ساکن شونده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مارر)
کشتی گرفته. (ناظم الاطباء) ، هما متماران، یعنی آن دو با یکدیگر کشتی میگیرند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین زود رویانندۀ نبات: ارض محبار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین محبار، رویانندۀ گیاه
لغت نامه دهخدا
(مُ تَسارر)
راز گوینده با کسی. (آنندراج). با هم دیگر راز گوینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
هلاک شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
معارضه کننده با هم یکدیگر را. (آنندراج). با هم خصومت کننده و با هم مقابلی کننده، حریف جاه و منصب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آن که بیرون آید برای جنگ دیگر. (آنندراج). دو حریف بیرون آینده از جماعتهای خود برای جنگیدن با هم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبارز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
پاک و منزه و این صفت خاص است به خدا. (آنندراج). منزه و این صفت خاص به خداست. (ناظم الاطباء) ، مرتفع. (ذیل اقرب الموارد) ، مقدس و پارسا و محترم، مشهور و نامدار، خجسته و سعادتمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
بسیار علم، کسی که علم و اطلاعات بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
زخم کاو، گمانه کاویانه نگرید به مسبار آلتی که بدان غور و ژرفای محلی را اندازه گیرند: و بمسبار استقصاغور محاسن و مقابح همه بشناختم، میل جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسار
تصویر متسار
راز گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبصر
تصویر متبصر
نیک نگرنده شناسا بصیر و دانا دقیق جمع متبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
آنکه پیشی گیرد و بشتابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباشر
تصویر متباشر
مژده دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبارک
تصویر متبارک
آفریکان اناهید پاک منزه (خاص خدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرر
تصویر متبرر
فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبارک
تصویر متبارک
((مُ تَ رَ))
پاک، منزه (خاص خدا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
((مُ تَ دِ))
پیشی گیرنده، چیزی که ناگهان به خاطر آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبصر
تصویر متبصر
((مَ تَ بَ صِّ))
بصیر و دانا، دقیق، جمع متبصرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
((مُ تَ بَ حِّ))
ماهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
چیره دست، زبردست
فرهنگ واژه فارسی سره
خجسته، سعد، فرخنده، میمون
متضاد: گجسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد