جدول جو
جدول جو

معنی متأله - جستجوی لغت در جدول جو

متأله
(مُ تَ ءَلْ لِهْ)
پرستنده. ج، متألهین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خدا را پرستش کند. عابد. زاهد، آن که به علم الهیات اشتغال دارد: متألهان فلاسفه از سقراط و انبذقلس تا به افلاطون و ارسططالیس چنین گفتند که علتها را یک علت است. (جامعالحکمتین). و رجوع به تأله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبادله
تصویر مبادله
با کسی چیزی بدل کردن، چیزی عوض چیز دیگر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباهله
تصویر مباهله
لعن و نفرین کردن به یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاله
تصویر متاله
کسی که به علم الهیات اشتغال دارد، عابد، زاهد، خداشناس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ءَ لَ / لِ)
مسألت. مسأله. حاجت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخواست. نیاز. خواهش. ج، مسائل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، یکی از مطالب علمی و بیشتر فقهی. سوءالهای فقهی. (یادداشت مرحوم دهخدا). قضیۀ علمی. سؤال و پرسش علمی یا فقهی:
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
مسأله خواند تا بگذرد از شب سیکی.
منوچهری.
بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ... و دیگر علما و مسأله های خلافی رفت. (تاریخ بیهقی ص 206).
نبرد پیش مصاف آزموده معلومست
چنان که مسألۀ شرع پیش دانشمند.
سعدی (گلستان).
عین صواب است و مسأله بی جواب. (گلستان سعدی). الاغلوطه، مسألۀ دشوار. (دهار)، مطلب. موضوع. قضیه. مبحث: نامه ها فرستی (حصیری) با قاصدان مسرع تا آن مسأله راحل کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 211).
- مسأله ای نیست، اهمیتی ندارد. موضوع مهمی نیست. چیز ساده ای است.
- مسألۀ غامضه،در اصطلاح تصوف، بقای اعیان ثابت است بر عدم خود با تجلی حق به نام نور. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
، در اصطلاح اهل نظر، دعوی است از آن جهت که بر آن یا بر دلیل آن سؤال واردمی شود. و نیز بر قضیۀ علمی که بیان آن را خواستار باشند اطلاق شود. و گاهی بر محمول نیز اطلاق کنند. (ازکشاف اصطلاحات الفنون).
- مساءلهٌ، خطابی به هنگام طرح مسأله ای و مشکلی نزد کسی که او پاسخ آن تواند داد و رفع اشکال تواند کرد.
، رسالۀ عملیۀ فتاوی مجتهدی حی و أعلم. کتابهای خرد فقهی و بیشتر در احکام صوم و صلوات و حیض و نفاس که حاوی فتاوی اعلم حی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)، کنایه از آلت رجولیت و دستگاه تناسلی مردان و گاه زنان است چنانکه بطنز زنی را که بی ریخت و بدادا است ’نازنین صنم جواهرمسأله’ گویند. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(سِنْ نَ)
از ’ت ل ل’، برای اسب ماده نر خواستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نر خواستن برای اسب ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ لَ / مَءْ لَ)
مؤنث مأل (م ء / م ءل ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مأل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ لَ)
پناه. (منتهی الارب). ملجاء. (المنجد). پناه و پناهگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَءْزْ)
مسایله. از یکدیگر پرسیدن به معنی سؤال. (اقرب الموارد). و رجوع به مسایله شود
لغت نامه دهخدا
(صَءْ صَ ءَ)
خواستن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). طلب کردن و استدعا نمودن. (اقرب الموارد) ، کسی را پرسیدن. (المصادر زوزنی). پرسیدن. (ترجمان القرآن جرجانی). پرسیدن چیزی را که از آن چیز مردم پرسند و در مردم پرسیده شود. (غیاث) (آنندراج). سؤال. و رجوع به سؤال شود
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
پرستیدن و بمعبودیت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حق پرستی. (غیاث اللغات). تعبد. (دهار) (اقرب الموارد). تنسک. (اقرب الموارد). پرستش حق کردن. از کشف اللغات واین لفظ در اکبرنامه بسیار جا واقع شده از آن جمله در این فقره: مولانا عبدالرزاق گیلانی که در حکمت نظر و تأله، بینش فراوان سرمۀ دیده وری او بود... (آنندراج) ، الهیت را بخود بستن. (از اقرب الموارد) ، خدا شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِهْ)
تکبرکننده. (آنندراج). متکبر و سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَوْ وِهْ)
آه گوینده. (آنندراج). کسی که آه می کشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأوه شود
لغت نامه دهخدا
(سَن ن)
تابل القدر متابله، دیگ ابزار ریخت در دیگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْلِ)
گردآمده و جمع شده. (آنندراج). فراهم شده و گردآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَهَْ هَِ)
صاحب اهل بیت و خداوند خانه و صاحب زن و فرزند. (آنندراج) (غیاث). صاحب اهل و عیال و خداوند خانه و زن و فرزند. (ناظم الاطباء). اهل دار. زن گرفته. زن دار. زن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که دارای اهل بیت و عیال است. آن که زن و فرزند دارد:
متأهل دو پای خود دربست
سر خود را بدست خود بشکست.
(حدیقه، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَهَْ هَِهْ)
ناله کننده و آه گوینده. (آنندراج). ناله کننده و آه کشنده و اندوهگین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأهه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْ لِ)
برق درخشان. (آنندراج) (از منتهی الارب). برق تابان و درخشان. (ناظم الاطباء) ، کسی که سر خود را بلند می کند و سرافرازی می نماید خصوصاً برای خصومت و ستیزگی و خیالات بد، کسی که خود رازینت می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْ لِ)
دردناک و دردمند. (آنندراج). دردمند و دردناک. (غیاث). دردیافته. (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی، غمناک و دردمند و آزرده و رنج کشیده و متأذی و اندوهگین و رنجیده و ناخشنود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألم شود.
- متألم شدن،اندوهگین شدن: پادشاه از استماع این مقدمات متوجع و متألم شد. (سندبادنامه 225). گوسفند مرزن را سروئی زد، زن از آن متألم شد. (سندبادنامه ص 82)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْ لِ)
مدارات نماینده با کسی. (آنندراج). کسی که موافقت می کند و مدارا نماید با دیگری جهت حصول نیک بختی. (ناظم الاطباء) ، عطاکننده کسی را تا مایل سازد او را بسوی خود. (آنندراج) ، معلم. (ناظم الاطباء) ، سازوار و همدم و موافق و رفیق و مصاحب و هم ساز و هم آواز. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألف شود
لغت نامه دهخدا
متامله در فارسی مونث متامل: درنگ کننده، فرجام اندیش مونث متامل جمع متاملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباسله
تصویر مباسله
مباسله در فارسی: تاخت و تاز تاختن حمله کردن در جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
متادبه در فارسی مونث متادب از ریشه پارسی ادب آموخته مونث متادب جمع متادبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاذیه
تصویر متاذیه
متاذیه در فارسی مونث متاذی: آزار دیده آزرده مونث متاذی
فرهنگ لغت هوشیار
جفای یکدیگر بگذاشتن، مصالحه کردن در بیع، دست برداشتن از یکدیگر، قطع رابطه با همسر خویش
فرهنگ لغت هوشیار
متاسفه در فارسی مونث متاسف: افسوسمند دریغا گوی اندوهزده مونث متاسف جمع متاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاسیه
تصویر متاسیه
مونث متاسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباهله
تصویر مباهله
همدیگر را نفرین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباعله
تصویر مباعله
زنا شویی، گای
فرهنگ لغت هوشیار
خدا شناس، خدا پرست آنکه خدا را پرستش کند عابد زاهد، آنکه بعلم الهیات اشتغال دارد: متالهان فلاسفه از سقراط و انبذقلس تا با فلاطون و ارسططالیس چنین گفتند که علتها را یکی علت است، جمع متالهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبادله
تصویر مبادله
معاوضه، تاخت زدن پایاپای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاخره
تصویر متاخره
مونث متاخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبادله
تصویر مبادله
داد و ستد، هم گهولی، گهولش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متارکه
تصویر متارکه
جدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
حکیم، عارف، متصوف، زاهد، عابد
فرهنگ واژه مترادف متضاد