باد وزنده، کسی که برخیزد و سپس لرزه گیرد. (از منتهی الارب). کسی که در وقت برخاستن لرزه گیرد وی را از سنگینی خود. (ناظم الاطباء) ، شاخۀ سایه افکننده، شادمان. (منتهی الارب). و رجوع به ترئد شود
باد وزنده، کسی که برخیزد و سپس لرزه گیرد. (از منتهی الارب). کسی که در وقت برخاستن لرزه گیرد وی را از سنگینی خود. (ناظم الاطباء) ، شاخۀ سایه افکننده، شادمان. (منتهی الارب). و رجوع به ترئد شود
از ’ت ٔم’، زن دوگانه زاینده. (آنندراج). زنی که پیوسته دوگان می زاید. (ناظم الاطباء). اتأمت المراءه، دوگانه زاد زن، امراءه متئم نعت است از آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به متآم و متأم شود
از ’ت ٔم’، زن دوگانه زاینده. (آنندراج). زنی که پیوسته دوگان می زاید. (ناظم الاطباء). اتأمت المراءه، دوگانه زاد زن، امراءه متئم نعت است از آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به متآم و متأم شود
از ’و ح د’، یکی شده. (آنندراج). پیوسته و متفق و موافقت کرده و متصل و یکی شده و یکی کرده. (ناظم الاطباء) : پس بدین سبب آنچ پوست او رقیق بود و متحد بود پوست او به لب، لب او دو نیمه بود. (قراضۀ طبیعیات ص 46). جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان های مردان خداست. مولوی. باشد که طالب و مطلوب متحدباشند. (اوصاف الاشراف). - متحدالزمان، یک زمان. (فرهنگستان ایران). - متحدالشکل، هم شکل. همسان. - متحدالمآل، بخشنامه. (فرهنگستان ایران). - متحد شدن، پیوسته شدن، متفق شدن و یکی گشتن. (ناظم الاطباء) : و فرونریزد تا به روزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است... (قراضه طبیعیات). - متحد کردن، پیوسته و متصل کردن و متفق نمودن و یکی کردن. (ناظم الاطباء). - متحد گردیدن، متحد شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات)
از ’و ح د’، یکی شده. (آنندراج). پیوسته و متفق و موافقت کرده و متصل و یکی شده و یکی کرده. (ناظم الاطباء) : پس بدین سبب آنچ پوست او رقیق بود و متحد بود پوست او به لب، لب او دو نیمه بود. (قراضۀ طبیعیات ص 46). جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان های مردان خداست. مولوی. باشد که طالب و مطلوب متحدباشند. (اوصاف الاشراف). - متحدالزمان، یک زمان. (فرهنگستان ایران). - متحدالشکل، هم شکل. همسان. - متحدالمآل، بخشنامه. (فرهنگستان ایران). - متحد شدن، پیوسته شدن، متفق شدن و یکی گشتن. (ناظم الاطباء) : و فرونریزد تا به روزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است... (قراضه طبیعیات). - متحد کردن، پیوسته و متصل کردن و متفق نمودن و یکی کردن. (ناظم الاطباء). - متحد گردیدن، متحد شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات)