جدول جو
جدول جو

معنی متئد - جستجوی لغت در جدول جو

متئد
(مُتْ تَ ءِ)
کسی که به آهستگی کار می کند. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحد
تصویر متحد
موافق و هماهنگ در عملکرد، یگانه، دارای پیوند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَءْ ءِ)
باد وزنده، کسی که برخیزد و سپس لرزه گیرد. (از منتهی الارب). کسی که در وقت برخاستن لرزه گیرد وی را از سنگینی خود. (ناظم الاطباء) ، شاخۀ سایه افکننده، شادمان. (منتهی الارب). و رجوع به ترئد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
نگرنده به چیزی. (آنندراج). تیزنگرنده. (ناظم الاطباء) ، زننده به چوب دستی. (آنندراج). زننده به چوب دستی و عصا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ ءِ)
ناامید و مأیوس. (ناظم الاطباء). افسرده و ناامید. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
از ’ت ٔم’، زن دوگانه زاینده. (آنندراج). زنی که پیوسته دوگان می زاید. (ناظم الاطباء). اتأمت المراءه، دوگانه زاد زن، امراءه متئم نعت است از آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به متآم و متأم شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ حِ)
از ’و ح د’، یکی شده. (آنندراج). پیوسته و متفق و موافقت کرده و متصل و یکی شده و یکی کرده. (ناظم الاطباء) :
پس بدین سبب آنچ پوست او رقیق بود و متحد بود پوست او به لب، لب او دو نیمه بود. (قراضۀ طبیعیات ص 46).
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان های مردان خداست.
مولوی.
باشد که طالب و مطلوب متحدباشند. (اوصاف الاشراف).
- متحدالزمان، یک زمان. (فرهنگستان ایران).
- متحدالشکل، هم شکل. همسان.
- متحدالمآل، بخشنامه. (فرهنگستان ایران).
- متحد شدن، پیوسته شدن، متفق شدن و یکی گشتن. (ناظم الاطباء) : و فرونریزد تا به روزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است... (قراضه طبیعیات).
- متحد کردن، پیوسته و متصل کردن و متفق نمودن و یکی کردن. (ناظم الاطباء).
- متحد گردیدن، متحد شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ / سَو)
از ’م ت د’، مقیم گردیدن در جایی. (آنندراج). متدبالمکان متوداً، مقیم گردید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مائد
تصویر مائد
گیج در یازده، کج خم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحد
تصویر متحد
متفق پیوسته و موافقت کرده و یکی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحد
تصویر متحد
((مُ تَّ حِ))
پیوسته، متفق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحد
تصویر متحد
همبسته، یکپارچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متحد
تصویر متحد
متّحدٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از متحد
تصویر متحد
United
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از متحد
تصویر متحد
vereint
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متحد
تصویر متحد
統一された
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از متحد
تصویر متحد
unido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
متّحد
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از متحد
تصویر متحد
متحد
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از متحد
تصویر متحد
รวม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از متحد
تصویر متحد
umoja
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از متحد
تصویر متحد
מאוחד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از متحد
تصویر متحد
联合的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از متحد
تصویر متحد
zjednoczony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از متحد
تصویر متحد
통합된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از متحد
تصویر متحد
birleşik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از متحد
تصویر متحد
bersatu
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از متحد
تصویر متحد
एकजुट
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از متحد
تصویر متحد
unito
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از متحد
تصویر متحد
unido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از متحد
تصویر متحد
verenigd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از متحد
تصویر متحد
об'єднаний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از متحد
تصویر متحد
объединённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از متحد
تصویر متحد
ঐক্যবদ্ধ
دیکشنری فارسی به بنگالی