جدول جو
جدول جو

معنی مبنور - جستجوی لغت در جدول جو

مبنور
(مَ)
مرد آزموده کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متنور
تصویر متنور
روشن شده، روشنایی یابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
عنوانی برای فرد فوت کرده، شادروان، پذیرفته شده و مقبول از جانب خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منور
تصویر منور
نورانی، روشن شده، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تمرین عملیات جنگی برای آماده سازی نیروها و نمایش میزان توانایی آنان، رزمایش، به کارگیری ترفندهای زیرکانه برای انجام رساندن کاری، کنایه از خودنمایی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَوْ وِ)
روشن کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْوَ)
روشن. (آنندراج). روشن و تابدار و درخشان. روشن شده و روشن کرده شده. (ناظم الاطباء). باروشنی. بانور. فروغمند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به روز مبارک به بخت همایون
به عزم موافق به رأی منور.
فرخی.
چو در تاریک چه یوسف منور مشتری درشب
درو زهره بماند زرد و حیران چون زلیخایی.
ناصرخسرو.
چو بر روی فرعون برده ست موسی
به روی فلک بر ثریا منور.
ناصرخسرو.
با خاطر منور روشن تر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا.
ناصرخسرو.
گشتم از او باز سوخته چو عطارد
او شد ازپیش من چو مهر منور.
مسعودسعد.
ای منور به تو نجوم جلال
وی مقرر به تو رسوم کمال.
رشیدالدین وطواط.
در طشت آب دید توان ماه عید و من
در طشت خون بدیدم ماه منورش.
خاقانی.
چون محرم این غم سمع تست و منور این حجره شمع تو.... در تمهید اعذار مبالغتها نمایی. (سندبادنامه ص 169).
از نافۀ شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور.
نظامی.
شب گور خواهی منور چو نور
از اینجا چراغ عمل برفروز.
سعدی.
- منورالفکر، روشن فکر. که اندیشۀ درست و روشن دارد. رجوع به روشن فکر شود.
- منورالقلب، آنکه دل نورانی دارد و روشن دل و عاقل و دانا. (ناظم الاطباء).
- منور بودن، روشن و تابان بودن:
بالای هفت چرخ مدوردو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند.
ناصرخسرو.
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه.
نظامی.
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
ور هست اگر چراغ نباشد منور است.
سعدی.
- منور شدن، روشن شدن. (ناظم الاطباء) :
چو شب پرنیان سیه کرد چاک
منور شد از پرتو هور خاک.
فردوسی.
یارب آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منور میشد.
سعدی.
عیشها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گرچه میسوزد منور میشود.
سعدی.
- منور کردن، روشن کردن:
دلم را چون به فضل خویش ایزد
بکرد از عقل نورانی منور.
ناصرخسرو.
تیغزن آسمان خاک سیه پوش را
کرده منور چو روی رایزن شهریار.
خاقانی.
- منور گرداندن (گردانیدن) ، روشن کردن: داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند چنانکه جمال خورشید روی زمین را منور گرداند. (کلیله و دمنه). در ممالک خویش در ایام اعیاد و جمعات خطبه به هر دو لقب منور ومزین گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 310). ظاهر او را به جمال صورت و کمال هیئت بیاراست و باطن او را به نور معرفت مزین و منور گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 6).
- منور گشتن، روشن و تابناک شدن:
همی گشت زآن فرخ و زآن شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منور.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مِبْ وَ)
فحل نیک شناسندۀ ناقه که بارور است یا نه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ وِ)
دفزک فربه زشت هیئت، آن که دستار ناراست و پراکنده بر سر بسته باشد یا آنکه نیکو بستن نداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستبر زشت منظر. (منتهی الارب) (آنندراج). ستبر و زشت پیکر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، بزرگ عمامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عمامۀ بزرگ بسته. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته شده و شکم چاک شده و شکافته. (ناظم الاطباء). شکافته شده یا خاص است برای شکم. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخمور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مخمور شود، بخور کرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسیار. (منتهی الارب). کثیر. (اقرب الموارد) ، مال مبذور، کثیر مبارک فیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تاسه و دمه برافتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازمحیط المحیط). گرفتار تاسه و دمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نکویی کرده شده. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، نیکویی کرده شده و پسندیده، مقبول در نزد خدا. (ناظم الاطباء). پذیرفته شده. قبول شده. مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در گهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است.
مسعودسعد.
- حج مبرور، حج مقبول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
، مرحوم. (ناظم الاطباء). شادروان: مرحوم مغفور مبرور جنت مکان خلد آشیان فلان... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گفتار راست. (ناظم الاطباء).
- بیع مبرور، بیعی که در آن شبهه و خیانت و دروغ نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بسیارفرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرفتار بواسیر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جامۀ اعلای خوش شکل و خوش رنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(نُوْرْ)
طریقۀ تنظیم عمل یک دستگاه. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح نظامی) فن رهبری دسته های نظامی در یک منطقه و آن عبارت از این است که در حدود مأموریت محوله کلیۀ وسایل خود رابه روی دشمن تمرکز دهند، حتی الامکان از روی غافلگیری دشمن و تأمین قوای خودی. (فرهنگ فارسی معین) ، تمرین عملیات نظامی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کفیده. کفانیده. شقوق. بشکافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بطره بطراً، شقه فهو مبطور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان رودقات است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع است و 618 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَوْ وِ)
آهک و قطران مالنده بر خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). نوره مالیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از دور بیننده آتش را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که آتش را از دور بیند. (ناظم الاطباء) ، روشن شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنور شود، شکست خورده و هزیمت یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محسود. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (ناظم الاطباء) ، بسیارمال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). غنی و بسیار مالدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متنور
تصویر متنور
شید یاب، شید ور (شید نور) روشنی یابنده دارای نور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
نکویی کرده شده، پسندیده، مقبول در نزد خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منور
تصویر منور
روشن، درخشان، فروغمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزور
تصویر مبزور
پر فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقور
تصویر مبقور
شکافته شکافیده
فرهنگ لغت هوشیار
طریقه تنظیم عمل یکدستگاه، تمرین عملیات نظامی، حرکت قسمتهای مختلف ارتش برای انجام نقشه های جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
((مَ))
خوبی دیده، آمرزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنور
تصویر متنور
((مُ تَ نَ وِّ))
روشنی یابنده، دارای نور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانور
تصویر مانور
((نُ وْ))
اجرای عملیات جنگی به طور نمایشی و تمرینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منور
تصویر منور
((مُ نَ وَّ))
روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
آزمایش، تمرین عملیات نظامی، مشق، رزمایش، ترفند، شگرد، حرکات (زیرکی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرحوم، روان شاد، شادروان، مقبول، پذیرفته شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد