جدول جو
جدول جو

معنی مبنش - جستجوی لغت در جدول جو

مبنش
(مُ بَنْ نِ)
سست در کارها و کاهل و تنبل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منش
تصویر منش
خو، سرشت، طبیعت، همت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
پایه، بنیان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نا)
جای بنای چیزی. (غیاث) (آنندراج). محل بنا. (ناظم الاطباء) ، بنیاد. شالوده. بنیان. اساس. ج، مبانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مبنا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نَ)
مرد باسخاوت و مبذر و مسرف در نفقه و اخراجات عیال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
شتاباننده، بازگرداننده. آنکه باز می گرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
پیشه ور کارکن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بنا و عمارت. (ناظم الاطباء) ، بنیان و اساس. (ناظم الاطباء). ابتداء. اول. پایه. ج، مبانی. (یادداشت دهخدا). فرهنگستان ایران ’پایه’ را بجای این کلمه که معادل فرانسوی آن ’باز’ است پذیرفته. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود، محل بنا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
خبرپرسنده و بسیار سؤال کننده. (آنندراج). پرسنده و سؤال کننده و سائل. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنیت (معنی اول) شود، آن که هر چه در دل دارد در میان نهد با کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نَ)
بنگ خورانیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
کبک آوازکننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که بنگ خوراند کسی را در طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
آن که پس ماند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
گریزنده از شرو بدی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
اقامت کننده در جای. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جمعکننده. (آنندراج) ، بیاراینده سخن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). آرایندۀ سخن، مختصرکننده. (ناظم الاطباء). جمعکننده کلام. (از منتهی الارب) ، بربافنده دروغ را و آراینده آنرا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مجروح کننده پشت را به تازیانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن که در گردن کسی چیزی کند و عهدۀ او نماید. (از منتهی الارب) (آنندراج). آن که چیزی را به گردن کسی اندازد و بر عهدۀ وی کند. (ناظم الاطباء) ، بنیقه سازنده برای پیراهن. (آنندراج). آن که برای پیراهن خشتک سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که ترکش را فراخ دهن و تنگ دنباله سازد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رجوع به مادۀ بعد شود، فراخ. طریق مبنق، واسع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
آن که گوسفند را بندد برای فربه گردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ نی ی)
بنا کرده شده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بناشده. (ناظم الاطباء). بنابر آورده. (دهار). بناشده. بنا نهاده. ساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت. (کلیله و دمنه). محرر این رسالت... بعد از تحریر کتابی که موسوم است به اخلاق ناصری ومشتمل است بر بیان اخلاق کریمه... مبنی بر قوانین عقلی و سمعی... (اوصاف الاشرف) ، آن که اعراب ندارد مثل هل و بل و نحو آن. (منتهی الارب). در اصطلاح صرفیان لفظی که حرف آخرش همیشه بر وضعی که هست ثابت باشد و به اختلاف عوامل متغیر نشود. (غیاث) (آنندراج). اسم مفعول و مأخوذ از ’بناء’ و مقصود از آن قرار و عدم تغییر است و در نزد علماء نحو لفظی که آخرش به اختلاف و عوامل لفظاً و تقدیراً تغییر نکند، مبنی و مقابل آن را معرب گویند. (از محیطالمحیط). به اصطلاح نحو کلمه ای که اعراب در آن داخل نشود. (از ناظم الاطباء). مقابل معرب است و کلمه ای است که بر یک حالت باقی بماند و در ترکیبات و جملات حرکت آخر آن تغییر نیابد و بهمان حالت که وضع بنای او است باشد مانند ’امس’، ’حیث’، ’کم’ و ’این’. و معرب کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل تغییر کند مانند ’جاء زید. رایت زیداً. و مررت بزید’. حروف کلاً مبنی هستند و افعال ماضی و امر مبنی اند، حروف تهجی، کلمات بطور مفرد و در حالی که ترکیب نشده باشد بطور مطلق. مانند عمرو و زید... و اسمائی که به وجهی از وجوه شبیه به مبنی الاصل یعنی حرف میباشند. شباهت لفظی یا معنوی و وضعی، مضمرات، اسماء اشارات، موصولات، اسماء افعال، اصوات، مرکبات، کنایات و بعضی از ظروف مبنی میباشند، و سوای آنچه مذکور افتاده معرب است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی). کلمه ای که بیش از یکی از سه اعراب نپذیرد و عوامل در آن اثر نکند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آن که حکم بر بنا میکند و یا سبب بنا کردن میگردد، فربه کننده، مأخوذ ازتازی، بنا گذارده. (ناظم الاطباء).
- مبنی فساد، یاغی و طاغی و مفسد و اهل فتنه و فساد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نی)
برآورنده خانه را. (آنندراج) ، آنکه به چالاکی و خوبی خانه بنا میکند و برمی آورد، بنا کننده و بنا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وِ)
درهم آمیخته. (آنندراج) (از منتهی الارب). در هم آمیخته شده و مخلوط شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَهَْ هََ)
سریع. (ذیل اقرب الموارد). سیر مبهش،سیر سریع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دریائی منشعب از اقیانوس اطلس که درشمال فرانسه و جنوب بریتانیا واقع است و برای اتصال فرانسه به انگلستان از راه غیرآبی مدتهاست که نقشۀ احداث تونلی را در زیر این دریا فراهم آورده اند، (از لاروس)
قسمت جنوب شرقی ’کاستیل جدید’ (اسپانی) و سرزمینی خشک ولم یزرع است که بوسیلۀ ’سروانتس’ نویسندۀ معروف در کتاب ’دون کیشوت’ مشهور و جاودانی شده است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبنس
تصویر مبنس
گریزنده از شر و بدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منش
تصویر منش
اندیشه کردن تفکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا کرده شده، بنا نهاده، ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنش
تصویر بنش
گریز از بدی سستی سستی در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرش
تصویر مبرش
سوهان، رنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان و اساس، ابتدا، اول، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ نا))
محل بنا، بنیاد، اساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ))
بنا کرده شده، بنا نهاده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منش
تصویر منش
((مَ نِ))
خوی، سرشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منش
تصویر منش
شخصیت، عادت، طبع، خصلت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
حاکی، مشعر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اساس، اصل، بنیاد، بنیان، پایه، شالده، شالوده، ماخذ
متضاد: بنا، ساختار
فرهنگ واژه مترادف متضاد