جدول جو
جدول جو

معنی مبلق - جستجوی لغت در جدول جو

مبلق(مُ بَلْ لَ)
مبلّقه. اصلاح شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی مذکر از تبلیق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با چوب ساج تخته پوش شده. (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به تبلیق و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغلق
تصویر مغلق
دشوار، مبهم، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلق
تصویر معلق
آویخته شده، آویزان
معلق زدن: از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به طوری که سر به طرف زمین آید و به سرعت راست شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
کسی که دربارۀ آیین، دین یا مکتبی تبلیغ می کند، کسی که مصرف کالایی را تبلیغ می کند، تبلیغ کننده، رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
شاعری که سخن شگفت و عجیب بیاورد، مبدع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبله
تصویر مبله
اتاق یا آپارتمانی که دارای مبل باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطلق
تصویر مطلق
آزاد و رها، بی قید
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَلْ لَ قَ)
رکیه مبلقه، اصلاح شده. (ازتاج العروس). رکیه مبلقه، چاه در زمین نرم که بواسطۀ تخته های ساج اصلاح شده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تبلیق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسلق
تصویر مسلق
زبان آور، بلند آواز
فرهنگ لغت هوشیار
زفت، ابر بی باران، پسرس اسپ پسرس آنکه خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل مقید و مشروط، آزاد و رها، بی شرط و بی قید رها شده، طلاق داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلق
تصویر معلق
آویخته شده، آویزان
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده دشوار، بسته فراز کرده اسکندان بسته شده (در و مانند آن)، دشوار سخت مشکل: (عبارت مغلق)
فرهنگ لغت هوشیار
برگه شفتالو نوسرای ابداع کننده مبدع، شاعری که شعرهای نغز و طرفه سراید: (بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و برین شعراء مفلق سپردند) (چهارمقاله. 45)، کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که شانزده ماهه شود (و از آن پس کهنه نامیده میشود)
فرهنگ لغت هوشیار
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار
موی سترده، پرواز رس سر تراش استره گر، نیمه پر، کم رسیده خرما، لاغر: گوسپند استره تیغ سر تراشی - گلیم درشت تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. موی سترده موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز ببالا و دور زدن: چون خسرو از شکار گاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده... خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسفند لاغر، آنکه موی را خوب بسترد سر تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبعق
تصویر مبعق
بیابان درندشت
فرهنگ لغت هوشیار
بحد کمال و خوبی رسیدن، حد ونهایت، جای رسیدن و مقام، مقدار پول رساننده، پیام گزار، آنکه مردمان را به دینی و طریقی گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبلس
تصویر مبلس
نومید، اندوهگین دلشکسته، سرگردان هاژ هاج
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کتدار باکت دارای مبل شامل اثاثه: اطاق مبله اجاره داده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالق
تصویر مالق
پارسی تازی گشته ماله ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبلق
تصویر طبلق
دسته گاغذ
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبله
تصویر مبله
((مُ لِ))
جایی که در آن از مبل استفاده شده باشد، شامل اثاثیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
((مُ بَ لِّ))
تبلیغ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
((مَ لَ))
مقدار، شماره، جمع مبالغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلد
تصویر مبلد
((مُ بَ لِّ))
آن که خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلق
تصویر محلق
((مِ لَ))
تیغی که بدان موی تراشند، گلیم درشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلق
تصویر محلق
موی سترده، موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز به بالا و دور زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلق
تصویر مطلق
یله، بی چون و چرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معلق
تصویر معلق
آونگان، آویزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
آوازه گر، فرارسان
فرهنگ واژه فارسی سره