جدول جو
جدول جو

معنی مبلط - جستجوی لغت در جدول جو

مبلط
(مُلِ / مُ لَ)
محتاج و بی مال. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین گیر و گدا و رفته مال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبلط
(مُ لِ)
سنگفرش کننده، دست تنگ از فقر وپریشانی. مبرم و آزرده شده و گدا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبلط
(مُ بَلْ لِ)
مانده شده در رفتار. (آنندراج) ، آنکه انگشت سبابه بر گوش کسی زند و درد رساند. (آنندراج) ، سنگفرش گستراننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبلط
(مُ بَلْ لَ)
خانه بلاط گسترده. (منتهی الارب). خانه سنگفرش گسترده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخلط
تصویر مخلط
آمیزنده، برهم زننده،، دوبه هم زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبله
تصویر مبله
اتاق یا آپارتمانی که دارای مبل باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
تسلط یافته، پیروز، چیره، برگمارده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
کسی که دربارۀ آیین، دین یا مکتبی تبلیغ می کند، کسی که مصرف کالایی را تبلیغ می کند، تبلیغ کننده، رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
اندازه و مقداری از پول، حد رسیدن، جای رسیدن، حد و نهایت چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
باطل کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُخَلْ لِ)
آمیخته کننده. (غیاث). آمیزنده و کسی که آمیزد بعض کار را به بعض و فساد افکند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیزنده و درهم کننده و فسادافکننده و برهم زننده. (ناظم الاطباء). تضریب کار. سخن چین: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته خواهد بود تا همه نفرت ها و بدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). و مضرب و مخلط در صورت شفقت و خدمت حال او را بخلاف راستی نموده است (کلیله و دمنه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح درایه، مفید مدح و ذم و عبارت از کسی است که در روایت حدیث لاابالی بوده واز هر کس که باشد روایت می کند و مختلط نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(مُلِ)
اسب کوتاهی کننده در رفتار. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به اخلاط شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مرد به هر کاری درآمیزنده و فسادافکننده در آن، یقال هو مخلط مزیل، کما یقال هو رائق فائق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مخلاط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای.
ناصرخسرو.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه).
- مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن.
- مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن:
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب.
مسعودسعد.
- مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی (بوستان).
- مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن:
دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی.
مسعودسعد.
، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لِ)
برگمارنده کسی را بر کسی، مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
اجتهادکننده در سوگند. (منتهی الارب). سوگند یادکننده و ستیهنده. (آنندراج). تند و تیز در سوگند یاد کردن. (ناظم الاطباء) ، قضیب فحل در فرج ناقه نهنده. (از منتهی الارب). رجوع به احلاط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَلْ لَ)
آمیخته شده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک درآمیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل و تخلیط شود، هر میوه ای که خشک شده باشد. (از لباب الانساب ج 2 ص 112) (انساب سمعانی ج 2 ص 515)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبسط
تصویر مبسط
هر جایی که در آن بساط و فرش گسترده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
در آمیخته، به هم ریخته تباهیده در آمیزنده، تباهنده دو به هم زن آمیخته شده، فاسد شده. آمیخته کننده، فساد کننده تخلیط کننده دو بهم زن
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کتدار باکت دارای مبل شامل اثاثه: اطاق مبله اجاره داده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
بحد کمال و خوبی رسیدن، حد ونهایت، جای رسیدن و مقام، مقدار پول رساننده، پیام گزار، آنکه مردمان را به دینی و طریقی گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبلس
تصویر مبلس
نومید، اندوهگین دلشکسته، سرگردان هاژ هاج
فرهنگ لغت هوشیار
زفت، ابر بی باران، پسرس اسپ پسرس آنکه خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
باطل کننده، خلاف محق، شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
برگماشته، زور آور، غالب، مستولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلط
تصویر مخلط
((مُ خَ لِّ))
آمیخته کننده، فساد کننده، تخلیط کننده، دو به هم زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
((مُ سَ لَّ))
چیره شده، تسلط یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
((مُ طِ))
باطل کننده، خراب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلد
تصویر مبلد
((مُ بَ لِّ))
آن که خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
((مَ لَ))
مقدار، شماره، جمع مبالغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
((مُ بَ لِّ))
تبلیغ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبله
تصویر مبله
((مُ لِ))
جایی که در آن از مبل استفاده شده باشد، شامل اثاثیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
چیره، چیره دست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
آوازه گر، فرارسان
فرهنگ واژه فارسی سره
مروّج، واعظ
دیکشنری اردو به فارسی