آمیخته کننده. (غیاث). آمیزنده و کسی که آمیزد بعض کار را به بعض و فساد افکند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیزنده و درهم کننده و فسادافکننده و برهم زننده. (ناظم الاطباء). تضریب کار. سخن چین: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته خواهد بود تا همه نفرت ها و بدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). و مضرب و مخلط در صورت شفقت و خدمت حال او را بخلاف راستی نموده است (کلیله و دمنه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح درایه، مفید مدح و ذم و عبارت از کسی است که در روایت حدیث لاابالی بوده واز هر کس که باشد روایت می کند و مختلط نیز گویند
آمیخته کننده. (غیاث). آمیزنده و کسی که آمیزد بعض کار را به بعض و فساد افکند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیزنده و درهم کننده و فسادافکننده و برهم زننده. (ناظم الاطباء). تضریب کار. سخن چین: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته خواهد بود تا همه نفرت ها و بدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). و مضرب و مخلط در صورت شفقت و خدمت حال او را بخلاف راستی نموده است (کلیله و دمنه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح درایه، مفید مدح و ذم و عبارت از کسی است که در روایت حدیث لاابالی بوده واز هر کس که باشد روایت می کند و مختلط نیز گویند
مرد به هر کاری درآمیزنده و فسادافکننده در آن، یقال هو مخلط مزیل، کما یقال هو رائق فائق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مخلاط شود
مرد به هر کاری درآمیزنده و فسادافکننده در آن، یقال هو مخلط مزیل، کما یقال هو رائق فائق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مخلاط شود
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای. ناصرخسرو. چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). - مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). - مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن. - مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن: اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب. مسعودسعد. - مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم. سعدی (بوستان). - مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن: دولت بدان مسلط گشته ست برجهان کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی. مسعودسعد. ، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای. ناصرخسرو. چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). - مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). - مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن. - مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن: اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب. مسعودسعد. - مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم. سعدی (بوستان). - مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن: دولت بدان مسلط گشته ست برجهان کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی. مسعودسعد. ، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
اجتهادکننده در سوگند. (منتهی الارب). سوگند یادکننده و ستیهنده. (آنندراج). تند و تیز در سوگند یاد کردن. (ناظم الاطباء) ، قضیب فحل در فرج ناقه نهنده. (از منتهی الارب). رجوع به احلاط شود
اجتهادکننده در سوگند. (منتهی الارب). سوگند یادکننده و ستیهنده. (آنندراج). تند و تیز در سوگند یاد کردن. (ناظم الاطباء) ، قضیب فحل در فرج ناقه نهنده. (از منتهی الارب). رجوع به احلاط شود
آمیخته شده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک درآمیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل و تخلیط شود، هر میوه ای که خشک شده باشد. (از لباب الانساب ج 2 ص 112) (انساب سمعانی ج 2 ص 515)
آمیخته شده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک درآمیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل و تخلیط شود، هر میوه ای که خشک شده باشد. (از لباب الانساب ج 2 ص 112) (انساب سمعانی ج 2 ص 515)