جدول جو
جدول جو

معنی مبطبطه - جستجوی لغت در جدول جو

مبطبطه
(مُبَ بِ طَ)
ارض مبطبطه، زمین دور. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مبطبطه
(مُ بَ بِ طَ)
کبک. (منتهی الارب) (محیطالمحیط) (تاج العروس ج 5 ص 109). کبک ماده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطبقه
تصویر مطبقه
تب شدیدی که یک روز به طور مداوم ادامه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبعه
تصویر مطبعه
جای چاپ کردن اوراق، چاپخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرابطه
تصویر مرابطه
رابطه داشتن، مداومت و مواظبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباسطه
تصویر مباسطه
رفتار بدون رودربایستی و همراه با جسارت
صمیمیت، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، خوش رو بودن، هشاشت، روتازگی، تبذّل، انبساط، ابرو فراخی، طلاقت، تحتّم، مباسطت، بشر، بشاشت، تازه رویی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ طَ / طِ)
مرابطه. سرحدداری. رجوع به مرابطه شود، مواظبت کردن. رجوع به مرابطه شود، در فارسی، بایکدیگر رابطه داشتن. با هم مرتبط بودن. به یکدیگر پیوسته و مربوط بودن. ربط و پیوند داشتن با همدیگر
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ بِ عَ)
تأنیث منطبع. رجوع به منطبع شود.
- نفس منطبعه، نفس فلکی است. حکما گویند برای افلاک دو محرک هست یک محرک قریب که عبارت از قوت مجرد از ماده باشد که نفس ناطقه و مدبره است و دیگر محرک بعید که عبارت از قوت جسمانی ساری در جرم آنهاست و آن را نفس منطبعه گویند، پس افلاک را دو نفس است یکی نفس ناطقۀ مدبره و دیگری نفس منطبعۀ ساریه در جرم آنها. (فرهنگ علوم عقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ غِ طَ)
قدر مغطغطه، دیگ جوشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیگ سخت جوشان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ مِ طَ)
دیگ سخت جوشان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ طَ)
بهم پیوسته و با هم مربوط که بهم راه و رابطه دارند.
- ظروف مرتبطه، ظرفهائی که بهم راه دارند و مایعات داخل آنها در یک سطح است. رجوع به ظروف مرتبطه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ بَ خَ)
ابل مبخبخه، شتران بزرگ شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). شتر بزرگ شکم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ ءَ)
ممانعت و سبب درنگی و تأخیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). سبب بطء. سبب درنگی. سبب آهستگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
عیب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ترک کردن کسی را و از او گریختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، کوشش کردن در شناوری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به شمشیر زدن یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجادله. (تاج المصادربیهقی) ، فرود آمدن کسی را در جنگ. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بَ طَ)
خربزۀ دراز و باریک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سربطه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به دربند مقیم شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 88). به ثغر مقیم شدن. رباط. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد). ملازمت نمودن جای درآمدن دشمن. (از منتهی الارب). سرحدداری. ملازمت سرحد خصم. (یادداشت مؤلف). اسبان را در رباط مرزی آماده و مهیا نگه داشتن و ملازم مرز و جهاد بودن، فهو مرابط. (از متن اللغه). نگاهبانی سرحد. (فرهنگ فارسی معین) : اما مرابطه در سبیل خدای تعالی در وی فضل بسیار است. (ترجمه النهایۀ طوسی، از فرهنگ فارسی معین) ، مواظبت کردن بر امری. رباط. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نگاه داشتن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ طَ)
جمع واژۀ مرابط. رجوع به مرابط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ بَ نَ)
مرطبان و ظرف زجاجی. (ناظم الاطباء). رجوع به مرطبان و مرتبان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ غَ فَ)
با کسی فراخی ورزیدن و این عبارت از دوستی است. (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ بی یَ)
دره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ طی طَ)
چیزی حقیر و خرد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ بِ طَ)
ارض متبطبطه، زمین بعید و دور. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آواز کردن مرغابی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) : و بطبطۀ بط و قطقطۀ قطانوای... در جهان بوقلمون متظاهر ساخت. (درۀ نادره چ انجمن آثار ملی سال 1341 هجری شمسی ص 11).
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
مؤنث محطوط.
- الیه محطوطه، سرین پست.
- جاریه محطوطه، دختر پست شکم که پشت وی دراز و هموار باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در فارسی: مباسطه و مباسطت: فراخی ورزیدن دوستی گشاده رویی گشاده رویی کردن، گشاده رویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطنه
تصویر مبطنه
مبطنه در فارسی: کمر باریک: زن مونث مبطن زن میان باریک جمع مبطنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبطبه
تصویر طبطبه
آواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرابطه
تصویر مرابطه
با هم ربط دادن
فرهنگ لغت هوشیار
مبسوطه در فارسی مونث مبسوط گشاده گسترده فراخ پهن، فراخگفته مبسوط جمع مبسوطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبطه
تصویر مرتبطه
مونث مرتبط جمع مرتبطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منطبقه
تصویر منطبقه
مونث منطبق
فرهنگ لغت هوشیار
منطبعه در فارسی مونث منطبع: نگاشته، چاپ شده، توانش روان زبانزد فرزانی مونث منطبع نقش شده، چاپ شده. توضیح در فارسی غالبا مراعات تانیث نشود: (کتاب لباب الالباب منطبعه اروپا . {یا نفس منطبعه. نفس فلکی است. حکما گویند افلاک را دو محرک است: یکی محرک قریب که عبارت از قوت مجرد از ماده باشد و آن نفس ناطقه و مدبره است. دیگر محرک بعید که عبارت از قوت جسمانی ساری در جرم آنهاست و آنرا نفس منطبعه گویند. پس افلاک را دو نفس است: یکی نفس ناطقه مدبره و دیگری نفس منطبعه ساری در جرم آنها (دستور ج 3 ص 351)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطله
تصویر مبطله
مبطله در فارسی مونث مبطل: پترانگر مونث مبطل جمع مبطلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرابطه
تصویر مرابطه
((مُ بَ طَ یا طِ))
با هم رابطه داشتن، مداومت و مواظبت کردن
فرهنگ فارسی معین
رابطه، سروکار، مراوده، سرحدبانی، مرزداری، نگهبانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد