جدول جو
جدول جو

معنی مبصر - جستجوی لغت در جدول جو

مبصر
دیده شده، مشهود، منظور
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی عمید
مبصر
با بصیرت، کنایه از پیشگو
دانش آموزی که از جانب معلم به حفظ نظم در کلاس می پردازد
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی عمید
مبصر
آنکه ظاهر و نمایان می کند و نیز نظر کننده و شناسنده، با بصیرت
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ لغت هوشیار
مبصر
((مُ صَ))
دیده شده، منظور، مشهود
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی معین
مبصر
((مُ ص))
بیننده، با بصیرت، هوشیار، در فارسی، شاگردی که مسئول نظم کلاس است
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی معین
مبصر
دیده شده
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

هوشیاری زیرکی بصیرت: گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا. (دیوان کبیر)، مبصر بودن ارشدیت کلاس
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مبصر گواه پروهان مونث مبصر و روشن پیدا مونث مبصر جمع مبصرات. مونث مبصر جمع مبصرات. مونث مبصر جمع مبصرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بیننده تر بیناتر بصیرتر: ابصر از عقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بیناتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقصر
تصویر مقصر
گناهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تبصر
تصویر تبصر
نیک نگریستن، تامل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتر
تصویر مبتر
خراب، ناقص، ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبشر
تصویر مبشر
بشارت دهنده، مژده دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبصر
تصویر تبصر
بینا شدن، نگریستن در چیزی، بینایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
مبرت ها، عطایا، بخششها، جمع واژۀ مبرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بصیرتر، بیناتر، بیننده تر، آگاه تر، داناتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبذر
تصویر مبذر
کسی که مال خود را بیهوده خرج کند، اسراف کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
رودۀ گوسفند که آن را از گوشت قیمه کرده و برنج پر می کردند و می پختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقصر
تصویر مقصر
آنکه در کار و تکالیف خود کوتاهی و سستی کند، کوتاهی کننده، تقصیرکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماصر
تصویر ماصر
پرده دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبذر
تصویر مبذر
اسراف کننده و بی محل و بیدریغ خرج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبخر
تصویر مبخر
دود داده بخور کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
دم بریده، بی فرزند، دشمن، ویران، نارسا بنگرید به مبتر دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم. دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکر
تصویر مبکر
پگاه خیزاننده، پگاه آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبشر
تصویر مبشر
خبر خوش رساننده، مژده دهنده، نویدگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبصر
تصویر متبصر
نیک نگرنده شناسا بصیر و دانا دقیق جمع متبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصر
تصویر محصر
محاصره کننده، در حصار گیرنده، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
چرخشت چرخش پناهگاه رها گاه زرد، سرخ، کاژیره ای کاجیره ای: آن چه با گل کاجیره رنگ کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصر
تصویر مقصر
کسی که در کار سستی می کند و باز می ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
((اَ صَ))
بیننده تر، بیناتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبصر
تصویر تبصر
((تَ بَ صُّ))
بینا شدن، شناسا گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبصر
تصویر متبصر
((مَ تَ بَ صِّ))
بصیر و دانا، دقیق، جمع متبصرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبشر
تصویر مبشر
((مُ بَ شِّ))
مژده دهنده، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی معین