جدول جو
جدول جو

معنی مبصر - جستجوی لغت در جدول جو

مبصر
دیده شده، مشهود، منظور
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی عمید
مبصر
با بصیرت، کنایه از پیشگو
دانش آموزی که از جانب معلم به حفظ نظم در کلاس می پردازد
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی عمید
مبصر
دیده شده
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی عمید
مبصر(مَ صَ)
حجت. (منتهی الارب) (آنندراج). حجت. دلیل واضح. (از اقرب الموارد). حجت و حجت واضح و آشکار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مبصر(مُ بَصْ صَ)
روشن و هویدا و آشکار و ظاهر ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبصر(مُ بَصْ صِ)
بیننده. (آنندراج). آنکه ظاهر و نمایان میکند و نیز نظرکننده و شناساننده. (ناظم الاطباء). بابصیرت. که بصیرت دارد:
من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسیار بود قول مبصر.
ناصرخسرو.
مجنون که مبصرجهان بود
شهوت کش و خویشتن رهان بود.
نظامی.
بس مبصر که مار مهره خرید
مهره پنداشت مار در سله دید.
نظامی.
بر هر مدبری و مبصری فایق و راجح آمده. (تاریخ قم ص 4) ، جادوگر. غیب گو. اخترشناس. (فرهنگ فارسی معین) :
تا مبصر ز اول اندرمعرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندرفلک ناظر شود.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
، بینا کننده، فهماننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مبصر(مُ صَ)
دیده شده. (ناظم الاطباء) :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
بی نهایت بود بحر، این اختلاف
از بصر آمد نه از مبصر رسید.
عطار (از فرهنگ فارسی معین).
، تابان ودرخشان و روشن. ج، مبصرات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبصر(مُ صِ)
بیننده و بابصیرت و هوشیار. (ناظم الاطباء) ، متوسط از جامه و از گویایی و رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) ، (در تداول این عصر) خلیفۀ مواظب اطاق درس و آداب شاگردان. (یادداشت دهخدا). مراقب. شاگردی که از جانب معلم یا مدیر یا ناظم مدرسه برای مراقبت همکلاسان خود تعیین می گردد که او را ارشد کلاس نیز گویند، آویزندۀ پرده و سایبان بر دروازه. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) ، شیری که شکار را از دوردریافته قصد آن نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قوله تعالی: والنهار مبصراً یعنی دیده میشود در آن هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبصر
آنکه ظاهر و نمایان می کند و نیز نظر کننده و شناسنده، با بصیرت
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ لغت هوشیار
مبصر((مُ ص))
بیننده، با بصیرت، هوشیار، در فارسی، شاگردی که مسئول نظم کلاس است
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی معین
مبصر((مُ صَ))
دیده شده، منظور، مشهود
تصویری از مبصر
تصویر مبصر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبذر
تصویر مبذر
کسی که مال خود را بیهوده خرج کند، اسراف کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
مبرت ها، عطایا، بخششها، جمع واژۀ مبرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبصر
تصویر تبصر
بینا شدن، نگریستن در چیزی، بینایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبشر
تصویر مبشر
بشارت دهنده، مژده دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتر
تصویر مبتر
خراب، ناقص، ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
رودۀ گوسفند که آن را از گوشت قیمه کرده و برنج پر می کردند و می پختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقصر
تصویر مقصر
آنکه در کار و تکالیف خود کوتاهی و سستی کند، کوتاهی کننده، تقصیرکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بصیرتر، بیناتر، بیننده تر، آگاه تر، داناتر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صِ)
مأخوذ از تازی، هوشیاری و زیرکی و بصیرت و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، بینائی:
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ رَ)
حجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، روشن و پیدا و هویدا. (ناظم الاطباء). روشن و پیدا و منه قوله تعالی:...و جعلنا آیهالنهار مبصره. و قوله تعالی... و آتینا ثمودالناقه مبصره، ای آیه واضحه بینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (ناظم الاطباء) ، بیناکننده. منه قوله تعالی: فلما جأتهم آیاتنامبصره، ای تجعلهم بصراء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
حجت و حجت واضح و کار بی شبهه. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبخر
تصویر مبخر
دود داده بخور کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماصر
تصویر ماصر
پرده دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
دم بریده، بی فرزند، دشمن، ویران، نارسا بنگرید به مبتر دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم. دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکر
تصویر مبکر
پگاه خیزاننده، پگاه آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبذر
تصویر مبذر
اسراف کننده و بی محل و بیدریغ خرج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبشر
تصویر مبشر
خبر خوش رساننده، مژده دهنده، نویدگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبصر
تصویر تبصر
نیک نگریستن، تامل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بیننده تر بیناتر بصیرتر: ابصر از عقاب
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مبصر گواه پروهان مونث مبصر و روشن پیدا مونث مبصر جمع مبصرات. مونث مبصر جمع مبصرات. مونث مبصر جمع مبصرات
فرهنگ لغت هوشیار
هوشیاری زیرکی بصیرت: گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا. (دیوان کبیر)، مبصر بودن ارشدیت کلاس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصر
تصویر مقصر
گناهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بیناتر
فرهنگ واژه فارسی سره