جدول جو
جدول جو

معنی مبرقش - جستجوی لغت در جدول جو

مبرقش
زینت یافته به رنگ های مختلف، رنگارنگ
تصویری از مبرقش
تصویر مبرقش
فرهنگ فارسی عمید
مبرقش
(مُ بَ قَ)
داغدار و لکه دار و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). منقش به رنگهای گوناگون. رنگارنگ. گوناگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قوقۀلعل بر کلاه گوشه نشانده، در کسوت منقش و قبای مبرقش چون عروسان در حجله و طاوسان در جلوه، دامن رعنایی در پای کشان می گردید. (مرزبان نامه ص 170) ، گل باقلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مخلوط. آمیخته. تخلیط شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مبرقش
رنگا رنگ، در آمیخته مزین برنگهای مختلف: ... قوقه لعل بر کلاه گوشه نشانده در کسوت منقش و قبای مبرقش چون عروسان در حجله و طاوسان در جلوه دامن رعنایی در پای کشان می گردید، مخلوط آمیخته، تخلیط شده (کلام)
فرهنگ لغت هوشیار
مبرقش
((مُ بَ قَ))
به رنگ های مختلف زینت یافته
تصویری از مبرقش
تصویر مبرقش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبرقع
تصویر مبرقع
گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه، از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ قَ)
طعامی که در آن روغن زیت بسیار ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ناقه مبرق، ناقه که دم خود را بلند کند و آبستن نماید و نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ماده شتری که دمب خود را بلند نماید و چنان وانمود کند که آبستن است درصورتی که آبستن نباشد. ج، مباریق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ)
نعت مفعولی از ترقیش. رجوع به ترقیش شود، خال خال. خالدار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
لقب دو تن از شاعران جاهلیت عرب، یکی مرقش الاصغر، ربیعه بن حرمله، و دیگری مرقش الاکبر، عوف بن سعد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
نعت فاعلی از ترقیش. رجوع به ترقیش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ)
گوناگونی و اختلاف الوان. (ناظم الاطباء)، بافته ای باشد از پشم شتر که بیشتر درویشان از آن قبا و کلاه سازند. (برهان). قسمی از پشمینه که از پشم شتر بافند. (انجمن آرا). قسمی جامۀ پشمین دستباف که از آن سرداری و قبا میکردند. (یادداشت مؤلف). این پشمینه در ایران اکنون چنان تکمیلی یافته که ملوک و امرا از آن قبا و جبه کنند. (انجمن آرا). نوعی پارچۀ ضخیم که در خراسان از پشم شتر یا کرک بز با دست بافند و از آن جامۀ زمستانی دوزند. (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای از کرک گوسفند و بسیار نفیس و اعلا که از آن جبه و سرداری دوزند، و برک بخرز و کرمان بر سایر اقسام آن ترجیح دارد. (ناظم الاطباء) :
با برک گفت که دوزم عسلی ّ تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار.
نظام قاری.
قاری مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند.
نظام قاری.
میکرد سرکشی برک شدّه زآن جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت.
نظام قاری.
، جامۀ کوتاهی باشد تا کمرگاه که بیشتر مردم دارالمرز (تبرستان) پوشند. (برهان) (انجمن آرا). و آنرا پشتک خوانند. (انجمن آرا). دستک. جامۀ کوتاه تا کمر که مردم مازندران و گیلان پوشند. (ناظم الاطباء) :
تو سبزپوش روی سفیدی بسان خضر
از سندست عمامه وز استبرقت برک.
کمال غیاث (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ)
مرغی است. (مهذب الاسماء). مرغی است خرد سبزرنگ مانند عصفور و اهل حجاز آنرا شرشور گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سینه یا باطن سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرداگرد سینه. (مهذب الاسماء) ، پوست سینۀ شتر که در خفتن ملصق بزمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ طِ)
دلال و میانجی میان فروشنده و خریدار: و کان عمر (رض) فی الجاهلیه مبرطشا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
زینت دهنده و آراینده. (آنندراج) ، زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترقش شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ قَ)
شتر نر ریزه
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آراستن خود را برای کسی. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). آراستن زن خود را برنگهای گوناگون. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رنگ برنگ و خوش نما گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قَ شَ)
تأنیث مبرقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
هنگام درخشیدن صبح: جاء عند مبرق الصبح. (ناظم الاطباء). زمان درخشیدن صبح. ج، مبارق. و مباریق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبرش
تصویر مبرش
سوهان، رنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرطش
تصویر مبرطش
میانجی داسار
فرهنگ لغت هوشیار
روی بسته برقع پوشانده روبند بسته، نغمه ایست از موسیقی مخصوص راست پنجگاه
فرهنگ لغت هوشیار