جدول جو
جدول جو

معنی مبرطم - جستجوی لغت در جدول جو

مبرطم(مُ بَ طِ)
متکبر غضبناک. (منتهی الارب). متکبر غضبناک و باد کرده از خشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبرم
تصویر مبرم
بی مزه گوی ملامت آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرم
تصویر مبرم
شدید، محکم، ثابت، قاطع، استوار شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ثَ طِ)
بسیار فربه یا خاص است به ستور. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط). بسیار فربه و ستور بسیار فربه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
جامه ای که دوتاه بافته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، نوعی از جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از قماش. نوعی از جامۀ استوار و محکم بافته. (یادداشت دهخدا) : و از این ناحیت (دیلمان) جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و بارنگ چون مبرم و حریر و آنچه بدان ماند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 143). و از استراباد جامه های بسیار خیزد از ابریشم چون مبرم و زعفوری گوناگون. (حدود العالم).
خیمه ها ساختم ز مبرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.
مسعودسعد.
،
{{صفت}} رسن دوتاه برهم بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رسن دوتاه بافته ضد سحل که یکتاب داده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، محکم واستوار. (آنندراج). متقن. رزین. متین. استوار. (یادداشت دهخدا).
- قضای مبرم، قضائی که اجتناب از آن ممکن نباشد. (آنندراج) :
هر چند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.
خاقانی.
رجوع به همین ترکیب ذیل مادۀ بعد شود.
- کلام مبرم، قرآن کریم: الهی و سیدی و مولائی تو گفته ای در کلام مبرم و کتاب محکم. (چهارمقاله).
- مبرم کردن، استوار ساختن. محکم کردن.
- مبرم گردانیدن، استوار گردانیدن. محکم کردن. استوار ساختن: سرادق عظمت و جلال و سراپردۀ دولت و اقبالش به اطناب تأیید و اوتاد محکم و مبرم گرداناد. (المعجم چ دانشگاه ص 9).
- مبرم گشتن، استوار شدن. محکم گردیدن: میان هر دو سلطان وثائق مبرم گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
به ستوه آرنده. ملول کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فاعل ابرام بمعنی ملالت آوردن از مادۀ ’برم’ به دو فتحه بمعنی ملالت. (قاموس، از حاشیۀ بیهقی چ فیاض) : طمع دارم به فضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 11). این حدیث بر دار کردن حسنک به پایان آوردم و چندقصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم، در این تألیف. و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرندو از من به گرانی فراستانند. (تاریخ بیهقی ایضاً 196) ، مرد لئیم و حریص، بی مزه گوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مأخوذ ازتازی، استوار و محکم. و رجوع به مادۀ قبل شود، سخت. (ناظم الاطباء).
- مرض مبرم، بیماری سخت. (ناظم الاطباء).
- قضای مبرم، سرنوشت تغییرناپذیر. (ناظم الاطباء).
، چینندۀ بر عضاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چیننده بار درخت پیلو. (ناظم الاطباء) ، برمه گر یا آنکه به جهت ساختن برمه از کوه سنگ کند. (منتهی الارب) (آنندراج). صانعالبرمه. (اقرب الموارد). سازندۀ دیگ سنگین و آنکه سنگ دیگ را از کوه می کند و می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
دوک که بر آن ریسمان تابند. ج، مبارم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
محبوس شده و در زندان افتاده و گرفتار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مرطوم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
عاجز در بیان. (منتهی الارب) (آنندراج). عی. عیام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ طَ)
موزۀ بینی دراز. (آنندراج) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ سَ)
مبتلا به بیماری برسام. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت از برسم. (منتهی الارب). ج، مبرسمین
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ طِ)
آن که شتران وخران برای مردمان به کرایه گیرد و بر آن مزد ستاند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب) (آنندراج). دلال و میانجی میان بایع و مشتری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ طِ)
دلال و میانجی میان فروشنده و خریدار: و کان عمر (رض) فی الجاهلیه مبرطشا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ طَ)
رأس ٌ مبرطل ٌ، طویل ٌ، من البرطیل و هو الحجر المستطیل. (اقرب الموارد). رجل مبرطل، مرد درازسر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ طَ)
موزۀ نوک دار. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ طِ)
زننده بر خرطوم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می زند بر خرطوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَطْ طِ)
آن که بازدارد پلیدی را. (آنندراج). کسی که خودداری می کند در دفع پلیدی و غایط خود. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترطم شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خشم گرفتن. (زوزنی). خشمگینی با ترش رویی. (از اقرب الموارد) ، بخشم آمدن از سخن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبرطش
تصویر مبرطش
میانجی داسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطم
تصویر برطم
کند سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرم
تصویر مبرم
استوار ساختن، محکم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی برسام گرفته (برسام برسام تازی گشته) کسی که سینه درد دارد مبتلا به بیماری برسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرم
تصویر مبرم
((مُ رَ))
استوار، محکم، (فا) زیاد، وافر، پارچه ای که دو بافته باشند، رسن دو تا، برهم تافته
فرهنگ فارسی معین
بسیار، زیاد، شدید، وافر، سخت، محکم، استوار، رسن، طناب
فرهنگ واژه مترادف متضاد