جدول جو
جدول جو

معنی مبخور - جستجوی لغت در جدول جو

مبخور
(مَ)
مخمور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مخمور شود، بخور کرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخور
تصویر بخور
دارای اشتهای زیاد برای غذا، با اشتها، پرخور
بخور و نمیر: مقدار بسیار کم غذا یا پول که به سختی خوراک و معاش شخص را تامین می کند، خوراک اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماخور
تصویر ماخور
خرابات، میخانه، قمارخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
عنوانی برای فرد فوت کرده، شادروان، پذیرفته شده و مقبول از جانب خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کور و برکنده چشم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به ’بخس’ و مبخوص شود، بدبخت. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد آزموده کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسیار. (منتهی الارب). کثیر. (اقرب الموارد) ، مال مبذور، کثیر مبارک فیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مبخوق العین، یک چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعور. (ذیل اقرب الموارد). یک چشم. اعور. بخیق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبخوص القدمین، مرد کم گوشت در پا. فی صفته صلی اﷲ علیه و آله: انه کان مبخوص العقبین، ای قلیل لحمها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده چشم. (از منتهی الارب). و رجوع به ’بخص’ و مبخوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام نیکونان خورش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی که نان خورش آن نیکو بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بختیار. (منتهی الارب). بختیار و با سعادت. (ناظم الاطباء). بختیار. خوش بخت. خوش طالع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته شده و شکم چاک شده و شکافته. (ناظم الاطباء). شکافته شده یا خاص است برای شکم. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نکویی کرده شده. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، نیکویی کرده شده و پسندیده، مقبول در نزد خدا. (ناظم الاطباء). پذیرفته شده. قبول شده. مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در گهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است.
مسعودسعد.
- حج مبرور، حج مقبول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
، مرحوم. (ناظم الاطباء). شادروان: مرحوم مغفور مبرور جنت مکان خلد آشیان فلان... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گفتار راست. (ناظم الاطباء).
- بیع مبرور، بیعی که در آن شبهه و خیانت و دروغ نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از می خور فارسی بمعنی خرابات، (از ناظم الاطباء)، معرب می خوار یا آنکه عربی و مشتق از ’مخرت السفینه’ می باشد بدان جهت که مردم آمد و رفت مینمایند، ج، مواخر و مواخیر، (از منتهی الارب)، خرابات، ج، مواخیر، (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از زمخشری)، مجلس فسق، (زمخشری) (از اقرب الموارد)، جایی که در آن شراب نوشند و قمار کنند، خرابات نشین، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آنکه بسوی خرابات رود، (ناظم الاطباء)، آنکه بسوی خرابات برد، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خرابات را گویند که شراب خانه و بوزه خانه و قمارخانه باشد، (برهان) (آنندراج)، میخانه، میکده، خرابات، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
علم داری مرو به عادت و رسم
کعبه با تست بگذر از ماخور،
امیر حسینی سادات (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منخر. (بحر الجواهر). سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منخر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تاسه و دمه برافتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازمحیط المحیط). گرفتار تاسه و دمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بسیارفرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ذخیره شده. یخنی نهاده. اندوخته وگردکرده. (ناظم الاطباء). آنچه که برای زمان حاجت نهاده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از ذخر
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
وزآن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
گل و آب سیاه تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد؟
مسعودسعد.
پس نشان داد کآن درخت کجاست
گفت از آن آبخور که خانی ماست.
نظامی.
نیست در سوراخ کفتار ای پسر
رفت تازان او بسوی آبخور.
مولوی.
، روزی. قسمت. نصیب:
ترسم که برآید ز جهان آبخور من
کز شهر برآورد جهان آبخور تو.
قطران.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
خواست دلم تا که بمسجد شود
کابخورش جانب میخانه برد.
؟ (از فرهنگ جهانگیری).
، ظرفی که بدان آب خورند. سقایه:
پیراهنت دریده و استاد درزیی
چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی.
رشیداعور.
- آبخورهای ریشه، آبکش های آن: چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرفتار بواسیر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محسود. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (ناظم الاطباء) ، بسیارمال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). غنی و بسیار مالدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کفیده. کفانیده. شقوق. بشکافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بطره بطراً، شقه فهو مبطور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جامۀ اعلای خوش شکل و خوش رنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
نکویی کرده شده، پسندیده، مقبول در نزد خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزور
تصویر مبزور
پر فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقور
تصویر مبقور
شکافته شکافیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماخور
تصویر ماخور
جایی که در آن شراب نوشند و قمار کنند خرابات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور
تصویر بخور
هر چیزی که برنگ خاکستر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
((مَ))
خوبی دیده، آمرزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
((خُ))
سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور، قسمت، نصیب، موی اضافی سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماخور
تصویر ماخور
خرابات، میخانه
فرهنگ فارسی معین
مرحوم، روان شاد، شادروان، مقبول، پذیرفته شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد