جدول جو
جدول جو

معنی مبتغی - جستجوی لغت در جدول جو

مبتغی(مُ تَ غا)
مبتغاء. (ناظم الاطباء) (آنندراج). خواسته شده. درخواست کرده شده. دلخواه. خواست: فرمود تا به مبتغی و مقصود هر یک انعام و اسعاف و احسان ارزان داشته آید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 92) ، وام و دین و قرض، حق، کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبتغی(مُ تَ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبتغی
خواسته شده آرزو
تصویری از مبتغی
تصویر مبتغی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبتدی
تصویر مبتدی
کسی که تازه به کاری مشغول شده، تازه کار، نوآموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتنی
تصویر مبتنی
بناشده، بر پایه قرار گرفته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ غَ)
آرزوها. (غیاث) (آنندراج). درخواستها و استدعاها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نا)
بنا برکرده شده. (آنندراج). اسم مفعول از ’ابتناء’، بنا کرده شده. مبنی. دکتر خیام پور آرد: ’ابتنی’ مانند مجرد خود که ’بنی’ باشد متعدی است. ’فیومی’ گوید: و بنیت البیت و غیره ابنیه و ابتنیته، فانبنی مثل ’بعثته فانبعث’ و بنابراین وقتی که ’مبتنی’ بجای ’مبنی’ استعمال می شود باید آن را به صیغۀ اسم مفعول یعنی به فتح نون و الف آخر خواند، نه به صیغۀ اسم فاعل یعنی به کسر نون و یاء آخر، ولی معمولاً این نکته را رعایت نکنند و آن را به صیغۀ اسم فاعل خوانند چنانکه گویند: ’مبتنی بر اینکه...’ یعنی ’مبنی بر اینکه...’. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غا)
نوع طلب، مکان طلب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ غی ی)
مبغیّه. مطلوب و خواسته و جسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). مطلوب. ج، مباغی. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
کفک شیر خورنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). نعت فاعلی از ارتغاء. رجوع به ارتغاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَغْ غی)
جوینده. (آنندراج). جویندۀ هرچیز گم کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبغی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
شروع کننده و آغازکننده. (ناظم الاطباء). آغازکننده، مقابل منتهی. (آنندراج). آغازکننده. شروع کننده، نوآموز و بی وقوف و شاگردی که تازه شروع در تحصیل کرده باشد. (ناظم الاطباء). نوآموز. تازه کار. نوچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
با خبر از فنون فضل و ادب
هست به پیش تو کم از مبتدی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 398).
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست.
مسعودسعد.
مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست و اذکار خدمت نی بلکه ارشاد مبتدی است. (چهارمقاله).
سورهالرحمن بخوان ای مبتدی
تا شوی بر سر پریان مهتدی.
مولوی.
، (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا، مبتدی کسی است که بقوت عزم و ارادۀ خود وارد در سلوک و طریق اهل اﷲ و سائرین الی اﷲ شده و کمر خدمت در میان بسته و آداب شریعت و احکام طریقت را متحمل شده باشد. (فرهنگ مصطلاحات عرفاء سیدجعفر سجادی ص 343)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
تراشنده. (آنندراج). تراشنده و قطع کننده و تراش کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ را)
تراشیده. (آنندراج). تراشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آزماینده، حقیقت دریابنده. (از منتهی الارب). و آنکه تحقیق میکند. (ناظم الاطباء) ، خبر پرسنده. (از منتهی الارب). آنکه خبر می پرسد. (ناظم الاطباء) ، اختیارکننده. (از منتهی الارب) ، آنکه سوگند میخورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لا)
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بناکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآورندۀ خانه. (از منتهی الارب) ، آن که سبب بناکردن میگردد. (ناظم الاطباء) ، بناشونده. (آنندراج) ، بنا کرده شده و برپا شده و افراشته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مطلوبات. (آنندراج، از فرهنگ وصاف) : و به شرائط مرافقت و مصادقت در تحری مراضی و توخی مطالب و مباغی آن حضرت قیام نمودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47). همت بر تحصیل مباغی همه گماشته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 82). و پسر خواهرزاده را در التزام خدمت و تحری مراضی و توضی مباغی او مثال داد. (ترجمه تاریخ یمینی، ایضاً ص 229). درگاه او را مقصد آمال و امانی و کعبۀ مطالب و مباغی ساخته بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337). مباغی و مراضی او به ایجاب مقرون داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 374). چون دانستند که مدافعت و مماطلت به حصول مقاصد و مباغی مفضی نخواهد بود. (جهانگشای جوینی). و با قضاءحوائج و ادراک مباغی بازگردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
ساخته شده ساخته پرداخته بنیاد یافته سازنده بنیاد نهنده بنا کرده شده مبنی. توضیح ابتنی مانند مجرد خود که بنی باشد متعدی است. فیومی گوید: و بنیت البیت و غیره ابنیه و ابتنیته فانبنی مثل بعثته فانبعث. و بنابراین وقتی که مبتنی بجای مبنی استعمال میشود باید آنرا بصیغه اسم مفعول یعنی بفتح نون و الف آخر خواند نه بصیغه اسم فاعل یعنی بکسر نون و یاء آخر ولی معمولا این نکته را رعایت نکنند و آنرا بصیغه اسم فاعل خوانند چنانکه گویند: مبتنی بر اینکه... یعنی مبنی بر اینکه... بنا کننده، بنا شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتغیات
تصویر مبتغیات
جمع مبتغی، آرزو ها
فرهنگ لغت هوشیار
نیاز، گونه وام، جستگاه وام پرارین خواسته نوع طلب، مکان طلب. مطلوب جمع مباغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلی
تصویر مبتلی
آزماینده و به بلا گرفتار شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتغا
تصویر مبتغا
خواسته شده آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتدی
تصویر مبتدی
شروع و آغاز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباغی
تصویر مباغی
جمع مبغی مطلوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتدی
تصویر مبتدی
((مُ تَ))
شروع کننده، آغازکننده، تازه کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبغی
تصویر مبغی
((مَ))
مطلوب، جمع مباغی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبغی
تصویر مبغی
((مَ غا))
نوع طلب، مکان طلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتنی
تصویر مبتنی
((مُ تَ))
بنا کننده، وابسته به چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتدی
تصویر مبتدی
تازه کار، نوآموز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبتنی
تصویر مبتنی
استوار
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم بی تجربه، تازه کار، ناشی، ناوارد، نوآموز، نوپیشه
متضاد: مجرب، آزموده، کارکشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
براساس، برپایه، مبنی، بناشده، بنانهاده شده، نهاده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد