سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ، نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فَسان، فَسَن، سان، سان ساو، سَنگ ساو، سامیز، مِسَنّ، نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
محمد بن یزید بن عبدالاکبرالازدی بصری مشهور به مبرد. مکنی به ابوالعباس.وی نحو را از حرمی و مازنی و غیر آن دو فرا گرفت، وبرخی او را بصری و یمنی گفته اند. مولد او بسال 207 یا 210 بود و در 77سالگی بسال 285 در بغداد درگذشت ودر گورستان دارالکوفه مدفون است. ادب را بر مازنی وابوحاتم سجستانی آموخت. و نفطویه و جز او نزد وی تعلیم گرفتند. وی با ابوالعباس احمد بن یحیی ملقب به ثعلب معاصر بود و تاریخ ادباء به آن دو ختم شد. مبرد دوست می داشت که با ثعلب فراهم آید و ثعلب اجتماع با او را ناخوش می داشت. جعفر بن محمد بن حمدان فقیه موصلی که دوست مبرد و ثعلب بود، گفت: از ابوعبداﷲ دینوری پرسیدم چرا ثعلب نمی خواهد با مبرد هم مجلس شود. گفت چون مبرد خوش سخن، نیکوبیان، گشاده زبان است، و مذهب ثعلب مذهب معلمان است. چون در مجلسی فراهم آیند به ظاهر حکم به نفع مبرد کنند تا آنگاه که باطن معلوم شود.وی به بغداد سکونت جست و در نحو و لغت امام شناخته گشت. او را در ادب تألیف های نافع است که مشهورترین آنان کتاب ’الکامل’ در لغت میباشد که از ارکان ادب وکلام بشمار میرود. (از معجم المطبوعات ج 2 ص 1612). مبرد لقب محمد بن یزیدالنحوی بصری است بدان جهت در براده نشسته درس می گفت. (منتهی الارب). و نیز او راست: المقتضب، اعراب القرآن، طبقات النحاهالمبصریین و نسب عدنان و قحطان. (از وفیات الاعیان) (اعلام زرکلی ج 3 ص 1002). ابن الندیم، کتاب مااتفقت الفاظه (اختلفت) و معانی القرآن را از او دانسته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کاتب نیکست و هست نحوی استاد صاحب عباد هست و هست مبرد. منوچهری. و رجوع به تاریخ بیهق و البیان والتبیین جاحظ و عیون الانباء و تاریخ الخلفاء و تتمۀ صوان الحکمه و الموشح و عقدالفرید و فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار و روضات الجنات شود
محمد بن یزید بن عبدالاکبرالازدی بصری مشهور به مبرد. مکنی به ابوالعباس.وی نحو را از حرمی و مازنی و غیر آن دو فرا گرفت، وبرخی او را بصری و یمنی گفته اند. مولد او بسال 207 یا 210 بود و در 77سالگی بسال 285 در بغداد درگذشت ودر گورستان دارالکوفه مدفون است. ادب را بر مازنی وابوحاتم سجستانی آموخت. و نفطویه و جز او نزد وی تعلیم گرفتند. وی با ابوالعباس احمد بن یحیی ملقب به ثعلب معاصر بود و تاریخ ادباء به آن دو ختم شد. مبرد دوست می داشت که با ثعلب فراهم آید و ثعلب اجتماع با او را ناخوش می داشت. جعفر بن محمد بن حمدان فقیه موصلی که دوست مبرد و ثعلب بود، گفت: از ابوعبداﷲ دینوری پرسیدم چرا ثعلب نمی خواهد با مبرد هم مجلس شود. گفت چون مبرد خوش سخن، نیکوبیان، گشاده زبان است، و مذهب ثعلب مذهب معلمان است. چون در مجلسی فراهم آیند به ظاهر حکم به نفع مبرد کنند تا آنگاه که باطن معلوم شود.وی به بغداد سکونت جست و در نحو و لغت امام شناخته گشت. او را در ادب تألیف های نافع است که مشهورترین آنان کتاب ’الکامل’ در لغت میباشد که از ارکان ادب وکلام بشمار میرود. (از معجم المطبوعات ج 2 ص 1612). مبرد لقب محمد بن یزیدالنحوی بصری است بدان جهت در براده نشسته درس می گفت. (منتهی الارب). و نیز او راست: المقتضب، اعراب القرآن، طبقات النحاهالمبصریین و نسب عدنان و قحطان. (از وفیات الاعیان) (اعلام زرکلی ج 3 ص 1002). ابن الندیم، کتاب مااتفقت الفاظه (اختلفت) و معانی القرآن را از او دانسته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کاتب نیکست و هست نحوی استاد صاحب عباد هست و هست مبرد. منوچهری. و رجوع به تاریخ بیهق و البیان والتبیین جاحظ و عیون الانباء و تاریخ الخلفاء و تتمۀ صوان الحکمه و الموشح و عقدالفرید و فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار و روضات الجنات شود
سردکننده. (آنندراج) (غیاث). سرد کننده، مقابل مسخّن (در طب). ج، مبردات. دارو که تن را خنکی بخشد. دوا که سرد کند. که حرارت ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سردکننده و خنک کننده. هر چیز که سرد کند و خنک کند و تبرید نماید و حرارت بدن را فرونشاند. (ناظم الاطباء)
سردکننده. (آنندراج) (غیاث). سرد کننده، مقابل مُسَخِّن (در طب). ج، مبردات. دارو که تن را خنکی بخشد. دوا که سرد کند. که حرارت ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سردکننده و خنک کننده. هر چیز که سرد کند و خنک کند و تبرید نماید و حرارت بدن را فرونشاند. (ناظم الاطباء)
چیز سرد آورنده و چیزی را سرد کننده، آشامندۀ مایع سرد و هر چیز خنک شده، برید فرستنده، جئتک مبرداً، آمدم ترا در وقتی که فرو نشسته بود گرما. (ناظم الاطباء)
چیز سرد آورنده و چیزی را سرد کننده، آشامندۀ مایع سرد و هر چیز خنک شده، برید فرستنده، جئتک مبرداً، آمدم ترا در وقتی که فرو نشسته بود گرما. (ناظم الاطباء)
دم بریده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مقطوع و ناقص. (ناظم الاطباء). بریده. ناتمام چون: کتاب مبتر، نامۀ بریده. نامۀ مبتر، نامۀ ناتمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچون صباح کاذب خیطی ولی مبتر همچون سراب شوره خطی ولی مزور. شرف الدین شفروه. ملک منطق الطیر طیار داند نه ژاژ مبتر که طیان نماید. خاقانی. آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید زرتشت ابتر است و حدیث مبترش. خاقانی. و بیرون از جزوی چند مبتر که بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها به من رسیده بود، نداشتم. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). از اوراق و طوامیر مبتر متفرق... در تألیف و سمت ترتیب آورده شد. (جامعالتواریخ رشیدی). اما عهد به عهد تاریخ صحیح ایشان به عبارت و خط مغول نامدون ونامرتب فصل فصل مبتر در خزاین نگاهداشته بودند. (جامعالتواریخ رشیدی) ، خراب. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک این مرده و آن مرده و املاک مبتر؟ ناصرخسرو (دیوان ص 172). آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم نه آخرش به طاعون صورت شود مبتر. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 194) ، پراکنده: گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست کان دست پراکنده شد آن جمع مبتر. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 173) ، بی فرزند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در یکی شان در قبایل قابل فرمان نشد آخرش چون عنصر اول مبتر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 113) ، دشمن. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دم بریده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مقطوع و ناقص. (ناظم الاطباء). بریده. ناتمام چون: کتاب مبتر، نامۀ بریده. نامۀ مبتر، نامۀ ناتمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچون صباح کاذب خیطی ولی مبتر همچون سراب شوره خطی ولی مزور. شرف الدین شفروه. ملک منطق الطیر طیار داند نه ژاژ مبتر که طیان نماید. خاقانی. آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید زرتشت ابتر است و حدیث مبترش. خاقانی. و بیرون از جزوی چند مبتر که بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها به من رسیده بود، نداشتم. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). از اوراق و طوامیر مبتر متفرق... در تألیف و سمت ترتیب آورده شد. (جامعالتواریخ رشیدی). اما عهد به عهد تاریخ صحیح ایشان به عبارت و خط مغول نامدون ونامرتب فصل فصل مبتر در خزاین نگاهداشته بودند. (جامعالتواریخ رشیدی) ، خراب. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک این مرده و آن مرده و املاک مبتر؟ ناصرخسرو (دیوان ص 172). آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم نه آخرش به طاعون صورت شود مبتر. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 194) ، پراکنده: گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست کان دست پراکنده شد آن جمع مبتر. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 173) ، بی فرزند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در یکی شان در قبایل قابل فرمان نشد آخرش چون عنصر اول مبتر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 113) ، دشمن. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از استرداد. بازپس داده شده وواپس داشته شده. (غیاث) (آنندراج). واگرفته. رد کرده شده. پس گرفته شده. رجوع به استرداد شود: هر که آنجا بگذرد زر میبرد نیست هدیۀ مصلحان را مسترد. مولوی (مثنوی). کار آن دارد خود آن باشد ابد دائما نی منقطع نی مسترد. مولوی (مثنوی). - مسترد داشتن و مسترد کردن و مسترد نمودن، بازپس گرفتن. استرداد کردن. طلب بازپس دهی کردن. - ، پس دادن. باز دادن. واپس دادن. عودت دادن
نعت مفعولی از استرداد. بازپس داده شده وواپس داشته شده. (غیاث) (آنندراج). واگرفته. رد کرده شده. پس گرفته شده. رجوع به استرداد شود: هر که آنجا بگذرد زر میبرد نیست هدیۀ مصلحان را مسترد. مولوی (مثنوی). کار آن دارد خود آن باشد ابد دائما نی منقطع نی مسترد. مولوی (مثنوی). - مسترد داشتن و مسترد کردن و مسترد نمودن، بازپس گرفتن. استرداد کردن. طلب بازپس دهی کردن. - ، پس دادن. باز دادن. واپس دادن. عودت دادن
شتابنده. (آنندراج). آن که بشتابد. (ناظم الاطباء) ، رجل مبترک، مرد الحاح کننده معتمد بر چیزی. (ناظم الاطباء) ، شتر فرو خوابنده. (ناظم الاطباء) ، آن که به زیر سینه گیرد کسی را. (آنندراج). آن که بگیرد کسی را در زیر سینۀ خود. (ناظم الاطباء)
شتابنده. (آنندراج). آن که بشتابد. (ناظم الاطباء) ، رجل مبترک، مرد الحاح کننده معتمد بر چیزی. (ناظم الاطباء) ، شتر فرو خوابنده. (ناظم الاطباء) ، آن که به زیر سینه گیرد کسی را. (آنندراج). آن که بگیرد کسی را در زیر سینۀ خود. (ناظم الاطباء)
دم بریده، بی فرزند، دشمن، ویران، نارسا بنگرید به مبتر دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم. دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم
دم بریده، بی فرزند، دشمن، ویران، نارسا بنگرید به مبتر دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم. دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم