جدول جو
جدول جو

معنی مبا - جستجوی لغت در جدول جو

مبا
(مُ)
رودۀ گوسفند که از برنج و قیمه پر کرده پزند. (آنندراج). یکنوع طعامی که از رودۀ گوسپند پر کرده از مصالح سازند و مبار نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
رودۀ گند را کنند مبا
بود آن نیز روزی غربا.
یحیی کاشی (از آنندراج).
رجوع به مبار شود
لغت نامه دهخدا
مبا
(مَ)
دعایی و نفرینی) مخفف مباد است. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج) :
حال ما این است در فقر و غنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما.
(مثنوی چ خاور ص 47).
مر بشر را خود مبا جامۀ درست
چون رهید از صبر در حین صدر جست.
(مثنوی چ خاور ص 423).
همه قصرها گو مبا زرنگار
سپنجی سرا نیز آید به کار.
هدایت (از آنندراج).
و رجوع به مباد شود
لغت نامه دهخدا
مبا
مخفف مبادا
تصویری از مبا
تصویر مبا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبا
تصویر صبا
(دخترانه)
نسیم ملایمی که از طرف شمال شرق می وزد، پیام رسان میان عاشق و معشوق، نام یکی از شعب بیست وچهارگانه موسیقی قدیم، نام موسیقیدان معروف ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سبا
تصویر سبا
(دخترانه)
نام شهری در یمن که بلقیس ملکه انجا بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مبار
تصویر مبار
مبرت ها، عطایا، بخششها، جمع واژۀ مبرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبال
تصویر مبال
مستراح، در علم زیست شناسی محل خروج ادرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباح
تصویر مباح
ویژگی فعل بدون حکم، حلال کرده شده، جایز، حلال، روا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
رودۀ گوسفند که آن را از گوشت قیمه کرده و برنج پر می کردند و می پختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباد
تصویر مباد
برای بیان دعا و نفرین به کار می رود، نیست باد، خدا نکند، برای مثال در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یارب مباد آنکه گدا معتبر شود (حافظ - ۴۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جای بول یعنی محل پیشاب. (غیاث) (آنندراج). طهارت خانه. آبریز. حاجت خانه. مبرز. خلا. آبخانه. مخرج. مذهب. مستراح. کنیف. ادبخانه. طشت خانه. بیرون. سرآب. آبشتنگاه. بیت التخلیه. متوضا. حاجتگاه. غسل خانه. مطهره. طهارتجای. جائی. بیت الخلاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی جای کمیز انداختن و بول کردن و محل قضای حاجت و کنار آب و جای لازم. (ناظم الاطباء).
- مبال پاک کن،آنکه مبال را پاک کند. آنکه چاه آبخانه را از کثافات پاک نماید. کناس
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
رودۀ گوسفند باشد که آن را از گوشت وبرنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رودۀ گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). حسرهالملوک. مومبار. حسیبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یک نوع طعامی که از رودۀ گوسپند پر کرده از گوشت و برنج و مصالح سازند. (ناظم الاطباء). چرب روده. چرغند. جگر آکند. عصیب. (فرهنگ فارسی معین) :
در مقابل چه بود دنبۀ گرد و فربه
در عقب ذکر مبار است تو ظاهر خوشدار.
بسحاق اطعمه.
اگر چه دنبه به دیگ مقیل باشد خوار
مبار نیز چنین محترم نخواهد ماند.
بسحاق اطعمه.
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 103).
رجوع به مبا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
عرضه شده برای فروش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
از ’ب ی ع’، فروختن و خریدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مَ بارر)
جمع واژۀ مبرت. عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). و در جملۀ تحف و مبار که بدو فرستاد ده سر اسبان تازی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و هر سال از مبار آن دیار و متاع آن بقاع به خزانه می فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321). عزالدین حسین خرمیل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). و از جانب سلطان به انواع مبار انعامات بسیار اختصاص یافت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در زبان تاتاری، جم، رودی است در تاتارستان (روسیۀ آسیا) که از صحاری قیرقیزستان میگذرد و ترکستان را از روسیه جدا میکند. درازای آن ششصد کیلومتر است و بدریای خزر میریزد. (از لاروس بزرگ) (قاموس الاعلام ترکی، ج 2 ص 1033)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
در یونانی بمعنی تغییر است و لفظ آمیب از آن مشتق شده است. (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج 1 ص 93)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ب وح’، روا و جائز، خلاف محظور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حلال داشته شده و جایز داشته شده. (غیاث). مباحات جمع آن. (آنندراج). حلال کرده شده. مجاز و شایان و... مشروع. (از ناظم الاطباء). حلال داشته شده. جایز دانسته. روا. حل ّ. حلال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز.
ناصرخسرو.
ثنا و شکر تو گویم همی بجان و به دل
که نیست شکر و ثنا، جز ترا حلال و مباح.
مسعودسعد.
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 855).
، (اصطلاح فقهی) آنچه که متساوی الطرفین باشد. (از تعریفات جرجانی). بی حکمی است و مقابل مندوب، مکروه، حلال، حرام و واجب است. و امری است که فعل و ترک آن متساوی الطرفین باشد. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). هر کاری که فعل و ترک آن مساوی وبی تفاوت باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به واجب و نفائس الفنون، علم اصول و موافقات شود.
- مباح بودن خون کسی، که در ریختن آن دیتی لازم نیاید. که شرعاً کسی در ریختن آن مؤاخذ نباشد: حجت برگرفتند که اگر او را معاونی باشد خون او مباح بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119).
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دعایی و نفرینی) نفی باد که برای دعا باشد. (غیاث) (آنندراج). مبادا. کلمه دعا، یعنی نیست باد و نباد. و خدا نکناد. (ناظم الاطباء). مخفف ’مبود’ با اضافۀ ’آ’ برای نفرین، قبل از حرف آخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بگفتند این رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
بدو گفت خسرو جز این خودمباد
که کردی تو ای پیر داننده یاد.
فردوسی.
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد.
فردوسی.
گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام. (مجمعالتواریخ و القصص).
خراب کردۀ هر کس، تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکردۀ تو خراب.
معزی.
بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بندۀ فرمانبردار.
سعدی.
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد.
سعدی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم.
سعدی.
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.
حافظ.
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه در این نکته شک و ریب کند.
حافظ.
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.
حافظ.
رجوع به مبادا و باد و بادا و بادی شود
لغت نامه دهخدا
جمع اب. پدران اجداد: آبا و اجداد ما برین عقیده بودند، کشیشان (مسیحی) آبا کلیسا آبا کنیسه. یا آبا سبعه هفت پدران آبا سبعه. یا آبا علوی. پدران آسمانی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبال
تصویر مبال
محل پیشاب و بول، طهارتخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباء
تصویر مباء
جایباش، کندو، آغل، زهدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبات
تصویر مبات
شب گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
حلال داشته شده و جایز داشته شده، شایان، مشروع، روا، مباحات جمع آنست
فرهنگ لغت هوشیار
مبادا (فعل صیغه دعا و نفرین) سوم شخص مفرد نهی از بودن: الف - مشود نباشد اتفاق نیفتد: بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ که کس مباد چو من در پی خیال محال. (حافظ) ب - نیست باد، محو بشود خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببا
تصویر ببا
در خانه، در سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبال
تصویر مبال
((مَ))
مستراح، جای ادرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباح
تصویر مباح
((مُ))
روا، مجاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبدا
تصویر مبدا
خاستگاه، آغاز
فرهنگ واژه فارسی سره
آبریز، آبریزگاه، توالت، دستشویی، مستراح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایز، حلال، روا
متضاد: مکروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایی که در آن بول کنند، مستراح، آبریزگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند، طولانی
دیکشنری اردو به فارسی