ما بودن، هستی، وجود، کنایه از خودبینی، خودخواهی، تکبر مایی ومنی: کنایه از خودبینی، خودخواهی، تکبر، برای مثال در بحر مایی و منی افتاده ام بیار / می تا خلاص بخشدم از مایی و منی (حافظ - ۹۵۶)
ما بودن، هستی، وجود، کنایه از خودبینی، خودخواهی، تکبر مایی ومنی: کنایه از خودبینی، خودخواهی، تکبر، برای مِثال در بحر مایی و منی افتاده ام بیار / می تا خلاص بخشدم از مایی و منی (حافظ - ۹۵۶)
کنج چشم متصل بینی یا پیش چشم یا دنبالۀآن، (از منتهی الارب)، کنج درونی چشم متصل به بینی، ج، مواقی و مآقی، (ناظم الاطباء)، گوشۀ چشم که به طرف بینی است، (آنندراج) (غیاث)، و رجوع به ماق شود
کنج چشم متصل بینی یا پیش چشم یا دنبالۀآن، (از منتهی الارب)، کنج درونی چشم متصل به بینی، ج، مواقی و مآقی، (ناظم الاطباء)، گوشۀ چشم که به طرف بینی است، (آنندراج) (غیاث)، و رجوع به ماق شود
ما بودن، انیت، انانیت، (فرهنگ فارسی معین)، خودپرستی، (ناظم الاطباء)، - مایی و منی، خودپرستی و تکبر، (ناظم الاطباء) : در بحر مایی و منی افتاده ام بیار می تا خلاص بخشدم از مایی و منی، حافظ
ما بودن، انیت، انانیت، (فرهنگ فارسی معین)، خودپرستی، (ناظم الاطباء)، - مایی و منی، خودپرستی و تکبر، (ناظم الاطباء) : در بحر مایی و منی افتاده ام بیار می تا خلاص بخشدم از مایی و منی، حافظ
منسوب به شهر مای هندوستان که مردمش به ستاره شناسی و جادوگری مشهوربوده اند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون ورچه به زمین درشد چون مردم مایی، منوچهری (یادداشت ایضاً)، از طالع میلاد تو دیدند رصدها اخترشمران، رومی و یونانی و مایی، خاقانی (یادداشت ایضاً)، و رجوع به ’مای’ و ’مایمرغی’ شود
منسوب به شهر مای هندوستان که مردمش به ستاره شناسی و جادوگری مشهوربوده اند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون ورچه به زمین درشد چون مردم مایی، منوچهری (یادداشت ایضاً)، از طالع میلاد تو دیدند رصدها اخترشمران، رومی و یونانی و مایی، خاقانی (یادداشت ایضاً)، و رجوع به ’مای’ و ’مایمرغی’ شود
مانده. بقیه. برجای مانده. تتمه. آنچه برجایست. باقیمانده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گروهی رااز آن شیران جنگی بکشت و مابقی را داد زنهار. فرخی. والا رضی دولت و زیبا کمال دین کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی. مختاری. دگر مابقی را ز گنج و سپاه یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه. نظامی
مانده. بقیه. برجای مانده. تتمه. آنچه برجایست. باقیمانده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گروهی رااز آن شیران جنگی بکشت و مابقی را داد زنهار. فرخی. والا رضی دولت و زیبا کمال دین کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی. مختاری. دگر مابقی را ز گنج و سپاه یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه. نظامی
از ولایت اسفراین است و طبعی نیک دارد. مدتی در دیار روم اقامت داشت و معاصر سلطان بایزید عثمانی بود. مطلع زیر از اوست: هست در سینه زپیکان ستمکارۀمن جان زدل تنگ و زجان این دل آوارۀ من. (از مجالس النفایس ص 73 و 248). و رجوع به همین مأخذ شود
از ولایت اسفراین است و طبعی نیک دارد. مدتی در دیار روم اقامت داشت و معاصر سلطان بایزید عثمانی بود. مطلع زیر از اوست: هست در سینه زپیکان ستمکارۀمن جان زدل تنگ و زجان این دل آوارۀ من. (از مجالس النفایس ص 73 و 248). و رجوع به همین مأخذ شود