جدول جو
جدول جو

معنی مانندگی - جستجوی لغت در جدول جو

مانندگی
مانند بودن، شبیه و نظیر بودن
تصویری از مانندگی
تصویر مانندگی
فرهنگ فارسی عمید
مانندگی(نَنْ دَ / دِ)
مانندی. شباهت. مشابهت. مضارعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند بودن:
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.
فردوسی.
مانندگی یکی است به عرضی... (دانشنامه).
ندانم که از پاکی پیکرش
چه مانندگی سازم از جوهرش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مانندگی
مانند بودن شباهت: مانندگی یکی است بعرضی... ندیدم من اندر جهان تا جور بدین فر و مانندگی با پدر. (شا. بخ 768: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
مانندگی
شباهت، تشابه
تصویری از مانندگی
تصویر مانندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
مانندگی
تشابه، تناظر، شباهت، مشابهت، همانندی
متضاد: تغایر، تفاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رانندگی
تصویر رانندگی
شغل و عمل راننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانندگی
تصویر دانندگی
دانایی، زیرکی، هوشیاری، خردمندی، عالم بودن، دانا بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندگی
تصویر ماندگی
خستگی، خسته بودن، جراحت
فرهنگ فارسی عمید
(نَنْ دَ / دِ)
حالت وچگونگی راننده، عمل راننده. کار راننده. راندن وسائط نقلیه و جز آن، فن راندن وسایط نقلیه. اصول و قواعد راندن ماشین و جز آن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تعب و کوفت. (آنندراج). تعب و ناتوانی و خستگی. (ناظم الاطباء). خستگی (در معنی متداول امروز). کوفتگی. تعب. عی ّ. اعیاء. کلال. کلاله. احساس تعبی که از بسیاری کار کردن یا راه رفتن زاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس هرمز هرکه با وی بود همه رابه سراهای نیکو فروآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمه طبری بلعمی). گفت یا موسی چیست که به دست راست تو اندر است... پس موسی گفت ’هی عصای’ خدای عزوجل گفت این عصای تو به چه کار آید... گفت چون بروم، بر او نیرو کنم تا ماندگی کمتر کند... (ترجمه طبری بلعمی).
بدان ماندگی باز برخاستند
به کشتی گرفتن بیاراستند.
فردوسی.
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد.
فردوسی.
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بر این ماندگی نیست رفتن روا.
فردوسی.
بترسید کاید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه.
فردوسی.
خورش را گوارش می افزون کند
زتن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی.
چو نخجیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن.
اسدی.
نشانه های بسیاری خون... یکی سرخی رنگ روی و دیگر دمیدگی و پری رگها... و دیگر حس گرانی و ماندگی اندر همه تن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اندر خویشتن ماندگی یابد و این ماندگی را به تازی اعیاء گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). روغن او ماندگی ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و کارها و حرکتها که مردم را از آن ماندگی و رنج باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند. (نوروزنامه). ذره ای از حال و قاعده خویش بنگردید، نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد و نه ماندگی. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرد از قرصۀشمس الضحی.
خاقانی.
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگرباره شد عزم را ساخته.
نظامی.
مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود برجا خفت.
نظامی.
همه درآشیانها رخ نهفتند
زرنج ماندگی تا روز خفتند.
نظامی.
نقل است که شب درصومعه نماز می کرد، ماندگی در او اثر کرد در خواب شد، از غایت استغراق حصیر درچشم او شکست و خون روان شدو او را خبر نبود. (تذکرهالاولیاء). یک بار به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف و ماندگی چنان بودم که بر نمی توانستم خاست. (تذکره الاولیاء).
آن سگ بود کوبیهده، خسبد به پیش هردری
و آن خربود کز ماندگی، آید سوی هر خرگهی.
مولوی.
- ماندگی دور کردن، استجمام. (باصطلاح امروز) خستگی گرفتن (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماندگی افکندن شود.
- ماندگی راه، رنج و کوفتگی راه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
عمل خماندن. خم کنندگی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ)
مانندگی. همانندی. شباهت. مشابهت. تشابه. مضاهات. مشاکلت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی ماسنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی مالنده. مالش. و رجوع به مالنده شود، دلاکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ/ دِ)
حالت و چگونگی داننده. عمل داننده. صاحب معلومات و دانش و علم بودن. دانائی:
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بر تن جوان.
دقیقی.
کسی کو سزاوار درگاه بود
بدانندگی درخور شاه بود.
فردوسی.
سدیگر پزشکی که هست ارجمند
به دانندگی نام کرده بلند.
فردوسی.
رجوع به داننده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بافندگی
تصویر بافندگی
عمل بافنده، نساجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارندگی
تصویر دارندگی
نگهداری و سرپرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینندگی
تصویر بینندگی
بینایی بیننده بودن، وقوف ادراک، عاقبت اندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازندگی
تصویر بازندگی
حیله گری، مکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارندگی
تصویر بارندگی
باریدن و بارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابندگی
تصویر سابندگی
حالت و کیفیت ساییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازندگی
تصویر سازندگی
عمل سازنده بودن، مطربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبنندگی
تصویر خبنندگی
عمل خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوانندگی
تصویر خوانندگی
نغمه سرائی، آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالندگی
تصویر بالندگی
رشد، نمو، عمل بالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماندگی
تصویر ماندگی
تعب و ناتوانی و خستگی، کوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالندگی
تصویر مالندگی
حالت و کیفیت مالنده مالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانندگی
تصویر دانندگی
حالت و چگونگی داننده، دانائی، صاخب معلومات و دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانندگی
تصویر رانندگی
حالت و چگونگی راننده، راندن وسائط نقلیه و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانندگی
تصویر رانندگی
((نَ دِ))
عمل و شغل راننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانستگی
تصویر مانستگی
شباهت، آنالوژی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمایندگی
تصویر نمایندگی
آژانس، وکالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشندگی
تصویر باشندگی
مسکونی، مربوط به محل سکونت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالندگی
تصویر بالندگی
علو، افتخار، اعتلا
فرهنگ واژه فارسی سره
تشابه، شباهت، همانندی
متضاد: اختلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد