جدول جو
جدول جو

معنی مامطیر - جستجوی لغت در جدول جو

مامطیر(مَ)
شهرکی است (از دیلمان به ناحیت طبرستان) با آبهای روان و ازوی حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو که آن به تابستان به کار دارند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 145). در قرن دهم هجری بارفروش (بابل) در محل سابق مامطیر بنا شد. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 71). شهری به مازندران. بارفروش.بار فروش ده. بابل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به مازندران در همین لغت نامه و استرآباد رابینو و تاریخ طبرستان تألیف ابن اسفندیار ج 1 ص 73 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی خفاش بزرگ که خون چهارپایان را می مکد و بیشتر در امریکای جنوبی یافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامیر
تصویر مسامیر
مسمارها، میخ ها، جمع واژۀ مسمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
کسی که مارهای زنده را صید می کند، کسی که با معرکه گیری و نشان دادن مار به مردم پول جمع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزامیر
تصویر مزامیر
مزمار، نغمه هایی که با نی نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستطیر
تصویر مستطیر
پراکنده، منتشر
فرهنگ فارسی عمید
مامیر، ثؤلولی باشد درون گوشت معکوساً مدور و سفید، (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
خوشنما، ملایم، آگاه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تمّره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تمره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
مایل گردانیدن و خم دادن چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، پی پیچیدن بر سوفار تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
جای منتهای سیل وادی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مالکهت، شهری قدیم در هندوستان قریب 90 کیلومتری جنوب شرقی ’شلپور’ در ولایت بمبئی، مرکز بلهرا، (فرهنگ فارسی معین)، بزرگترین بتخانه ها در مانکیر است و این شهر همان است که ’بلهرا’ بدانجا است، (از الفهرست ابن الندیم)، و رجوع به همین مأخذ ص 485 شود
لغت نامه دهخدا
قابلگی، (ناظم الاطباء)، شغل ماما، قابلگی، پیشداری، مام نافی، پازاجی، ماماگی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به ماما (معنی دوم) شود،
- مامایی کردن، زایانیدن زن باردار و خلاص کردن او و گرفتن کودک را، (ناظم الاطباء)،
- ، دایگی کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محمر، اسپ پالانی. (منتهی الارب). رجوع به محمر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مزمار. نای هاو دف ها یا سرود و آواز نیکو. (از منتهی الارب)، نی ها که آن را می نوازند، در عرف جمع ساز مطربان را گویند. (آنندراج) :
به نغمه های مزامیر عشق او مستم
شراب وصلت دایم مرا شده ست حلال.
سنائی.
، جمع واژۀ مزمار یا مزمور (م /م ) . انواع دعا. (از منتهی الارب)،
{{اسم خاص}} مزامیر داود، آنچه از کتاب زبور می سرائیدند آن را. (منتهی الارب). مزامیر داود همان زبور است. (ابن الندیم) :
آتشی از سوز عشق در دل داود بود
تا به فلک می رود بانگ مزامیر او.
سعدی.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر نه همچون داود.
سعدی.
و رجوع به مزمار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مسمار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). میخها. وتدها. رجوع به مسمار شود: مشایخ هر دو دولت در تشبیک اسباب عصمت و توشیح دواعی قربت و تسمیر قواعد الفت به مسامیر مصاهرت و مواصلت به وساطت و سفارت بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 320). پیش مسند سلطان طارمی زده و الواح و عضادات آن به مسامیر و شفشهای زر استوار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). هزار قصر از سنگ بنیاد نهاده و آن را بتخانه ها ساخته و به مسامیر محکم کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). سیل از اطراف عیون بر طبقات زجاجی افتاده و مسام جلد زمین به مسامیر جلیدی درهم دوخته. (مرزبان نامه چ تقوی ص 88) ، در اصطلاح طب، دانه های بزرگی که نوک آنها ضخیم و بیخشان سخت محکم باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). ثآلیل منکوسه. ثآلیل کبار الوجه عظیمهالرؤوس مستدقه الاصول. زگیلهای بزرگ سرو باریک بیخ. میخچه که بر پای برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی صلابت است در مفاصل. و آن گرهی است دایره مانند و سفیدرنگ به شکل سر میخ که بیشتر در پا و انگشتان پا ایجاد گردد. (از قانون ابوعلی چ طهران کتاب چهارم ص 70 س 24). و رجوع به مسمار و میخچه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استطاره. ساطع و منتشر: صبح یا برق یا شیب یا شر مستطیر. (اقرب الموارد). بردمیده. (منتهی الارب). آشکار: یوفون بالنذر و یخافون یوماً کان شره مستطیرا. (قرآن 7/76) ، غبار برآمده و پریشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، متفرق و پراکنده. (اقرب الموارد) ، سگ و اشتر به گشنی آمده. (منتهی الارب). رجوع به استطاره شود
لغت نامه دهخدا
افسونگرمار، (ناظم الاطباء)، که مار گیرد، مار گیرنده، مارافسای، مارافسار، مارافسان، افسونگر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حاو، حواء، (منتهی الارب) :
مار است این جهان وجهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار،
عمارۀ مروزی (از امثال و حکم دهخدا، ج 3 ص 1384)،
گر از دشت قحطان یکی مارگیر
شودمغ ببایدش کشتن به تیر،
فردوسی،
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار،
مولوی،
مار است حرص دنیا دنبال آن مرو
دانی که چیست عاقبت حرص مارگیر،
؟ (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 145)،
تکیه بر مال جهان هرگز کسی چون من نکرد
مال من چون مار گشت و من بسان مارگیر،
(امثال و حکم ایضاً)،
- امثال:
مارگیر را آخر مار کشد، نظیر: سبو به راه آب می شکند، (امثال و حکم دهخدا، ج 3 ص 1387)،
، کسی که مارهای زنده را بگیرد و در جعبه ها کند و با معرکه گیری و نشان دادن آنها بمردم روزگار گذراند، (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از محیل و مکار، (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
حرف زنار سر زلف تو ورد زاهد است
از کجا این مارگیر آموخت افسون مرا،
ملامحمدصالح شوشتری (از آنندراج)،
آخر رقیب سالوس آن طرۀ رسا را
ترسم بدست آرد از لب که مارگیر است،
اسماعیل ایما (از آنندراج)،
،
یکی از گونه های کبر، توضیح اینکه این گیاه را ’خیارشنگ’ نیز نامند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
چاهی که در پهلوی آن چاه دیگر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آبی که در رفتن نرم باشد و گرداگرد آن از چوب محکم کنند تا خراب نگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف ماءالشعیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماءالشعیر ذیل ترکیبهای ماء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شهری است در طبرستان. محمد بن احمد همدانی گفته است بعد از آمل بزرگترین شهر طبرستان ممطیر است و میان آن دو شش فرسخ راه است. (از معجم البلدان). مامطیر
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 20 هزارگزی جنوب خاور خورموج و حاشیۀ جنوبی رود مند در جلگه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 179 تن سکنه، آب آن از چاه تأمین میشود. محصول عمده آن خرما و غلات و تنباکو و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است دوفرسنگی شمالی کاکی. (از فارسنامه ناصری)
لغت نامه دهخدا
گونه ای خفاش عظیم الجثه که خاص مناطق آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی است بزرگی این خفاش باندازه ای است که فاصله بین دو بالش تا 75 سانتی متر میرسد و جثه خودش باندازه یک گربه میباشد. از میوه ها و حشرات تغذیه میکند و بعلاوه خون حیوانات و منجمله انسان را در موقع خواب میمکد خفاش خونخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضامیر
تصویر مضامیر
جمع مضمار، اسپریس ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطیر
تصویر مستطیر
درخشان، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسمار، میخ ها میخ های آهنین جمع مسمار میخهای آهنین: سیل از اطراف عیون بر طبقات ز جاجی افتاده و مسام جلد زمین بمسامیر جلیدی درهم دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مزمار، نای ها، نایسرودها جمع مزمار: نیهای نوازندگی، سرودها و اشعاری که بانی نواخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مامایی
تصویر مامایی
ماما بودن قابلگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
افسونگر مار، مارگیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامیر
تصویر مسامیر
((مَ))
جمع مسمار، میخ های آهنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزامیر
تصویر مزامیر
((مَ))
جمع مزمار و مزمور، نای ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مامایی
تصویر مامایی
ماما بودن، قابلگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستطیر
تصویر مستطیر
((مُ تَ))
درخشان، منتشر
فرهنگ فارسی معین
کارگری که قرار داد یک ماهه بندد
فرهنگ گویش مازندرانی
نام باستانی بابل، پرستش گاه میترا
فرهنگ گویش مازندرانی