جدول جو
جدول جو

معنی ماله - جستجوی لغت در جدول جو

ماله
افزاری که بنّا با آن گل یا گچ می مالد
در کشاورزی تختۀ بلندی که کشاورزان با آن زمین های شیار شده را هموار می کنند
آلتی که با آن پارچه را آهار می زنند
پر، لبالب
تصویری از ماله
تصویر ماله
فرهنگ فارسی عمید
ماله
(لَ)
امراءه ماله، زن مالدار. ج، ماله و مالات. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤنث مال و گویند امراءه ماله، یعنی زن بسیارمال. ج، ماله، مالات و گویند ’نسوه مالات’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ماله
ابزاری که بنایان بدان گل بمالند و دیوار خانه را سفید کنند
تصویری از ماله
تصویر ماله
فرهنگ لغت هوشیار
ماله
((لِ))
افزاری که بنایان و گلکاران با آن کاهگل و گچ و آهن را بر دیوار و غیره مالند و آن را انواع است، تخته ای که برزیگران بر زمین شیار کرده کشند تا کلوخ های آن را نرم کنند و زمین را هموار سازند، افزاری که جولاهگان از خس مانند جاروب و لیف
فرهنگ فارسی معین
ماله
((لَ یا لِ))
پر، لبریز، لبالب، مقابل خوله
تصویری از ماله
تصویر ماله
فرهنگ فارسی معین
ماله
نشانه، ردپا، مکان، ابزار بنایی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاله
تصویر لاله
(دخترانه)
گونه سرخ و گلگون، گلی که رنگهای گوناگون دارد و معروفترین آن لاله سرخ و صحرائی است، گلی به شکل جام و سرخ رنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حماله
تصویر حماله
دوال شمشیر، بند شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماله
تصویر شماله
شمع، موم، نوعی برنج
فرهنگ فارسی عمید
در اصطلاح میل دادن فتحه به کسره به طوری که «الف» صورت «ی» پیدا کند، مثل کتیب (امالۀ کتاب)، رکیب (امالۀ رکاب) و سلیح (امالۀ سلاح)، در پزشکی داخل کردن داروی مایع به وسیلۀ آلت مخصوص در رودۀ بزرگ از راه مقعد، میل دادن، برگردانیدن، مایل گردانیدن، خم دادن
فرهنگ فارسی عمید
(عِ لَ)
مزد کارکن و اجرت عمل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عمله. عماله. عماله. رجوع به عمله و عماله شود، روزی و رزق کارگر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عماله. رجوع به عماله شود، حرفه و شغل عامل و حاکم و والی. (از اقرب الموارد) ، علاوه بر مزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثُ لَ)
بقیۀ آب و طعام در شکم، باقی آب در تک حوض و خنور، کف شیر. سر شیر، لیف سرسبوی. ج، ثمال
لغت نامه دهخدا
(ثُ لَ)
لقب عوف بن اسلم که پدر بطنی است و او را ثماله لقب دادند چون قوم خود را اطعام کرد و شیر با سر شیر آن نوشانید
لغت نامه دهخدا
(خِ لَ)
هر شترمرغ نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ ما لَ)
زمّال. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
برگردانیدن. خم دادن. (منتهی الارب). میل دادن و برگردانیدن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به امالهشود.
مال دادن. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی است و از ’مول’ می آید.
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
مزد کارکن و اجرت عمل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عمله. عماله. عماله. رجوع عمله و عماله شود، روزی و رزق کارگر در مقابل کاری که به عهدۀ او گذارده اند. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، علاوه بر مزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَمْ ما لَ)
مؤنث حمال است. (اقرب الموارد) : و امرأته حماله الحطب. (قرآن 4/111).
- حمالهالحطب، (مأخوذ از قرآن) لقب زن ابولهب یعنی ام جمیل است. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما لَ)
زیرک و باهوش در مورد شتر و نظایر آن. (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد از اساس) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سُ لِ)
قصبه. مرکز دهستان عقیلی شهرستان شوشتر. دارای 550 تن سکنه. آب آن از کارون. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ بختیاری می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ / لِ)
شمع خواه از موم باشد و یا از پیه. (برهان). شمع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی از برنج. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان). در فرهنگهای دسترس من جز یک شعر بسحاق شاهدی برای شماله نیست، ولی در سروری، شعوری و برهان به این کلمه معنی شمع نیز داده اند و گمان می کنم فرهنگ نویسی بار اول معنی شماله را ندانسته و آنرا صفت گونه برای برنج دانسته بمعنی شمع (در همین شعر). فرهنگ انجمن آرا با این که تذکر نداده گویا ملتفت این خطا بوده و معنی شمع را به شماله نداده است. (یادداشت مؤلف) :
آن شمعها که در دل بسحاق برفروخت
از رهگذار نور برنج شماله بود.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(رُ لَ)
صورت دیگر رمیله، و آن موضعی است در راه بصره بسوی مکه. (از معجم البلدان) : و عماره چون به رماله رسید شنید که مردم کوفه غیر از ابوموسی کسی را به امارت قبول ندارند. (حبیب السیر ص 176). رجوع به رمیله شود
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
پیشۀ حمالی. (منتهی الارب). حرفۀ حمال. (اقرب الموارد) ، دوال شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دوال نیام شمشیر. (مهذب الاسماء). ج، حمایل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اصمعی گوید: حمایل از لفظ خود واحدی ندارد و واحد آن محمل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عماله
تصویر عماله
دستمزد کارمزد، روزی کارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طماله
تصویر طماله
اسپانیایی تازی گشته مشک چوپان از گیاهان مشک چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماله
تصویر شماله
شمع موم، نوعی برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماله
تصویر حماله
تاوان، غرامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماله
تصویر اماله
میل دادن، مایل گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماله
تصویر شماله
((شَ لَ))
شمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حماله
تصویر حماله
((حِ لِ یا لَ))
بند شمشیر، جمع حمایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اماله
تصویر اماله
((اِ لِ))
مایل کردن، خم دادن، تنقیه کردن، تبدیل حرف «آ» (الف) به «ی». مانند، رکاب، رکیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاله
تصویر خاله
مرخا
فرهنگ واژه فارسی سره
تزریق، تنقیه، حقنه، روبش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دنباله
فرهنگ گویش مازندرانی
مشعل چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی