جدول جو
جدول جو

معنی ماطخ - جستجوی لغت در جدول جو

ماطخ
(طِ)
اسم فاعل از مطخ. (اقرب الموارد) ، اسب نرم تک سست دو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماخ
تصویر ماخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مارخ
تصویر مارخ
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، ولیک، سیاه الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارخ
تصویر مارخ
ماهرخ، پنهانی، به آرامی و خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
سیم وزر قلب و ناسره، برای مثال جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ / یک پیر زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی - ۲۶)، پست و خسیس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آب لای ناک تک چاه که خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آب لای ناک تک چاه و یا حوض که در آن کرمهای سیاه باشد و خوردن نتوانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرزبان هرات، (از فهرست ولف)، که فردوسی قصۀ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است، در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود، در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری درباره جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است، ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین، بنا بحدس ’نلدکه’ ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد، (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240) :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با برز و شاخ
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه ...
فردوسی
نام جد احمد بن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محله ای به بخارا، (از منتهی الارب)، محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه خویش مسجدی بنا کرد، (از معجم البلدان)
دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
زر قلب و ناسره را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، زر ناسره بود، (جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا)، نبهره بود ازسیم و زر، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87) :
جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ،
عسجدی (نسخۀلغت اسدی مدرسه سپهسالار)،
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ،
(از صحاح الفرس)،
، دون همت را گویند، (جهانگیری)، مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، مرد دون همت، (آنندراج) (انجمن آرا)، پست و دون، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ،
قریع الدهر (یادداشت ایضاً)،
زهی به جود بر دست تو محیط بخیل
خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ،
منصور شیرازی (از آنندراج)،
، بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است، (برهان)، مردم پیر و حقیر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَخ خ)
رجوع به ملتخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَطْ طَ)
آلوده. آغشته. ملوث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به لوث خبث باطن و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ. (سندبادنامه ص 71). و رجوع به تلطیخ شود.
- ملطخ کردن، آلودن. آلوده کردن: از دود چراغ دخمۀ دماغ ملطخ کرده، چراغ از قلت دهن در رعشه افتاده... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 117)
لغت نامه دهخدا
(مَطْ طا)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول و احمق. (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد) ، بزرگ منش و متکبر. خودپرست. (منتهی الارب). (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
اسم فاعل و یوم ماطر،روز با باران. (از اقرب الموارد). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطیر. ممطور. بارانی. سحاب ماطر و مطیر و ممطور، ابری بارانی. یوم ماطر و مطیر و ممطور، روزی بارانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
به پیش دهان و به دندان پیشین خورنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خالص. (از اقرب الموارد).
- بیاض ماطع ناطع، سفیدی خالص. (از اقرب الموارد).
- هو ماطع ناطع، ای خالص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نام گشنی از ابل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی است که شتر ماطلیه منسوب به اوست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گریزنده و فراری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَطْ طَ)
خربزه ای شکل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اسطرلاب مبطخ، نام قسمی اسطرلاب. اسطرلاب خربزه ای شکل. و مبطح با حاء حطی (حاء مهمله) غلط است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وزین دوگونه (اسطرلاب شمالی، اسطرلاب جنوبی) بسیار لونها ترکیب کنند چون... وز اسطرلاب لونی است او را مبطخ خوانند. و مقنطراتش و منطقه البروج اندروگرد نبوند و لکن فشردۀ پهن چون خربزه ای و زین جهت مبطخ خوانند. (التفهیم بیرونی چ همائی ص 298)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- باطخ الماء، احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج).
- داغ باطله، نشان بیهودگی و از کار افتادگی.
- داغ باطله به اسپی یا کسی زدن، او را از جرگه بیرون کردن. از زمرۀ کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود.
، کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید
لغت نامه دهخدا
(سِ)
به معنی تفه یعنی بیمزه که بهندی پهیکا گویند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، بیمزه و تفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
سعی و جهد و کوشش و کار و عمل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بزرگ. ارجمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
آنکه آب و مشیمه از بچۀ نوزاده دور کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناتج. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاری و روان. (ناظم الاطباء) ، روان کننده. (منتهی الارب). جاری کننده و روان کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
زالزالک وحشی. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در دیلمان و لاهیجان و رودسر ’ولیک’ را گویند. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 236)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
به دست زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). با دست زدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انگبین لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). لیسیدن انگبین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به دلوآب چاه برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با دول آب کشیدن. (ناظم الاطباء) ، معیوب و آلوده و زشت کردن آبروی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
شخص پست و خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطخ
تصویر ملطخ
آلوده آلوده ملوث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماذخ
تصویر ماذخ
بزرگ ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماطر
تصویر ماطر
بارانی روز بارانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
((حَ ضَ))
خسیس، پست، سیم و زر قلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملطخ
تصویر ملطخ
((مُ لَ طَّ))
آلوده، ملوث
فرهنگ فارسی معین
نیم نگاه، سرک کشیدن، دزدانه نگاه کردن، حرکت ویژه و نگاه
فرهنگ گویش مازندرانی