جدول جو
جدول جو

معنی ماص - جستجوی لغت در جدول جو

ماص
به معنی ماه است که به عربی قمر می گویند لیکن معلوم نیست که به لغت کجاست، (برهان) (آنندراج)، ماص به معنی قمر سنسکریت است، (حاشیۀ برهان چ کلکته)، صحیح ماس است، (حاشیۀ برهان چ معین)، مأخوذ از سنسکریت ماه و قمر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ماص
(ماص ص)
مکنده و آنکه می مکد. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از مص ّ و مؤنث آن ماصه. (از اقرب الموارد). و رجوع به مص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماخ
تصویر ماخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماز
تصویر ماز
چین و شکن، برای مثال ای من رهی آن روی چون قمر / وآن زلف شبه رنگ پر ز مار (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۱)
شکاف، ترک
مازو، بلوط، ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماج
تصویر ماج
کسی که آب دهانش پیوسته روان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
سیم وزر قلب و ناسره، برای مثال جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ / یک پیر زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی - ۲۶)، پست و خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماژ
تصویر ماژ
عیش، عشرت، خوشی، برای مثال در این محنت سرای شادی و غم / که گاهی ماژ باشد گاه ماتم (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۷)، آسودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاص
تصویر مصاص
راز، سر، خالص چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغاص
تصویر مغاص
جای فرو رفتن در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغص
تصویر مغص
درد شکم، پیچش روده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماصدق
تصویر ماصدق
مصداق، کسی یا چیزی که شاهد صدق و راست گفتن شخص باشد، گواه، گواهی، دلیل راستی سخن
فرهنگ فارسی عمید
(صَ دَ)
مخفف ماء صندل (=آب صندل). و رجوع به مازعفران شود
لغت نامه دهخدا
(ماص صَ)
بیماریی است کودک را که از مویها که بر سر استخوان پهلو سوی پشت روید حادث گردد و تا که آن مویها را نه برکنند اکل و شرب او را گوارا نشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بیماریی که در کودکان عارض شود. (ناظم الاطباء). دردی است کودکان را و آن از روییدن مویها باشد در میان دو تندی پشت در برابر سنسن فقار و تا آن را نکنند کودک آرام نیابد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
اسم فاعل از مصل و مصول. (از اقرب الموارد) ، اندک از دهش. (منتهی الارب). اندک از عطا ودهش. (ناظم الاطباء). عطای اندک و گویند ’اعطاه عطاءماصلا’. (از اقرب الموارد) ، اندک از شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
برسوی سمرقند رودی عظیم است که آن را رود ماصف خوانند در آن رود آب بسیار جمع شود. (تاریخ بخارا ص 5)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
آب شور و اندک و تیره و آب روشن، از اضداد است، برگردنده و سپری شونده از هر چیزی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) ، شی ٔ ماصع، چیز درخشنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ماص صا)
لئیم و گویند ویلی علی ماصان بن ماصان و ماصانه بن ماصانه، ای لئیم بن لئیم و اصل ’ماصان’ مصّان بوده و الف برای مبالغه افزوده شده است. (از اقرب الموارد). در شتم مرد گویند: ویلی علی ماصان بن ماصان و در شتم زن: ویلی علی ماصانه بن ماصانه، یعنی بلا و عذاب من بر وی باد. (ناظم الاطباء). ویلی علی ماصان بن ماصان، یعنی بلا و عذاب من بر وی باد و کذا ویلی علی ماصانه بن ماصانه بالتاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
در اصل ماصدق علیه بود یعنی آنچه صادق شد بر آن. در محاوره به معنی مضمون و معنی مستعمل. (غیاث) (آنندراج). کلمه فعل مأخوذ از تازی، هرچیزی که بیان شود و ثابت و محقق گردد و در محاورات بیشتر به معنی مضمون و معنی استعمال می شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به ’ما’ معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خمیص و خمیصه. (ناظم الاطباء). رجوع به خمیص و خمیصه شود، جمع واژۀ خمصان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِعَ)
ناقۀ برگشته شیر از پستان. (آنندراج). ناقه ماصعهالدر، ماده شتر شیر برگشته از پستان. (ناظم الاطباء). ناقه ماصعه، ماده شتری که شیر وی برگشته باشد و او را ماصعهالدر نامند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ناحیتی است به فارس واقع در هفت فرسنگی شیراز. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 163). و رجوع به همین مأخذ ص 14 و 151 و 152 و نزهه القلوب چ لیدن ص 225 و 217 و ماسرم در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَءْ ءُ)
توسنی کردن اسب (لغتی است در سین، یعنی شماس). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جاریه ذات شماص وملاص، دختر سبک نرم بدن شوخ و ناگاه بی باکانه پیش آینده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
روز نیک تاریک. (منتهی الارب). روز سخت و شب نیک تاریک. (ناظم الاطباء). یوم عماص بمعنای یوم عماس است. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عماس شود. ج، عمص، عمص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
برجستن اسب و جز آن و برداشتن هر دو دست راباهم و بنهادن هر دو را باهم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و گویند قماص در جائی گفته شود که این عمل عادت برای آن حیوان گردیده باشد. (اقرب الموارد). برسکیزیدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به قمص شود
لغت نامه دهخدا
(قَمْ ما)
پیراهن فروش. (از اللباب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگر برای خمص است. (منتهی الارب). رجوع به خمص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماصات
تصویر ماصات
ماهیان دهان گرد دهان گردان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه صادق شد بر آن، هر چیزی که ثابت و محقق گردد و در محاورات بیشتر بمعنی مضمون و معنی استعمال می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماص
تصویر شماص
رفتن به شتاب گریز در رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
ویژ، برجسته، برگزیده، یگانه تک یکتا مخصوص ویژه اختصاصی مقابل عام، ممتاز اعلی، برگزیده قوم. یا خاص و عام. همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی، امری که نسبت بامر دیگر محدودتر و کم وسعت تر باشد مانند انسان نسبت به حیوان که انسان خاص است و حیوان عام، مال متعلق بشاه مقابل خرجی. یا خاص و خرجی. مخصوص و ممتاز و متعارفی و معمول، اموال واملاک شاه و بیت المال رعایا، خالصه، قسمی پارچه تافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماصر
تصویر ماصر
پرده دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماصع
تصویر ماصع
آب شور آب تیره، آب روشن از واژگان دو پهلو، سپری شونده، درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قماص
تصویر قماص
پریشانی ناآرامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاص
تصویر خاص
ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره