جدول جو
جدول جو

معنی ماشعیر - جستجوی لغت در جدول جو

ماشعیر(شَ)
مخفف ماءالشعیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماءالشعیر ذیل ترکیبهای ماء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماالشعیر
تصویر ماالشعیر
نوشیدنی غیرالکلی که از جوشاندن سنبله های جو در آب به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاهیر
تصویر مشاهیر
مشهورها، آدمهای معروف میان مردم، نامی ها، نام دارها، بنام ها، جمع واژۀ مشهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعیر
تصویر مستعیر
به عاریت خواهنده، عاریت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
کسی که مارهای زنده را صید می کند، کسی که با معرکه گیری و نشان دادن مار به مردم پول جمع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناشیر
تصویر مناشیر
منشارها، ارّه ها، جمع واژۀ منشار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماشیر
تصویر کماشیر
صمغ کرفس کوهی، صمغی زرد رنگ با بوی تند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قماشیر
تصویر قماشیر
کماشیر، صمغ کرفس کوهی، صمغی زرد رنگ با بوی تند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شهرکی است (از دیلمان به ناحیت طبرستان) با آبهای روان و ازوی حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو که آن به تابستان به کار دارند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 145). در قرن دهم هجری بارفروش (بابل) در محل سابق مامطیر بنا شد. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 71). شهری به مازندران. بارفروش.بار فروش ده. بابل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به مازندران در همین لغت نامه و استرآباد رابینو و تاریخ طبرستان تألیف ابن اسفندیار ج 1 ص 73 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
معرب کماشیر است. صمغ کرفس کوهی باشد. بول را براند و حیض آورد. (آنندراج) (برهان). آن صمغی باشد هندی مانند جاوشیر و بعضی گویند طلی است زبان گز شبیه جاوشیر. (از بحر الجواهر). و رجوع به فهرست مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
صمغی باشد مانند جاوشیر و آن صمغ کرفس کوهی است، بول را براند و حیض آورد و در مسهلات نیز بکار برند. (برهان) (آنندراج). صمغ کرفس کوهی که شبیه به جاوشیر است. (ناظم الاطباء). معرب آن قماشیر. (حاشیۀ برهان چ معین). کناشیر. گاو شیر. (فرهنگ فارسی معین). صمغ کرفس کوهی شبیه به جاوشیر و گویند اسم هندی جاوشیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). قماشیرو آن صمغی است که از هند آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : احوال او همچون جاوشیر است و این قوی تر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مرکّب از: لا + شعور، به معنی بی شعور
لغت نامه دهخدا
مالکهت، شهری قدیم در هندوستان قریب 90 کیلومتری جنوب شرقی ’شلپور’ در ولایت بمبئی، مرکز بلهرا، (فرهنگ فارسی معین)، بزرگترین بتخانه ها در مانکیر است و این شهر همان است که ’بلهرا’ بدانجا است، (از الفهرست ابن الندیم)، و رجوع به همین مأخذ ص 485 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
دهی از دهستان ویزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مشهور. (غیاث) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). و مجازاً به معنی بزرگان و ناموران. (غیاث) (آنندراج). مردمان مشهور و معروف و شناسا. (ناظم الاطباء) : چنین نبشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). و طایفه ای از مشاهیر ایشان... به منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). و از حال بزرگان رای و مشاهیر شهر و... (کلیله و دمنه). وزیر ابوالعباس از معارف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456). صنادید قروم و مشاهیر ملوک به عجز از وی روی برتافته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). و معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438)
لغت نامه دهخدا
صورت دیگری از نام قوم باسک، رجوع به باسک و بشکیر و بسجرت و به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مشعال. (ناظم الاطباء) (المنجد). مشاعل. (المنجد). و رجوع به مشعل و مشعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعاره. عاریت خواهنده. (غیاث) (اقرب الموارد). عاریت خواه. عاریت کننده. بعاریت خواهنده:
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری ای فتی.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استعاره شود.
- مستعیرالحسن، نام مرغی است. (منتهی الارب) ، منفرد و تنهاشده. (اقرب الموارد) ، آنچه به خلقت شبیه گورخر باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ داعره. به خلاف قیاس. (از اقرب الموارد). رجوع به داعره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مشوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشوار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مسعار. (ناظم الاطباء). مساعر، برانگیزندگان شدتهای حرب و اشتعال نایرۀ آن و افروزش نارها: ابوعبداﷲ طائی با مساعیر عرب مقدمۀ لشکر ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 349). با قومی که مشاهیر انجاد و مساعیر اعداد بودند روی به طائی آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مواشیر
تصویر مواشیر
جمع میشار، اره ها، جمع موشور، شوشه ها (منشور ها) جمع موشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناشیر
تصویر مناشیر
جمع منشور، فرمانهای دیوانی، فرمانهای شاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاهیر
تصویر مشاهیر
مردمان مشهو. ر و معروف و شناسا
فرهنگ لغت هوشیار
سپنج خواه سپنج گیرنده آنکه چیزی بعاریت گیرد عاریت خواه، جمع مستعیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
افسونگر مار، مارگیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاشعور
تصویر لاشعور
بی شعور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قماشیر
تصویر قماشیر
پارسی تازی گشته کماشیر (صمغ کرفس کوهی) صمغ کرفس کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشعور
تصویر باشعور
هشیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاهیر
تصویر مشاهیر
((مَ))
جمع مشهور، افراد نامی، نامداران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعیر
تصویر مستعیر
((مُ تَ))
عاریت خواه، کسی که چیزی را به عاریت گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماالشعیر
تصویر ماالشعیر
آبجو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشاهیر
تصویر مشاهیر
نام آوران
فرهنگ واژه فارسی سره
سیّالیت، نقدینگی
دیکشنری اردو به فارسی
باهوش، آگاهانه
دیکشنری اردو به فارسی