رونده و در حدیث است: ان للحاج الماشی بکل خطو سبعماءه حسنه، (منتهی الارب)، رونده، (آنندراج)، به سرعت راه رونده، (ناظم الاطباء)، اسم فاعل است و جمع آن مشاه و ماشون و مؤنث آن ماشیه است، (از اقرب الموارد)، رونده، ج، مشاه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سخن چین نزدیک والی، یا عام است، ج، مشاه، (منتهی الارب) (آنندراج)، سعایت کننده و سخن چین، ج، مشاه، (ناظم الاطباء)
رونده و در حدیث است: اِن لِلحاج الماشی بکل خطو سبعماءه حسنه، (منتهی الارب)، رونده، (آنندراج)، به سرعت راه رونده، (ناظم الاطباء)، اسم فاعل است و جمع آن مشاه و ماشون و مؤنث آن ماشیه است، (از اقرب الموارد)، رونده، ج، مشاه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سخن چین نزدیک والی، یا عام است، ج، مشاه، (منتهی الارب) (آنندراج)، سعایت کننده و سخن چین، ج، مشاه، (ناظم الاطباء)
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) : طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند، نظام قاری (دیوان ص 68)، قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود، نظام قاری (دیوان ص 78)، قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی، نظام قاری (دیوان ص 114)، و رجوع به ماشاد شود
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) : طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند، نظام قاری (دیوان ص 68)، قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود، نظام قاری (دیوان ص 78)، قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی، نظام قاری (دیوان ص 114)، و رجوع به ماشاد شود
هر چیز شور که شکم راند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آب و گیاه شور شکم ران. (منتهی الارب) (آنندراج). آب شور و گیاه شور که شکم راند. (ناظم الاطباء). آب شور که شکم راند. (از اقرب الموارد) ، گیاهی است تابستانی که شکم شتر راند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هر چیز شور که شکم راند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آب و گیاه شور شکم ران. (منتهی الارب) (آنندراج). آب شور و گیاه شور که شکم راند. (ناظم الاطباء). آب شور که شکم راند. (از اقرب الموارد) ، گیاهی است تابستانی که شکم شتر راند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آبکی است شور مر بنی طهیه را. (منتهی الارب). نام آبکی شور. (ناظم الاطباء). نام آبی کوچک و شور است بنی طهیه را در بلاد بنی تمیم. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان شود
آبکی است شور مر بنی طهیه را. (منتهی الارب). نام آبکی شور. (ناظم الاطباء). نام آبی کوچک و شور است بنی طهیه را در بلاد بنی تمیم. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان شود
ابوالقاسم الحسین بن محمد اسحاق الماشی المروزی از روات حدیث است و به سال 359 درگذشته است. (از لباب الانساب ج 3 ص 84). روات در علم حدیث به کسانی گفته می شود که در جمع آوری و نقل احادیث از دیگران فعالیت کرده اند. این افراد می توانند صحابه پیامبر، تابعین و حتی نسل های بعدی باشند. در تاریخ اسلام، روات نه تنها مسئول انتقال روایت ها بلکه در تفسیر و تحلیل دقیق این احادیث نیز نقش داشته اند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند.
ابوالقاسم الحسین بن محمد اسحاق الماشی المروزی از روات حدیث است و به سال 359 درگذشته است. (از لباب الانساب ج 3 ص 84). روات در علم حدیث به کسانی گفته می شود که در جمع آوری و نقل احادیث از دیگران فعالیت کرده اند. این افراد می توانند صحابه پیامبر، تابعین و حتی نسل های بعدی باشند. در تاریخ اسلام، روات نه تنها مسئول انتقال روایت ها بلکه در تفسیر و تحلیل دقیق این احادیث نیز نقش داشته اند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند.
منسوب به ماش، هرچیز به رنگ ماش، (ناظم الاطباء)، به رنگ ماش، سبز تیره و متمایل به خاکی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، به رنگ دانۀ ماش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - گل ماشی، رنگ آجر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ، هر غذای ساخته شده از ماش، (ناظم الاطباء)
منسوب به ماش، هرچیز به رنگ ماش، (ناظم الاطباء)، به رنگ ماش، سبز تیره و متمایل به خاکی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، به رنگ دانۀ ماش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - گل ماشی، رنگ آجر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ، هر غذای ساخته شده از ماش، (ناظم الاطباء)
به معنی انبر باشد و آن افزاری است زرگران و مسگران و آهنگران را و عربان کلبتان خوانند. (برهان). آلتی است آهنی آهنگران را که گرم کرده بدان می گیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور می کشند به هندی سنداسی گویند. (آنندراج). انبر و کلبتان. (ناظم الاطباء). ماشق. انبر. کلوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترکی غربی ماشه = ماشا (آلت گرفتن و بهم زدن آتش). گیلکی، ماشه (انبر برای گرفتن آتش). کردی، ’مشک’ (انبر). و نیز کردی، ’موشه’ (انبر) ، قیاس شود با عربی ’محشّه’ (آلت برافروختن آتش) (حاشیۀ برهان چ معین). ماشه به معنی انبر در اصل ’محشه’ بر وزن ’مخدّه’ است و به معنی آلت برافروختن آتش می باشد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ10 ص 37) ، آهنی را نیزگویند که فتیلۀ تفنگ را در آن محکم کنند و آتش بر تفنگ زنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی توته بندوق که در آن فتیله یا توره نهاده در باروت پیاله بندوق آتش می رسانند. (آنندراج) (غیاث). آلتی آهنین در تفنگ به شکل قوسی که چون آن را بکشند چخماق آزاد شود و به سوزن خورد و سوزن به ته چاشنی گلوله اصابت کند و مادۀ داخل پوکه منفجر گردد و در نتیجه باعث خروج گلوله از داخل لوله شود. (فرهنگ فارسی معین). جای انگشت کشیدن پاشنۀ تفنگ و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باب صلح را بسته دیده به سرگوش فتیلۀ ماشه عقده دل توپ را گشوده... ابوالحسن (گلستانه مجمل التواریخ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - چکاندن ماشه، (اصطلاح نظامی) کشیدن ماشه. (فرهنگ فارسی معین). ، یک حصه از دوازده حصۀ تولچه را نیز گویند و تولچه دو مثقال و نیم است. (برهان) (آنندراج). یک حصه از دوازده حصۀ تولچه در صورتیکه هر تولچه دو مثقال و نیم باشد یعنی پنج نخود و آن را ماهیچه و ماهه نیز گویند. (ناظم الاطباء). یک حصه از دوازده حصۀ تولۀ هندی (دو مثقال و نیم). در این معنی هندی است که در طب فارسی داخل شده. (حاشیۀ برهان چ معین). واحد مقیاس هند برابر یک دوازدهم توله یا تولچۀ هندی (هر توله معادل دو مثقال و نیم است). (فرهنگ فارسی معین) : دینار سه و نیم ماشه طلاست. (منتهی الارب). و رجوع به ماهچه و ماهه شود، هرچیز را گویند که به قدر ماش باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ماش شود، وزنۀ خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، لیف جولاهگان، بیل. (ناظم الاطباء)
به معنی انبر باشد و آن افزاری است زرگران و مسگران و آهنگران را و عربان کلبتان خوانند. (برهان). آلتی است آهنی آهنگران را که گرم کرده بدان می گیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور می کشند به هندی سنداسی گویند. (آنندراج). انبر و کلبتان. (ناظم الاطباء). ماشق. انبر. کلوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترکی غربی ماشه = ماشا (آلت گرفتن و بهم زدن آتش). گیلکی، ماشه (انبر برای گرفتن آتش). کردی، ’مشک’ (انبر). و نیز کردی، ’موشه’ (انبر) ، قیاس شود با عربی ’مِحَشَّه’ (آلت برافروختن آتش) (حاشیۀ برهان چ معین). ماشه به معنی انبر در اصل ’محشه’ بر وزن ’مِخَدَّه’ است و به معنی آلت برافروختن آتش می باشد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ10 ص 37) ، آهنی را نیزگویند که فتیلۀ تفنگ را در آن محکم کنند و آتش بر تفنگ زنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی توته بندوق که در آن فتیله یا توره نهاده در باروت پیاله بندوق آتش می رسانند. (آنندراج) (غیاث). آلتی آهنین در تفنگ به شکل قوسی که چون آن را بکشند چخماق آزاد شود و به سوزن خورد و سوزن به ته چاشنی گلوله اصابت کند و مادۀ داخل پوکه منفجر گردد و در نتیجه باعث خروج گلوله از داخل لوله شود. (فرهنگ فارسی معین). جای انگشت کشیدن پاشنۀ تفنگ و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باب صلح را بسته دیده به سرگوش فتیلۀ ماشه عقده دل توپ را گشوده... ابوالحسن (گلستانه مجمل التواریخ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - چکاندن ماشه، (اصطلاح نظامی) کشیدن ماشه. (فرهنگ فارسی معین). ، یک حصه از دوازده حصۀ تولچه را نیز گویند و تولچه دو مثقال و نیم است. (برهان) (آنندراج). یک حصه از دوازده حصۀ تولچه در صورتیکه هر تولچه دو مثقال و نیم باشد یعنی پنج نخود و آن را ماهیچه و ماهه نیز گویند. (ناظم الاطباء). یک حصه از دوازده حصۀ تولۀ هندی (دو مثقال و نیم). در این معنی هندی است که در طب فارسی داخل شده. (حاشیۀ برهان چ معین). واحد مقیاس هند برابر یک دوازدهم توله یا تولچۀ هندی (هر توله معادل دو مثقال و نیم است). (فرهنگ فارسی معین) : دینار سه و نیم ماشه طلاست. (منتهی الارب). و رجوع به ماهچه و ماهه شود، هرچیز را گویند که به قدر ماش باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ماش شود، وزنۀ خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، لیف جولاهگان، بیل. (ناظم الاطباء)
نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند، (برهان)، غربال، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماشوب، ماشوه، ماشیوه، نوعی غربال که بدان چیزها بیزند، الک، (فرهنگ فارسی معین)، منخل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز تیرجان شکارت باد دایم تن اعدای تو مانند ماشو، ؟ ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد که روغن و شیر و امثال آن در آن صاف کنند، طبقی مانند کفگیر سوراخ دار که آن را ترشی پالا گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، طبق مانند بود مثل کفگیر که در آن سوراخ بسیار کنند و طباخان و حلوائیان بدان روغن و شیره و ترشی و امثال آن صاف سازند و آن را ترشی پالا نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافتۀ پشمین هم هست که فقیران و درویشان پوشند، (برهان)، نوعی از بافتۀ پشمین که درویشان پوشند، (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، گلیم و پلاس را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس، (ناظم الاطباء)
نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند، (برهان)، غربال، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماشوب، ماشوه، ماشیوه، نوعی غربال که بدان چیزها بیزند، الک، (فرهنگ فارسی معین)، منخل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز تیرجان شکارت باد دایم تن اعدای تو مانند ماشو، ؟ ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد که روغن و شیر و امثال آن در آن صاف کنند، طبقی مانند کفگیر سوراخ دار که آن را ترشی پالا گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، طبق مانند بود مثل کفگیر که در آن سوراخ بسیار کنند و طباخان و حلوائیان بدان روغن و شیره و ترشی و امثال آن صاف سازند و آن را ترشی پالا نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافتۀ پشمین هم هست که فقیران و درویشان پوشند، (برهان)، نوعی از بافتۀ پشمین که درویشان پوشند، (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، گلیم و پلاس را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس، (ناظم الاطباء)
کسی که پادشاه روم از او در امور مشورت نماید و همیشه طرف مشورت او باشد. (ناظم الاطباء) ، خوش مزه گردیدن گوشت و خورده شدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
کسی که پادشاه روم از او در امور مشورت نماید و همیشه طرف مشورت او باشد. (ناظم الاطباء) ، خوش مزه گردیدن گوشت و خورده شدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
زن شانه کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). زن شانه کننده و آرایش کننده عروس. (ناظم الاطباء). زنی که نیک شانه کند و شانه کردن حرفۀ او باشد. (از اقرب الموارد). زنی که موی سر زنان را شانه می کرده باشد و عروس را آرایش کند و آن را مشاطه نیز گویند، مأخوذ از مشط که به معنی شانه است. (غیاث). عروس آرای. مقینه. زن که مشاطگی زنان کند. مشاطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علم کان نبود ز حق بی واسطه آن نپاید همچو رنگ ماشطه. مولوی. به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود. سعدی. گاهی ز صنع ماشطه بر روی خوب روز گلگونۀ شفق کند و سرمۀ دجی. سعدی. ، زن نیک کارساز. ج، مواشط. (ناظم الاطباء)
زن شانه کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). زن شانه کننده و آرایش کننده عروس. (ناظم الاطباء). زنی که نیک شانه کند و شانه کردن حرفۀ او باشد. (از اقرب الموارد). زنی که موی سر زنان را شانه می کرده باشد و عروس را آرایش کند و آن را مشاطه نیز گویند، مأخوذ از مِشط که به معنی شانه است. (غیاث). عروس آرای. مُقینَه. زن که مشاطگی زنان کند. مشاطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علم کان نبود ز حق بی واسطه آن نپاید همچو رنگ ماشطه. مولوی. به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود. سعدی. گاهی ز صنع ماشطه بر روی خوب روز گلگونۀ شفق کند و سرمۀ دجی. سعدی. ، زن نیک کارساز. ج، مواشط. (ناظم الاطباء)
آلتی است آهنی، آهنگران آهنی را که گرم بدان میگیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور کشند، و آهنی را نیز گویند که فتیله تفنگ را در آن محکم کنند و آتش بر تفنگ زنند
آلتی است آهنی، آهنگران آهنی را که گرم بدان میگیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور کشند، و آهنی را نیز گویند که فتیله تفنگ را در آن محکم کنند و آتش بر تفنگ زنند