آنچه گذشته باشد. (آنندراج). کلمه فعل مأخوذ از تازی، هر آنچه گذشته باشد وپیشی گرفته باشد و گفته شده و کرده شده. (ناظم الاطباء). آنچه گذشته است: قانون عطف ماسبق نمی شود یا قانون بماسبق حکم نکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - عطف بماسبق، در شمار گذشته آوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عطف به آنچه گذشته. امری را به امرسابق پیوند دادن. (فرهنگ فارسی معین)
آنچه گذشته باشد. (آنندراج). کلمه فعل مأخوذ از تازی، هر آنچه گذشته باشد وپیشی گرفته باشد و گفته شده و کرده شده. (ناظم الاطباء). آنچه گذشته است: قانون عطف ماسبق نمی شود یا قانون بماسبق حکم نکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - عطف بماسبق، در شمار گذشته آوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عطف به آنچه گذشته. امری را به امرسابق پیوند دادن. (فرهنگ فارسی معین)
دهی از دهستان ییلاق بخش قروۀ شهرستان سنندج در 30 هزارگزی باختر قروه کنارشوسۀ قروه به سنندج. جلگه و سردسیر با 255 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. دبستان و یک قهوه خانه در کنار شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان ییلاق بخش قروۀ شهرستان سنندج در 30 هزارگزی باختر قروه کنارشوسۀ قروه به سنندج. جلگه و سردسیر با 255 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. دبستان و یک قهوه خانه در کنار شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر. - امثال: اسبق من الاجل. اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی). ، کج سلیقه، بسیارغضب
نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر. - امثال: اسبق من الاجل. اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی). ، کج سلیقه، بسیارغضب
طغرل اول، محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق، ملقب به رکن الدین و الدوله، المکنی به ابوطالب (429 تا 455 هجری قمری). درراحهالصدور آورده که: در شهور سنۀ اربع و عشرین و اربعمائه سلطنت آغاز کرد و سیر حمیدۀ ملوک پیش گرفت و آئین جهانداری و رسوم شهریاری ظاهر کرد. حکمت: قال اردشیر بن بابک: حقیق ٌ علی کل ملک أن یتفقد وزیره و ندیمه و کاتبه و حاجبه فان وزیره قوام ملکه و ندیمه بیان عقله و کاتبه برهان فضله و حاجبه دلیل سیاسته، اردشیر بابک گفت: پادشاه باید که وزیری را به دست آرد و حاجبی را بگمارد وندیمی را بدارد و دبیری را بیارد که وزیر قوام مملکت بود و ندیم نشان عقل شود و دبیر زبان دانش او باشدو حاجب سیاست افزاید. بر قضیت این اثر و ترجمت این خبر سلطان طغرل بک و جملۀ سلاطین، وزرا و حجّاب و اصحاب مناصب داشتند، وزرای او سالار بوژگان ابوالقاسم الکوبانی و ابواحمد الدهستانی عمروک و عمیدالملک ابونصر الکندری، حجّاب او الحاجب عبدالرحمن الب زن الاّغاجی، توقیع او فی شکل چماقی، مدت ملکش بیست وشش سال. چون ملک تعالی بنده ای را سعادت ابدی کرامت خواهد کرد و در دنیا و عقبی منزلت اخیار و ابرار ارزانی داشتن او را بر اعلای معالم شریعت حریص گرداند و در جوهر مطهر و سینۀ پاک او حرصی نهد بر تقدیم آنچه از برکات آن ملک عالم در قبضۀ اقتدار او آید و عالمیان غریق و رهین احسان او گردند و مثنی و شاکر عدل و انصاف او شوند و رایات ملک اسلام از رای صائب او نصرت یابد و آفتاب جاه و حشمت او بر کافّۀ خلایق مشرق و مغرب تابد و هرچند ربع مسکون است از بسیط زمین به امارات و ابنیۀ خیرات سلاطین آل سلجوق آراسته است و هیچ شهری از شهرهای اسلام از آن زینت و حلیت خالی و عاطل نمانده است و تقدیم آن بر امهات مهمات واجب دانسته اند. شنیدم که چون سلطان طغرلبک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند، باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهکی است بر در همدان آن را خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند. نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبۀ لشکر بداشت وپیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد ودستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی، او را گفت ای ترک با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت آنچه تو فرمائی. بابا گفت آن کن که خدا می فرماید، آیه: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان. سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد و گفت از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلی الله علیه و آله و سلم از او دیندارتر و بیدارتر نبود. شعر: در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب رامحمد نام کردند یکی ختم نبوت گشت ذاتش یکی ختم ممالک در حیاتش یکی برج عرب را تا ابد ماه یکی ملک عجم را جاودان شاه یکی دین را ز ظلم آزاد کرده یکی دنیا به عدل آباد کرده زهی نامی که کرد از چشمۀ نوش دو عالم را دو میمش حلقه در گوش ز رشک نام او عالم دو نیم است که عالم را یکی او را دو میم است به ترکان قلم از نسخ تاراج یکی میمش قلم بخشد یکی تاج. چون سلطنت او مقرر شد و عظمت او هرروز در زیادت بود خبر به مسعود رسید، به تن خویش ازغزنین بیامد با لشکری و عدّتی تمام و به راه بست و تکیناباد به خراسان آمد تا انتقام لشکر کشد. مثل: لیس من عادهالکرام سرعهالانتقام و لا من شرطالکرم ازالهالنعم، سرعت انتقام از عادت کرام نیست و ازالت نعم از شرط کرم دور است، و در این حال طغرلبک به طوس بود از برادر جدا سلطان مسعود خواست که تاختن برد و نگذارد که برادران به هم پیوندند. چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی به طوس نهاد، بیست وپنج فرسنگ مسافت بود، بر پشت پیل در خواب شد. مصراع: ترسم چو تو بیدار شوی روز بود. کس نیارست او را بیدار کردن و پیل را تند راندن. چون روز شد خبر رسید که طغرل بک بگذشت و به برادر چغری بک پیوست. سلطان پیلبان را سیاست فرمود. مثل: و الفائت لایستدرک. مسعود از آنجا بازگشت و جنگ بساخت و در بیابانی که میان سرخس و مرو است با سلجوقیان مصاف داد و در آن بیابان چند جا آب بود سلجوقیان آب برداشته بودند و چاه انباشته. مثل: نظر العاقل بقلبه و خاطره و نظر الجاهل بعینه و ناظره، دانا به دل و خاطر نگرد و نادان ظاهر بیند. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شگیفتند، عاقبت پشت بدادند. مثل: من رضی بالمقدور قنع بالمیسور. و مسعود چون خود را تنها دید عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را به دشخواری کشیدی و روی به هزیمت نهاد و خزانه و بنه و ثقل و اسباب و تجمل بجای ماند و خود براند. شعر: که داند که چندین نشیب و فراز پدید آرد این روزگار دراز تک روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست بکندیم دل زین سرای سپنج ز بس درد و سختی و اندوه و رنج سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند همداستان مسای ایچ با آز و با کینه دست زمنزل مکن جایگاه نشست سرای سپنج است پر آی و رو یکی شد کهن دیگر آرند نو یکی اندرآید دگر بگذرد زمانی به منزل چمد یا چرد جهان را چنین است ساز و نهاد از این دست بستد به دیگر بداد. چون سلطان مسعود به هزیمت میرفت ترکمانی چند بر اثر او میراند، مسعود از پیل بر اسب نشست و حمله برد و گرز بر سر سواری زد و او را و اسبش را بر جای خرد بشکست. هر فوج لشکر که بدانجا میرسید و آن زخم میدید از آنجا نمیگذشت. مثل: الفضل بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که را با فضل و ادب اصل و نسب جمع باشد دهان روزگار از او خندد و دور فلکش پسندد. شخصی در آن حال مسعود را گفت ای خداوند کسی را که این زخم بود هزیمت رود؟ مسعود گفت: زخم این است اما اقبال نیست. مثل: عداوهالعاقل خیر من صداقهالجاهل. شعر: چو دشمن که دانا بود به ز دوست ابا دشمن و دوست دانش نکوست. و سلجوقیان چون این مصاف بشکستند بیکبارگی قوت گرفتند و لشکرهای پراکنده در اطراف خراسان بدیشان پیوست و در دلها وقعی تمام پدید آمد و ملک مقرر و جهان مسخر شد و سزاواری جهانداری داشتند. شعر: قضی الله امراً و جف ّ القلم و فیما قضی ربنا ماظلم. پس هر دو برادر چغری بک و طغرلبک و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو کلان گفتندی و عمزادگان و بزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر و شنیدم که طغرل بک تیری به برادر داد و گفت بشکن. او بدانچه مبالات نمود خرد کرد، دو بر هم نهاد همچنان کرد، سه بداد دشخوار می شکست، چون به چهار رسید شکستن متعذر شد. طغرل بک گفت مثل ما همچنین است، تا جداگانه باشیم هر کمتری قصد شکستن ما کند و به جمعیت کس بر ما ظفر نیابد و اگر در میان خلافی پدید آید جهان نگشاید و خصم چیره شود و ملک از دست ما برود. شعر: اگر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را سنگ ماند به مشت دلی کو ز درد برادر شخود علاج پزشکان نداردش سود. مثل: لا سایس مثل العقل و لا حارس مثل العدل و لا سیف مثل الحق و لا قول مثل الصدق، چو عقل سایسی و بهتر از عدل حارسی نیست و حق شمشیری قاطع است و صدق برهانی ساطع. آنگه به اتفاق بر مقتضای عقل و کفایت نامه ای نبشتند به امیرالمؤمنین القائم بامرالله که ما بندگان آل سلجوق گروهی بودیم همواره مطیع و هواخواه دولت وحضرت مقدس نبوی و پیوسته به غزو و جهاد کوشیده ایم وبر زیارت کعبۀ معظم مداومت نموده و ما را عمّی بوددر میان ما مقدم و محترم اسرائیل بن سلجوق، یمین الدوله محمود بن سبکتکین او را بی جرمی و جنایتی بگرفت و به هندوستان به قلعۀ کالنجر فرستاد و هفت سال در بند داشت تا آن جایگه سپری شد و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت و چون محمود درگذشت و پسرش مسعود بجای او بنشست به مصالح ملک قیام نمینمود و به لهو و تماشا مشغول میبود. مثل: من آثر اللهو ضاعت رعیته و من آثر الشرب فسدت رویته، هرکه لهو برگزیند رعیت را نبیند و هرکه مداومت شرب کند رویتش تباه شود. لاجرم اعیان و مشاهیر خراسان از ما درخواستند تا به حمایت ایشان قیام نمائیم. لشکر او روی به ما نهادند، میان ما کر و فر و هزیمت و ظفر میبود تا عاقبت بخت نیک روی نمود و دست بازپسین مسعود به نفس خویش با لشکری گران روی به ما نهاد. به یاری خدای عزوجل و به اقبال حضرت مقدس مطهر نبوی دست ما غالب آمد و مسعود شکسته و خاکسار و علم نگوسار پشت برگاشت و اقبال ودولت به ما گذاشت. مثل: من اطاع الله ملک و من اطاع هواه هلک، مطیع خدا مالک گردد و مطیع هوا هالک شود. شکر این موهبت و سپاس این نصرت را عدل و انصاف گستردیم و از راه بیداد و جور کرانه کردیم و میخواهیم که این کار بر نهج دین و فرمان امیرالمؤمنین باشد. مثل:من جعل ملکه خادماً لدینه انقاد له کل سلطان و من جعل دینه خادماً لملکه طمع فیه کل انسان، هرکه ملک ازبرای دین جوید سلاطین منقاد او شوند و هرکه دین فدای ملک کند هر کس بدو طمع کند. و این نوشته بر دست معتمد ابواسحاق الفقاعی بفرستادند و در آن وقت وزیر و پیشکار و دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند و هر یکی از مقدمان به طرفی نامزد شد، چغری بک که برادر مهتر بود مرو را دارالملک ساخت و خراسان بیشتر خاص کرد و موسی یبغو کلان به ولایت بست و هرات و سیستان و نواحی آن چندانکه تواند گشود نامزد شد و قاورد پسر مهین چغری بک به ولایت طبسین و نواحی کرمان و طغرلبک بسوی عراق آمده و ابراهیم ینال که برادرش بود از مادر، و پسر برادر امیر یاقوتی بن چغری بک داود، و پسرعمش قتلمش بن اسرائیل در خدمت او بودند. چون ری مستخلص کرد و آنجا دارالملک ساخت ابراهیم ینال را به همدان فرستاد و امیر یاقوتی را به ابهر و زنگان و نواحی آذربایجان و قتلمش را به ولایت گرگان و دامغان فرستاد. حکمت: ای ّ ملک احسن الی کفاته و اعوانه استظهر بملکه و سلطانه، هر ملک که نیکی کند با دانایان و اعوان لشکرش مستظهر شود به ملک و سلطنت کشورش. و الب ارسلان محمد بن چغری بک داود برادرزادۀ او در خدمت بود و در مهمات و معضلات ایثار رضا و تحری فراغ او جستی و گفتی. شعر: رضاک رضای الذی اوثر و سرک سری فمااظهر. چو نامۀ ایشان به دارالخلافه رسید امیرالمؤمنین القائم بامرالله هبهاﷲ بن محمد المامونی را با رسول پیش طغرلبک فرستاد به ری و پیغامهای خوب داد و هبهالله را که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت فرمود که نزدیک او باشد تا او را به بغداد آرد و بغداد را تشریف حضور او حاصل کند که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است. هبهالله مدت سه سال آنجا بماند بحکم آنکه طغرلبک را از ناحیتها و گرفتن ولایتها فراغت بغداد نبود ودر سنۀ سبع و ثلثین و اربعمائه امیرالمؤمنین بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرلبک خطبه کردند و نام او بر سکه نقش کردند و القاب بگفتند: السلطان رکن الدوله ابوطالب طغرلبک محمد بن میکائیل یمین امیرالمؤمنین. مثل: من شرف ذاته کثرحسناته، ذات نیک حسنات افزاید. و بعد از نام او نام و القاب ملک رحیم ابونصر بن ابی الهیجاء سلطان الدوله. و هم در این سال ماه رمضان طغرلبک به بغداد رفت و امیرالمؤمنین او را بسیار نثارها و نزلها فرستاد و ملک رحیم به نهروان آمد به استقبال، او را بگرفت و بند کرد و به طبرک ری فرستاد. مثل: من عفا عمن یستوجب العقوبه کان کمن عاقب من یستوجب المثوبه، هرکه عفو کند آن را که مستوجب عقوبت باشد همچنان باشد که عقوبت کند آن را که مستوجب مثوبت باشد. بدین حرکت رعیت بیاسودند و در دعا بیفزودند. مثل: من صار لرعیته اباً صار لجنده رباً. و چون به شهر برسید نخست به در حرم و سدّۀ شریفۀ نبوی آمد و شرط تعظیم و خدمت بجای آورد و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلفها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. شعر: خلیفه چون از آن مقدم خبر یافت به خدمت کردن شاهانه بشتافت به استقبال شه فرمود پرواز سپاهی ساخته با برگ و با ساز گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج مر او را در حرم کرسی نهادند نشست او و دگر قوم ایستادند خلیفه بازپرسیدش که چونی که بادت نوبنو عیشی فزونی به مهمان خواندمت تا نیک دانی مبادت دردسر زین میهمانی هوای گرمسیر است این طرف را فراخیها بود آب و علف را وطن خوش جست رخت آنجا نهادند ملک را تاج و تخت آنجا نهادند خلیفه از برای آن جهانگیر نکرد از هیچ خدمت هیچ تقصیر. و کار ولایت عالم بر او تقریر کرد وسلطنت او بر ممالک عراقین و کهستان مقرر گشت. حکمت:اذا ولیت فول ّ الوفی الملی الذی تحسن کفایته و غناؤه، و تجمل رعایته و وفاؤه، و یعلم بواطن الامور وظواهرها، فاترک الرعایه، و اطلب الکفایه، فالرعایه توجب العنایه، و الکفایه توجب الولایه، فالولاه ارکان الملک و حصون الدوله و عیون الدعوه بهم تستقیم الاعمال و تجتمع الاموال و یقوی السلطان و تعمر البلدان فان استقاموا استقامت الامور و ان اضطربوا اضطربت الجمهور، شعر: چون ولایت دهی کسی را ده که وفا و کفایتش باشد و حسن رعایت و غنا دارد و باطن و ظاهر امور بداند و چون کفایت باشد عنایت و رعایت از لوازم آن باشد، کفایت ولایت آورد و ولات حصون دولت باشند، اعمال بدیشان استقامت پذیرد و اموال جمعیت پذیرد. و چون طغرلبک از بغداد بازگشت بساسیری که اسفهسلار لشکر بغداد بود در سنۀ تسع و اربعین و اربعمائه (449 هجری قمری) بر خلیفه بیرون آمد. امیرالمؤمنین رسول فرستاد به طغرلبک و او را به تعجیل به بغداد خواند. چون طغرلبک روی به بغداد نهاد بساسیری و آن لشکر مخالف سوی شام گریختند، در راه ابراهیم اینال از سلطان بازگشت و به همدان رفت بقصد ملک، سلطان بر اثر او بازگشت تا او را بکشت. مثل: من علامات الدوله قلهالغفله، قلت غفلت نشان دولت است. و چون خبر بازگشتن سلطان به بساسیری رسید به بغداد بازآمد. مثل: من اشد النوازل دوله الاراذل، سخت ترین نوازل و مصائب دولت اراذل پرمعایب باشد. و قرواش بن المقلد پادشاه موصل و پسر مزید جدّ دبیس و قریش بن بدران با او ضم شدند و خلیفه را به حرم در حصار گرفتند و اسیر کردند و رئیس الرؤسارا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل و کرم و کفایت آراسته بود به زاریی زار بکشتند و خلیفه را به عانه فرستادند و به عربی مهارش نام بسپردند و یک سال در بغداد خطبۀ مصریان کردند. مثل: من شرّالاختیار مودهالاشرار و من خیرالاختیار صحبهالاخیار، دوستی بدان از اتفاقات بد بود و صحبت نیکان از اختیارات نیک باشد. و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. مثل: من طال تعدّیه کثر اعادیه. مصراع: هرکه را ظلم بیش دشمن بیش. ایتگین سلیمانی که شحنۀ بغداد بود بگریخت و به حلوان آمد و از خلیفه ملطفه ای بدورسید فرموده که آن را به سلطان رساند. نبشته بود که: الله الله مسلمانی را دریاب که دشمن لعین مستولی شد و شعار قرمطیان ظاهر گردانید. چون این ملطفه با نوشته ٔایتگین به سلطان رسید برنجید و فرمود که چنین حرکات نشان حرامزادگی باشد. مثل: من رضی من نفسه بالاسائه شهد علی اصله بالدنائه، هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود. سلطان عمیدالملک ابونصر الکندری را فرمود که جوابی مختصر به ایتگین نویس تا راههانگاه دارد و مترصد وصول ما باشد که ما اینک آمدیم بر اثر و فرمود که ایتگین باید که جواب نامه به خلیفه فرستد تا او را سکونی حاصل بود. عمیدالملک صفی ابوالعلاء حسول را که بقیت کتّاب فاضل بود بخواند و نامۀ ایتگین بدو داد و صورت حال بگفت و فرمود که این راجوابی مختصر مفید میباید چنانک اگر بر خلیفه عرض افتد به وصول ما بر اثر با لشکر واثق باشد. مثل: قوهالیقین من صحهالدین و حسن التقی ̍ من فضل النهی ̍. صفی ابوالعلا نامۀ ایتگین بستد و این آیت بر پشت نامه نبشت، آیه: ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لا قبل لهم بها ولنخرجنهم منها اذلهً و هم صاغرون. چون عمیدالملک این جواب بر سلطان عرض کرد و معنی بازگفت سلطان را سخت خوش آمد و گفت: فالی خوب است ان شاء الله کار چنین برآید و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه. مثل: خیرالاموال ما استرق ّ حراً و خیرالاعمال ما استحق شکراً، بهترین مالها آن است که حرّی را بنده گیرد و نیکوترین کارها آن است که استحقاق شکر پذیرد. شعر: خردمند باید که باشد دبیر چو باشد بر پادشه ناگزیر بلاغت چو با خط گرد آیدش به اندیشه معنی بیفزایدش به پیش مهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود. پس سلطان روی به عراق نهاد با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه میشکوهید. مثل: من نصر الحق قهر الخلق، هرکه نصرت حق کند قهر خلق به دستش آسان بود. چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیری را بگرفت و سر او بر جانبی بغداد اشهار کرد. مثل: من عدل زاد قدره و من ظلم نقص عمره، هرکه عدل کند قدرش بیفزاید و هرکه ظلم کند عمرش بکاهد. مثل: من زرع العدوان حصد الخسران، هرکه عدوان کارد خسران درود، چه از تخم ظلم زیان روید. طغرل بک امیرالمؤمنین را از عانه در ذوالحجه سنۀ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هجری قمری) به مقر خلافت و منزل امامت بازآورد و چون به در بغداد رسید پیاده شد و در پیش مهد برفت امیرالمؤمنین فرمود که ارکب یا رکن الدین و بر او ثنای جمیل گفت، لقبش از دولت به دین بدل شد. مثل: من حسنت سیرته وجبت طاعته و من سأت سیرته زالت قدرته، هرکه را سیرت نیک بود طاعت او واجب آید و سیرت بد ازالت قدرت کند. سلطان را نیت نیکو برافراشت و اعدا را فعل بد در کنج ادبار بداشت و فرا هیچ خیر نگذاشت و بعد از چند روز عمیدالملک را بخواند و به خلیفه پیغام میداد که مرا هر وقت از برای مصالح دین و ملک به بغداد حرکت میباید کردن و با من عددی بسیار و لشکری بیشمار است در نواحی بغداد از جهت من نانی تعیین فرمائی که اخراجات ما را از آن مددی باشد. عمیدالملک گفت دور نبود که خلیفه خود این التماس از تو کنداما بحکم فرمان من بروم. حکمت: انصح الوزراء من یحفظک من المآثم و یبعثک علی المکارم و یعد ملکک امواله و یجمل فیک آماله، بهترین وزراء آن است که پادشاه را از وزر و وبال نگاه دارد و بر سر مکارم اخلاق آرد ومال پادشاه جمع آرد و بدو امید نیکو دارد. چون عمیدالملک روی به سرای خلیفه نهاد در راه وزیر خلیفه می آمد و گفت به پیغامی پیش سلطان میروم. عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. مثل: من کتم سرّه احکم امره، هرکه راز نهان دارد کار آن دارد. و پیشتر به حضرت سلطان آمد و گفت وزیر خلیفه به پیغامی آمده است و ظن بنده چنان است که از جهت خلیفه نان پاره میخواهد، اگر از این معنی سخنی گوید جواب ده که منت دارم و من خود در این اندیشه بودم، خواجه را بگویم تا این ترتیب بکند. مثل: من اماره الدول انشاء الحیل، زیرکی و حیلت نشان دولت است. چون وزیر به حضرت سلطان آمد همین پیغام آورد. سلطان چنانکه ملقن بود جواب داد. بعد از آن عمیدالملک کتاب قانون بغداد بخواست و سلطانیات با قلم دیوان گرفت و نان خلیفه معین کردو سلطان بجانب آذربایجان کوچ فرمود و به تبریز آمد و عمیدالملک را به بغداد گذاشت و وکیل کرد تا سیدهالنساء خواهر خلیفه را در حبالۀ نکاح او آورد، خلیفه در آن مضایقتی میکرد، عمیدالملک دست نواب خلیفه بربست و معایش موقوف کرد تا خلیفه به اجابت کردن مضطر شد. مثل: من علامهالاقبال اصطناع الرجال، از علامت اقبال پادشاه بود کارداران نیکو داشتن. آنگه خلیفه قاضی القضاه بغداد را در خدمت مهد سیده بفرستاد تا به تبریز خطبه خوانند. مثل: من عمل بالرأی غنم و من نظر فی العواقب سلم. شعر: هرکه تدبیر کرد پیش از کار گلش از خار جست و می ز خمار. و مأذون بودند بر مهر چهارصد درم نقره و یک دینار زر مهر سیدهالنساء فاطمۀ زهرا علیها السلام و چون مهد سیده به تبریز رسید شهر آذین بستند و نثارهای فراوان کردند و قاضی القضاه بغداد خطبۀ نکاح بخواند. آیه: ذلک یوم ٌ مجموع ٌ له الناس و ذلک یوم ٌ مشهودٌ. آنگاه سلطان از تبریز سوی ری رفت تا زفاف به دارالملک باشد، اندک مایه رنج بر وی مستولی شد، به قصران بیرونی به درری به دیه طجرشت از جهت خنکی هوا نزول فرمود، چه حرارت هوا بغایت بود، رعاف بر او مستولی شد و به هیچ دارو امساک نپذیرفت تا قوت ساقط شد و از دنیا برفت دررمضان سنۀ خمس و خمسین و اربعمائه (455 هجری قمری) وسیده را همچنان با مهر با بغداد بردند. مثل: کل یجری من عمره الی غایه تنتهی الیها مده اجله و تنطوی علیها صحیفه عمله فزد فی حسناتک و انقص من سیئاتک قبل ان تستوفی مدهالاجل و تقصر عن الزیاده فی السعی و العمل. شعر: همه را قوت هست در عالم قوت مرگ است بچۀ آدم. هر بنی آدمی را غایت عمری است که بدان اجل کشد و صحیفۀ عملش در آن برسد، باید که در حسنات افزاید، واز سیئات بکاهد پیش از آنکه مدت اجل برسد و از سعی در عمل بازماند. شعر: چنین است رسم سرای فریب فرازش بلند است و پستش نشیب چه بندی دل اندر سرای فسوس که ناگه به گوش آید آوای کوس خروشی برآرد که بربند رخت نبینی جز از تختۀ گور تخت به کس بر نماند جهان جاودان نه بر تاجدار ونه بر موبدان روانت گر از آز فرتوت نیست ترا جای جز تنگ تابوت نیست ز هفتاد برنگذرد بس کسی ز دوران چرخ آزمودم بسی وگر بگذرد آنهمه بتریست بر آن زندگانی بباید گریست روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش چشم تو جوشن کناد. (راحهالصدور چ لیدن صص 97-113). ابن خلکان در وفیات الاعیان آورده که: طغرلبک بزرگترین پادشاهان سلاجقه و نخستین پادشاه از آن سلسله بود. برادرش داود بلخ را در تصرف و مسعود در غزنه اقامت داشت و در دورۀ سلطنت طغرلبک کار سلجوقیان بالا گرفت. خلیفۀ عصر القائم باللّه العباسی باب مکاتبه با وی مفتوح داشت و قاضی ابوالحسن علی بن محمد بن حبیب الماوردی را به رسالت نزد طغرلبک فرستاد، سپس در شانزدهم رمضان سال 447 به پادشاهی بغداد و عراق سرافراز گشت و مردم را به تقوی و پرهیزکاری و عدل وداد نسبت به رعیت و مهربانی و نشر احسان بین یکدیگرسفارش کرد. وی مردی بردبار و بزرگوار بود و در محافظت نماز پنجگانه و اوقات آن و بویژه در اقامۀ نماز جماعت جد وافی مبذول میداشت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشتی و صدقات بسیار دادی و در بناء مساجد تاحدی اهتمام کردی که گفتی از حق عز اسمه شرم دارم که برای خود خانه ای بنا کنم و در جوار آن مسجدی نسازم و یکی از کارهای نیکی که از این پادشاه ثبت تواریخ گردید آن بود که ناصرالدین بن اسماعیل را نزد ملکۀ روم به رسالت گسیل داشت که از ملکه درخواهد تا اجازت دهد مسلمانان در جامع قسطنطنیه نماز پنجگانه را به نحو جماعت برپای دارند، ملکه نیز مسئول طغرلبک را به اجابت مقرون داشت و مسلمانان نیز از آن پس نماز جماعت در مسجد قسطنطنیه اقامه میداشتند و بنام القادر باللّه بر منبر خطبه میخواندند، در آن حال رسول المستنصر عبیدی صاحب مصر در مسجد حاضر بود و از اینکه خطبه بنام خلیفۀ عباسی خوانده شد حالش دگرگون گردید و همین امر سبب شد که روابط بین مصریان و رومیان تیره گردید. چون طغرل بر پادشاهی مستقر شد و بر عراقین استیلا یافت رسولی نزد خلیفه فرستاد و دختر خلیفه را خواستار شد. این تقاضا خلیفه را گران آمد و به رسول طغرل عدم قبول خویش اعلام داشت. رسول بازگشت و طغرل را ازپاسخ خلیفه آگاه ساخت. طغرل از پای ننشست و بگفتۀ صاحب تاریخ شذورالذهب چندان به بارگاه خلافت نماینده و ایلچی فرستاد که خلیفه بسال 453 خویشتن را به پذیرفتن خواهش طغرل ناگزیر دید و دختر خویش جهت طغرل تزویج کرد. عقد ازدواج در خارج شهر تبریز صورت گرفت و پس از اتمام عقد طغرل در سال 455 عازم بغداد شد و چون به بغداد رسید و جشن عروسی را آماده شد گروهی را باصد هزار دینار برسم حمل و نقل جامه نزد دختر فرستادشب دوشنبه 15 صفر دختر در دارالخلافه با جامۀ زربفت بر تختی بنشست و سلطان طغرل نزد وی شد زمین خدمت دربرابر دختر بوسه داد و دختر همچنان روی بزیر برقع پوشیده داشت. طغرل تحف و هدایای بیرون از حد وصف تقدیم کرد و سپس شرط زمین بوس بجای آورد و با شادی و نشاطفراوان بازگشت... طغرل روز جمعه هشتم رمضان بسال 455 در ری به سن هفتادسالگی دنیا را بدرود گفت و جسد وی را از ری به مرو بردند و پهلوی برادرش داود به خاک سپردند. ابن الهمذانی در تاریخ خویش و سمعانی در ذیل کتاب انساب در ترجمه سنجر گفته اند که طغرلبک را درخاک ری دفن کردند. محمد بن منصور الکندری وزیر طغرل از گفتار طغرل نقل میکند که طغرل میگفت هنگامی که به خراسان بودم خواب دیدم که به آسمان بر شدم و گویا هوا را غباری بود که هیچ چیز نمیدیدم اما بوی خوشی به مشامم میرسید، در این اثنا آوازی شنیدم که به من میگفت وقت غنیمت شمار که بحق جلت قدرته نزدیک شده ای، نیاز خویش از آفریدگار طلب کن که برآورد. در دل این اندیشه گذشت که طول عمر خواهم، ندائی به گوشم رسید که عمر ترا به هفتاد رساندیم. گفتم پروردگارا مرا بسنده نیست. همان ندا نوبت دیگر به گوشم رسید. باز همان گفتار مکرر کردم و همان ندا شنیدم. و ابن الاثیر این حکایت در تاریخ ذکر کرده است. گویند چون مرگ طغرل دررسید گفت: من گوسپندی را مانم که چار دست و پای او رابرای پیرایش پشم بسته باشند و او گمان برد که او راخواهند کشتن از این رو مضطرب شود، چون پس از اتمام پیرایش رهایش کنند شادمان گردد، نوبت دیگر که برای ذبح دست و پای او بندند گمان برد که خواهند پشم او رابپیرایند از این رو جزع نکند و آرام گیرد اما نوبت آرامش او با قطع رشتۀ زندگانی توأم باشد و این مرض که مراست در حکم آخرین نوبت بستن دست و پای گوسفند است برای قطع حیات او. طغرل از خود فرزند ذکور باقی نگذاشت. دختر القائم بامرالله جز ششماه در خانه طغرل نزیست و وی نیز بسال 496 در ششم محرم دار دنیا را وداع گفت. (ابن خلکان چ تهران ج 2 ص 153). طغرل بیک بگفتۀ مافروخی علاوه بر آنکه نسبت به عموم مردم رؤوف و مهربان بود از آنجا که به شهر اصفهان علاقۀ مفرطی داشت با آنکه رعایا و اهالی اصفهان با او جنگیدند و سرپیچی و نافرمانی نسبت به او از حد وصف گذراندند معهذا همیشه اهالی اصفهان را تفقد و با آنان به حسن سلوک رفتار میکرد و دوازده سال در آنجا بالاستقلال سلطنت کرد و اگر بر حسب اتفاق چند سالی هم در سایر شهرستانهای تحت اختیار سلطنت خویش اقامت داشت حتماً همه ساله چند ماهی هم به اصفهان می آمد و از زندگانی درآن شهر بهشت مثال برخورداری می یافت و بر اثر همان محبت و عشق خاصی که به اصفهان داشت در حدود پانصدهزار دینار در آن شهر به مصرف بنای قصور و مساجد و غیره رساند. (محاسن اصفهان ص 101). طغرل بک ممدوح ناظم ویس ورامین و معاصر شه ملک پادشاه خوارزم بود که طغرل بیک او را بکشت و نیز معاصر ارسلان خان بود و در اصفهان خلعت خلیفه پوشید. و رجوع به تاریخ سیستان ص 364، 366، 370، 375، 378، 380، 382، 390 و تتمۀ صوان الحکمه ص 187، 200، 202 و لباب الالباب ج 1 ص 68، 69 و اخبار الدوله السلجوقیه تألیف علی بن ناصر بن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 4، 5، 8، 9، 10، 12، 17، 18، 23، 29، 30، 32، 33، 193، 194، 195 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و تاریخ مغول اقبال ص 401 شود
طغرل اول، محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق، ملقب به رکن الدین و الدوله، المکنی به ابوطالب (429 تا 455 هجری قمری). درراحهالصدور آورده که: در شهور سنۀ اربع و عشرین و اربعمائه سلطنت آغاز کرد و سیر حمیدۀ ملوک پیش گرفت و آئین جهانداری و رسوم شهریاری ظاهر کرد. حکمت: قال اردشیر بن بابک: حقیق ٌ علی کل ملک أن ْ یتفقد وزیره و ندیمه و کاتبه و حاجبه فان وزیره قوام ملکه و ندیمه بیان عقله و کاتبه برهان فضله و حاجبه دلیل سیاسته، اردشیر بابک گفت: پادشاه باید که وزیری را به دست آرد و حاجبی را بگمارد وندیمی را بدارد و دبیری را بیارد که وزیر قوام مملکت بود و ندیم نشان عقل شود و دبیر زبان دانش او باشدو حاجب سیاست افزاید. بر قضیت این اثر و ترجمت این خبر سلطان طغرل بک و جملۀ سلاطین، وزرا و حُجّاب و اصحاب مناصب داشتند، وزرای او سالار بوژگان ابوالقاسم الکوبانی و ابواحمد الدهستانی عمروک و عمیدالملک ابونصر الکندری، حُجّاب او الحاجب عبدالرحمن الب زن الاَّغاجی، توقیع او فی شکل چماقی، مدت ملکش بیست وشش سال. چون ملک تعالی بنده ای را سعادت ابدی کرامت خواهد کرد و در دنیا و عقبی منزلت اخیار و ابرار ارزانی داشتن او را بر اِعلای معالم شریعت حریص گرداند و در جوهر مطهر و سینۀ پاک او حرصی نهد بر تقدیم آنچه از برکات آن ملک عالم در قبضۀ اقتدار او آید و عالمیان غریق و رهین احسان او گردند و مُثنی و شاکر عدل و انصاف او شوند و رایات ملک اسلام از رای صائب او نصرت یابد و آفتاب جاه و حشمت او بر کافّۀ خلایق مشرق و مغرب تابد و هرچند رُبع مسکون است از بسیط زمین به امارات و ابنیۀ خیرات سلاطین آل سلجوق آراسته است و هیچ شهری از شهرهای اسلام از آن زینت و حلیت خالی و عاطل نمانده است و تقدیم آن بر اُمهات مهمات واجب دانسته اند. شنیدم که چون سلطان طغرلبک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند، باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهکی است بر در همدان آن را خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند. نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبۀ لشکر بداشت وپیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد ودستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی، او را گفت ای تُرک با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت آنچه تو فرمائی. بابا گفت آن کن که خدا می فرماید، آیه: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان. سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد و گفت از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلی الله علیه و آله و سلم از او دیندارتر و بیدارتر نبود. شعر: در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب رامحمد نام کردند یکی ختم نبوت گشت ذاتش یکی ختم ممالک در حیاتش یکی بُرج عرب را تا ابد ماه یکی ملک عجم را جاودان شاه یکی دین را ز ظلم آزاد کرده یکی دنیا به عدل آباد کرده زهی نامی که کرد از چشمۀ نوش دو عالم را دو میمش حلقه در گوش ز رشک نام او عالم دو نیم است که عالم را یکی او را دو میم است به ترکان قلم از نسخ تاراج یکی میمش قلم بخشد یکی تاج. چون سلطنت او مقرر شد و عظمت او هرروز در زیادت بود خبر به مسعود رسید، به تن خویش ازغزنین بیامد با لشکری و عُدّتی تمام و به راه بُست و تکیناباد به خراسان آمد تا انتقام لشکر کشد. مثل: لیس من عادهالکرام سرعهالانتقام و لا من شرطالکرم ازالهالنعم، سرعت انتقام از عادت کرام نیست و ازالت نِعَم از شرط کرم دور است، و در این حال طغرلبک به طوس بود از برادر جدا سلطان مسعود خواست که تاختن برد و نگذارد که برادران به هم پیوندند. چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی به طوس نهاد، بیست وپنج فرسنگ مسافت بود، بر پشت پیل در خواب شد. مصراع: ترسم چو تو بیدار شوی روز بود. کس نیارست او را بیدار کردن و پیل را تند راندن. چون روز شد خبر رسید که طغرل بک بگذشت و به برادر چغری بک پیوست. سلطان پیلبان را سیاست فرمود. مثل: و الفائت لایستدرک. مسعود از آنجا بازگشت و جنگ بساخت و در بیابانی که میان سرخس و مرو است با سلجوقیان مصاف داد و در آن بیابان چند جا آب بود سلجوقیان آب برداشته بودند و چاه انباشته. مثل: نظر العاقل بقلبه و خاطره و نظر الجاهل بعینه و ناظره، دانا به دل و خاطر نگرد و نادان ظاهر بیند. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شگیفتند، عاقبت پشت بدادند. مثل: من رضی بالمقدور قنع بالمیسور. و مسعود چون خود را تنها دید عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را به دشخواری کشیدی و روی به هزیمت نهاد و خزانه و بنه و ثقل و اسباب و تجمل بجای ماند و خود براند. شعر: که داند که چندین نشیب و فراز پدید آرد این روزگار دراز تک روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست بکندیم دل زین سرای سپنج ز بس درد و سختی و اندوه و رنج سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند همداستان مسای ایچ با آز و با کینه دست زمنزل مکن جایگاه نشست سرای سپنج است پُر آی و رو یکی شد کهن دیگر آرند نو یکی اندرآید دگر بگذرد زمانی به منزل چمد یا چرد جهان را چنین است ساز و نهاد از این دست بستد به دیگر بداد. چون سلطان مسعود به هزیمت میرفت ترکمانی چند بر اثر او میراند، مسعود از پیل بر اسب نشست و حمله برد و گرز بر سر سواری زد و او را و اسبش را بر جای خرد بشکست. هر فوج لشکر که بدانجا میرسید و آن زخم میدید از آنجا نمیگذشت. مثل: الفضل بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که را با فضل و ادب اصل و نسب جمع باشد دهان روزگار از او خندد و دور فلکش پسندد. شخصی در آن حال مسعود را گفت ای خداوند کسی را که این زخم بود هزیمت رود؟ مسعود گفت: زخم این است اما اقبال نیست. مثل: عداوهالعاقل خیر من صداقهالجاهل. شعر: چو دشمن که دانا بود به ز دوست ابا دشمن و دوست دانش نکوست. و سلجوقیان چون این مصاف بشکستند بیکبارگی قوت گرفتند و لشکرهای پراکنده در اطراف خراسان بدیشان پیوست و در دلها وقعی تمام پدید آمد و ملک مقرر و جهان مسخر شد و سزاواری جهانداری داشتند. شعر: قضی الله امراً و جف ّ القلم و فیما قضی ربنا ماظلم. پس هر دو برادر چغری بک و طغرلبک و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو کلان گفتندی و عمزادگان و بزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر و شنیدم که طغرل بک تیری به برادر داد و گفت بشکن. او بدانچه مبالات نمود خُرد کرد، دو بر هم نهاد همچنان کرد، سه بداد دشخوار می شکست، چون به چهار رسید شکستن متعذر شد. طغرل بک گفت مثل ما همچنین است، تا جداگانه باشیم هر کمتری قصد شکستن ما کند و به جمعیت کس بر ما ظفر نیابد و اگر در میان خلافی پدید آید جهان نگشاید و خصم چیره شود و ملک از دست ما برود. شعر: اگر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را سنگ ماند به مشت دلی کو ز درد برادر شخود علاج پزشکان نداردش سود. مثل: لا سایس مثل العقل و لا حارس مثل العدل و لا سیف مثل الحق و لا قول مثل الصدق، چو عقل سایسی و بهتر از عدل حارسی نیست و حق شمشیری قاطع است و صدق برهانی ساطع. آنگه به اتفاق بر مقتضای عقل و کفایت نامه ای نبشتند به امیرالمؤمنین القائم بامرالله که ما بندگان آل سلجوق گروهی بودیم همواره مطیع و هواخواه دولت وحضرت مقدس نبوی و پیوسته به غزو و جهاد کوشیده ایم وبر زیارت کعبۀ معظم مداومت نموده و ما را عمّی بوددر میان ما مقدم و محترم اسرائیل بن سلجوق، یمین الدوله محمود بن سبکتکین او را بی جرمی و جنایتی بگرفت و به هندوستان به قلعۀ کالنجر فرستاد و هفت سال در بند داشت تا آن جایگه سپری شد و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت و چون محمود درگذشت و پسرش مسعود بجای او بنشست به مصالح ملک قیام نمینمود و به لهو و تماشا مشغول میبود. مثل: من آثر اللهو ضاعت رعیته و من آثر الشرب فسدت رویته، هرکه لهو برگزیند رعیت را نبیند و هرکه مداومت شرب کند رویتش تباه شود. لاجرم اعیان و مشاهیر خراسان از ما درخواستند تا به حمایت ایشان قیام نمائیم. لشکر او روی به ما نهادند، میان ما کر و فر و هزیمت و ظفر میبود تا عاقبت بخت نیک روی نمود و دست بازپسین مسعود به نفس خویش با لشکری گران روی به ما نهاد. به یاری خدای عزوجل و به اقبال حضرت مقدس مطهر نبوی دست ما غالب آمد و مسعود شکسته و خاکسار و عَلَم نگوسار پشت برگاشت و اقبال ودولت به ما گذاشت. مثل: من اطاع الله ملک و من اطاع هواه هلک، مطیع خدا مالک گردد و مطیع هوا هالک شود. شکر این موهبت و سپاس این نصرت را عدل و انصاف گستردیم و از راه بیداد و جور کرانه کردیم و میخواهیم که این کار بر نهج دین و فرمان امیرالمؤمنین باشد. مثل:من جعل ملکه خادماً لدینه انقاد له کل سلطان و من جعل دینه خادماً لملکه طمع فیه کل انسان، هرکه ملک ازبرای دین جوید سلاطین منقاد او شوند و هرکه دین فدای ملک کند هر کس بدو طمع کند. و این نوشته بر دست معتمد ابواسحاق الفقاعی بفرستادند و در آن وقت وزیر و پیشکار و دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند و هر یکی از مقدمان به طرفی نامزد شد، چغری بک که برادر مهتر بود مرو را دارالملک ساخت و خراسان بیشتر خاص کرد و موسی یبغو کلان به ولایت بُست و هرات و سیستان و نواحی آن چندانکه تواند گشود نامزد شد و قاورد پسر مهین چغری بک به ولایت طبسین و نواحی کرمان و طغرلبک بسوی عراق آمده و ابراهیم ینال که برادرش بود از مادر، و پسر برادر امیر یاقوتی بن چغری بک داود، و پسرعمش قتلمش بن اسرائیل در خدمت او بودند. چون ری مستخلص کرد و آنجا دارالملک ساخت ابراهیم ینال را به همدان فرستاد و امیر یاقوتی را به ابهر و زنگان و نواحی آذربایجان و قتلمش را به ولایت گرگان و دامغان فرستاد. حکمت: ای ّ ملک احسن الی کفاته و اعوانه استظهر بملکه و سلطانه، هر ملک که نیکی کند با دانایان و اعوان لشکرش مستظهر شود به ملک و سلطنت کشورش. و الب ارسلان محمد بن چغری بک داود برادرزادۀ او در خدمت بود و در مهمات و معضلات ایثار رضا و تحری فراغ او جستی و گفتی. شعر: رضاک رضای َ الذی اُوثر و سرک سری فمااُظْهِر. چو نامۀ ایشان به دارالخلافه رسید امیرالمؤمنین القائم بامرالله هبهاﷲ بن محمد المامونی را با رسول پیش طغرلبک فرستاد به ری و پیغامهای خوب داد و هبهالله را که سِمَت اختصاص و صفت اخلاص داشت فرمود که نزدیک او باشد تا او را به بغداد آرد و بغداد را تشریف حضور او حاصل کند که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است. هبهالله مدت سه سال آنجا بماند بحکم آنکه طغرلبک را از ناحیتها و گرفتن ولایتها فراغت بغداد نبود ودر سنۀ سبع و ثلثین و اربعمائه امیرالمؤمنین بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرلبک خطبه کردند و نام او بر سکه نقش کردند و القاب بگفتند: السلطان رکن الدوله ابوطالب طغرلبک محمد بن میکائیل یمین امیرالمؤمنین. مثل: من شرف ذاته کثرحسناته، ذات نیک حسنات افزاید. و بعد از نام او نام و القاب ملک رحیم ابونصر بن ابی الهیجاء سلطان الدوله. و هم در این سال ماه رمضان طغرلبک به بغداد رفت و امیرالمؤمنین او را بسیار نثارها و نزلها فرستاد و ملک رحیم به نهروان آمد به استقبال، او را بگرفت و بند کرد و به طبرک ری فرستاد. مثل: من عفا عمن یستوجب العقوبه کان کمن عاقب من یستوجب المثوبه، هرکه عفو کند آن را که مستوجب عقوبت باشد همچنان باشد که عقوبت کند آن را که مستوجب مثوبت باشد. بدین حرکت رعیت بیاسودند و در دعا بیفزودند. مثل: من صار لرعیته اباً صار لجنده رباً. و چون به شهر برسید نخست به در حرم و سُدّۀ شریفۀ نبوی آمد و شرط تعظیم و خدمت بجای آورد و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلفها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. شعر: خلیفه چون از آن مقدم خبر یافت به خدمت کردن شاهانه بشتافت به استقبال شه فرمود پرواز سپاهی ساخته با برگ و با ساز گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج مر او را در حرم کُرسی نهادند نشست او و دگر قوم ایستادند خلیفه بازپرسیدش که چونی که بادت نوبنو عیشی فزونی به مهمان خواندمت تا نیک دانی مبادت دردسر زین میهمانی هوای گرمسیر است این طرف را فراخیها بود آب و علف را وطن خوش جست رخت آنجا نهادند ملک را تاج و تخت آنجا نهادند خلیفه از برای آن جهانگیر نکرد از هیچ خدمت هیچ تقصیر. و کار ولایت عالم بر او تقریر کرد وسلطنت او بر ممالک عراقین و کهستان مقرر گشت. حکمت:اذا ولیت فَوَل ّ الوفی الملی الذی تحسن کفایته و غناؤه، و تجمل رعایته و وفاؤه، و یعلم بواطن الامور وظواهرها، فاترک الرعایه، و اطلب الکفایه، فالرعایه توجب العنایه، و الکفایه توجب الولایه، فالولاه ارکان الملک و حصون الدوله و عیون الدعوه بهم تستقیم الاعمال و تجتمع الاموال و یقوی السلطان و تعمر البلدان فان استقاموا استقامت الامور و ان اضطربوا اضطربت الجمهور، شعر: چون ولایت دهی کسی را ده که وفا و کفایتش باشد و حسن رعایت و غنا دارد و باطن و ظاهر امور بداند و چون کفایت باشد عنایت و رعایت از لوازم آن باشد، کفایت ولایت آورد و ولات حصون دولت باشند، اعمال بدیشان استقامت پذیرد و اموال جمعیت پذیرد. و چون طغرلبک از بغداد بازگشت بساسیری که اسفهسلار لشکر بغداد بود در سنۀ تسع و اربعین و اربعمائه (449 هجری قمری) بر خلیفه بیرون آمد. امیرالمؤمنین رسول فرستاد به طغرلبک و او را به تعجیل به بغداد خواند. چون طغرلبک روی به بغداد نهاد بساسیری و آن لشکر مخالف سوی شام گریختند، در راه ابراهیم اینال از سلطان بازگشت و به همدان رفت بقصد ملک، سلطان بر اثر او بازگشت تا او را بکشت. مثل: من علامات الدوله قلهالغفله، قلت غفلت نشان دولت است. و چون خبر بازگشتن سلطان به بساسیری رسید به بغداد بازآمد. مثل: من اشد النوازل دوله الاراذل، سخت ترین نوازل و مصائب دولت اراذل پرمعایب باشد. و قرواش بن المقلد پادشاه موصل و پسر مزید جدّ دبیس و قریش بن بدران با او ضم شدند و خلیفه را به حرم در حصار گرفتند و اسیر کردند و رئیس الرؤسارا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل و کرم و کفایت آراسته بود به زاریی زار بکشتند و خلیفه را به عانه فرستادند و به عربی مهارش نام بسپردند و یک سال در بغداد خطبۀ مصریان کردند. مثل: من شرّالاختیار مودهالاشرار و من خیرالاختیار صحبهالاخیار، دوستی بدان از اتفاقات بد بود و صحبت نیکان از اختیارات نیک باشد. و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. مثل: من طال تعدّیه کثر اعادیه. مصراع: هرکه را ظلم بیش دشمن بیش. ایتگین سلیمانی که شحنۀ بغداد بود بگریخت و به حلوان آمد و از خلیفه ملطفه ای بدورسید فرموده که آن را به سلطان رساند. نبشته بود که: الله الله مسلمانی را دریاب که دشمن لعین مستولی شد و شعار قرمطیان ظاهر گردانید. چون این ملطفه با نوشته ٔایتگین به سلطان رسید برنجید و فرمود که چنین حرکات نشان حرامزادگی باشد. مثل: من رضی من نفسه بالاسائه شهد علی اصله بالدنائه، هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود. سلطان عمیدالملک ابونصر الکندری را فرمود که جوابی مختصر به ایتگین نویس تا راههانگاه دارد و مترصد وصول ما باشد که ما اینک آمدیم بر اثر و فرمود که ایتگین باید که جواب نامه به خلیفه فرستد تا او را سکونی حاصل بود. عمیدالملک صفی ابوالعلاء حسول را که بقیت کُتّاب فاضل بود بخواند و نامۀ ایتگین بدو داد و صورت حال بگفت و فرمود که این راجوابی مختصر مفید میباید چنانک اگر بر خلیفه عرض افتد به وصول ما بر اثر با لشکر واثق باشد. مثل: قوهالیقین من صحهالدین و حسن التقی ̍ من فضل النهی ̍. صفی ابوالعلا نامۀ ایتگین بستد و این آیت بر پشت نامه نبشت، آیه: ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لا قبل لهم بها ولنخرجنهم منها اذلهً و هم صاغرون. چون عمیدالملک این جواب بر سلطان عرض کرد و معنی بازگفت سلطان را سخت خوش آمد و گفت: فالی خوب است ان شاء الله کار چنین برآید و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه. مثل: خیرالاموال ما استرق ّ حراً و خیرالاعمال ما استحق شکراً، بهترین مالها آن است که حُرّی را بنده گیرد و نیکوترین کارها آن است که استحقاق شکر پذیرد. شعر: خردمند باید که باشد دبیر چو باشد بر پادشه ناگزیر بلاغت چو با خط گرد آیدش به اندیشه معنی بیفزایدش به پیش مهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود. پس سلطان روی به عراق نهاد با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه میشکوهید. مثل: من نصر الحق قهر الخلق، هرکه نصرت حق کند قهر خلق به دستش آسان بود. چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیری را بگرفت و سر او بر جانبی بغداد اشهار کرد. مثل: من عدل زاد قدره و من ظلم نقص عمره، هرکه عدل کند قدرش بیفزاید و هرکه ظلم کند عمرش بکاهد. مثل: من زرع العدوان حصد الخسران، هرکه عدوان کارَد خسران درود، چه از تخم ظلم زیان روید. طغرل بک امیرالمؤمنین را از عانه در ذوالحجه سنۀ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هجری قمری) به مقر خلافت و منزل امامت بازآورد و چون به در بغداد رسید پیاده شد و در پیش مهد برفت امیرالمؤمنین فرمود که ارکب یا رکن الدین و بر او ثنای جمیل گفت، لقبش از دولت به دین بدل شد. مثل: من حسنت سیرته وجبت طاعته و من سأت سیرته زالت قدرته، هرکه را سیرت نیک بود طاعت او واجب آید و سیرت بد ازالت قدرت کند. سلطان را نیت نیکو برافراشت و اعدا را فعل بد در کنج ادبار بداشت و فرا هیچ خیر نگذاشت و بعد از چند روز عمیدالملک را بخواند و به خلیفه پیغام میداد که مرا هر وقت از برای مصالح دین و ملک به بغداد حرکت میباید کردن و با من عددی بسیار و لشکری بیشمار است در نواحی بغداد از جهت من نانی تعیین فرمائی که اخراجات ما را از آن مددی باشد. عمیدالملک گفت دور نبود که خلیفه خود این التماس از تو کنداما بحکم فرمان من بروم. حکمت: انصح الوزراء من یحفظک من المآثم و یبعثک علی المکارم و یعد ملکک امواله و یجمل فیک آماله، بهترین وزراء آن است که پادشاه را از وزر و وبال نگاه دارد و بر سر مکارم اخلاق آرد ومال پادشاه جمع آرد و بدو امید نیکو دارد. چون عمیدالملک روی به سرای خلیفه نهاد در راه وزیر خلیفه می آمد و گفت به پیغامی پیش سلطان میروم. عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. مثل: من کتم سرّه احکم امره، هرکه راز نهان دارد کار آن دارد. و پیشتر به حضرت سلطان آمد و گفت وزیر خلیفه به پیغامی آمده است و ظن بنده چنان است که از جهت خلیفه نان پاره میخواهد، اگر از این معنی سخنی گوید جواب ده که منت دارم و من خود در این اندیشه بودم، خواجه را بگویم تا این ترتیب بکند. مثل: من اماره الدول انشاء الحیل، زیرکی و حیلت نشان دولت است. چون وزیر به حضرت سلطان آمد همین پیغام آورد. سلطان چنانکه ملقن بود جواب داد. بعد از آن عمیدالملک کتاب قانون بغداد بخواست و سلطانیات با قلم دیوان گرفت و نان خلیفه معین کردو سلطان بجانب آذربایجان کوچ فرمود و به تبریز آمد و عمیدالملک را به بغداد گذاشت و وکیل کرد تا سیدهالنساء خواهر خلیفه را در حبالۀ نکاح او آورد، خلیفه در آن مضایقتی میکرد، عمیدالملک دست نواب خلیفه بربست و معایش موقوف کرد تا خلیفه به اجابت کردن مضطر شد. مثل: من علامهالاقبال اصطناع الرجال، از علامت اقبال پادشاه بود کارداران نیکو داشتن. آنگه خلیفه قاضی القضاه بغداد را در خدمت مهد سیده بفرستاد تا به تبریز خطبه خوانند. مثل: من عمل بالرأی غنم و من نظر فی العواقب سلم. شعر: هرکه تدبیر کرد پیش از کار گلش از خار جست و می ز خمار. و مأذون بودند بر مهر چهارصد درم نقره و یک دینار زر مهر سیدهالنساء فاطمۀ زهرا علیها السلام و چون مهد سیده به تبریز رسید شهر آذین بستند و نثارهای فراوان کردند و قاضی القضاه بغداد خطبۀ نکاح بخواند. آیه: ذلک یوم ٌ مجموع ٌ له الناس و ذلک یوم ٌ مشهودٌ. آنگاه سلطان از تبریز سوی ری رفت تا زفاف به دارالملک باشد، اندک مایه رنج بر وی مستولی شد، به قصران بیرونی به درری به دیه طجرشت از جهت خنکی هوا نزول فرمود، چه حرارت هوا بغایت بود، رعاف بر او مستولی شد و به هیچ دارو امساک نپذیرفت تا قوت ساقط شد و از دنیا برفت دررمضان سنۀ خمس و خمسین و اربعمائه (455 هجری قمری) وسیده را همچنان با مهر با بغداد بردند. مثل: کل یجری من عمره الی غایه تنتهی الیها مده اجله و تنطوی علیها صحیفه عمله فزد فی حسناتک و انقص من سیئاتک قبل ان تستوفی مدهالاجل و تقصر عن الزیاده فی السعی و العمل. شعر: همه را قوت هست در عالم قوت مرگ است بچۀ آدم. هر بنی آدمی را غایت عمری است که بدان اجل کشد و صحیفۀ عملش در آن برسد، باید که در حسنات افزاید، واز سیئات بکاهد پیش از آنکه مدت اجل برسد و از سعی در عمل بازماند. شعر: چنین است رسم سرای فریب فرازش بلند است و پستش نشیب چه بندی دل اندر سرای فسوس که ناگه به گوش آید آوای کوس خروشی برآرد که بربند رخت نبینی جز از تختۀ گور تخت به کس بر نماند جهان جاودان نه بر تاجدار ونه بر موبدان روانت گر از آز فرتوت نیست ترا جای جز تنگ تابوت نیست ز هفتاد برنگذرد بس کسی ز دوران چرخ آزمودم بسی وگر بگذرد آنهمه بتریست بر آن زندگانی بباید گریست روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش چشم تو جوشن کناد. (راحهالصدور چ لیدن صص 97-113). ابن خلکان در وفیات الاعیان آورده که: طغرلبک بزرگترین پادشاهان سلاجقه و نخستین پادشاه از آن سلسله بود. برادرش داود بلخ را در تصرف و مسعود در غزنه اقامت داشت و در دورۀ سلطنت طغرلبک کار سلجوقیان بالا گرفت. خلیفۀ عصر القائم باللّه العباسی باب مکاتبه با وی مفتوح داشت و قاضی ابوالحسن علی بن محمد بن حبیب الماوردی را به رسالت نزد طغرلبک فرستاد، سپس در شانزدهم رمضان سال 447 به پادشاهی بغداد و عراق سرافراز گشت و مردم را به تقوی و پرهیزکاری و عدل وداد نسبت به رعیت و مهربانی و نشر احسان بین یکدیگرسفارش کرد. وی مردی بردبار و بزرگوار بود و در محافظت نماز پنجگانه و اوقات آن و بویژه در اقامۀ نماز جماعت جد وافی مبذول میداشت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشتی و صدقات بسیار دادی و در بناء مساجد تاحدی اهتمام کردی که گفتی از حق عز اسمه شرم دارم که برای خود خانه ای بنا کنم و در جوار آن مسجدی نسازم و یکی از کارهای نیکی که از این پادشاه ثبت تواریخ گردید آن بود که ناصرالدین بن اسماعیل را نزد ملکۀ روم به رسالت گسیل داشت که از ملکه درخواهد تا اجازت دهد مسلمانان در جامع قسطنطنیه نماز پنجگانه را به نحو جماعت برپای دارند، ملکه نیز مسئول طغرلبک را به اجابت مقرون داشت و مسلمانان نیز از آن پس نماز جماعت در مسجد قسطنطنیه اقامه میداشتند و بنام القادر باللّه بر منبر خطبه میخواندند، در آن حال رسول المستنصر عبیدی صاحب مصر در مسجد حاضر بود و از اینکه خطبه بنام خلیفۀ عباسی خوانده شد حالش دگرگون گردید و همین امر سبب شد که روابط بین مصریان و رومیان تیره گردید. چون طغرل بر پادشاهی مستقر شد و بر عراقین استیلا یافت رسولی نزد خلیفه فرستاد و دختر خلیفه را خواستار شد. این تقاضا خلیفه را گران آمد و به رسول طغرل عدم قبول خویش اعلام داشت. رسول بازگشت و طغرل را ازپاسخ خلیفه آگاه ساخت. طغرل از پای ننشست و بگفتۀ صاحب تاریخ شذورالذهب چندان به بارگاه خلافت نماینده و ایلچی فرستاد که خلیفه بسال 453 خویشتن را به پذیرفتن خواهش طغرل ناگزیر دید و دختر خویش جهت طغرل تزویج کرد. عقد ازدواج در خارج شهر تبریز صورت گرفت و پس از اتمام عقد طغرل در سال 455 عازم بغداد شد و چون به بغداد رسید و جشن عروسی را آماده شد گروهی را باصد هزار دینار برسم حمل و نقل جامه نزد دختر فرستادشب دوشنبه 15 صفر دختر در دارالخلافه با جامۀ زربفت بر تختی بنشست و سلطان طغرل نزد وی شد زمین خدمت دربرابر دختر بوسه داد و دختر همچنان روی بزیر برقع پوشیده داشت. طغرل تحف و هدایای بیرون از حد وصف تقدیم کرد و سپس شرط زمین بوس بجای آورد و با شادی و نشاطفراوان بازگشت... طغرل روز جمعه هشتم رمضان بسال 455 در ری به سن هفتادسالگی دنیا را بدرود گفت و جسد وی را از ری به مرو بردند و پهلوی برادرش داود به خاک سپردند. ابن الهمذانی در تاریخ خویش و سمعانی در ذیل کتاب انساب در ترجمه سنجر گفته اند که طغرلبک را درخاک ری دفن کردند. محمد بن منصور الکندری وزیر طغرل از گفتار طغرل نقل میکند که طغرل میگفت هنگامی که به خراسان بودم خواب دیدم که به آسمان بر شدم و گویا هوا را غباری بود که هیچ چیز نمیدیدم اما بوی خوشی به مشامم میرسید، در این اثنا آوازی شنیدم که به من میگفت وقت غنیمت شمار که بحق جلت قدرته نزدیک شده ای، نیاز خویش از آفریدگار طلب کن که برآورد. در دل این اندیشه گذشت که طول عمر خواهم، ندائی به گوشم رسید که عمر ترا به هفتاد رساندیم. گفتم پروردگارا مرا بسنده نیست. همان ندا نوبت دیگر به گوشم رسید. باز همان گفتار مکرر کردم و همان ندا شنیدم. و ابن الاثیر این حکایت در تاریخ ذکر کرده است. گویند چون مرگ طغرل دررسید گفت: من گوسپندی را مانم که چار دست و پای او رابرای پیرایش پشم بسته باشند و او گمان برد که او راخواهند کشتن از این رو مضطرب شود، چون پس از اتمام پیرایش رهایش کنند شادمان گردد، نوبت دیگر که برای ذبح دست و پای او بندند گمان برد که خواهند پشم او رابپیرایند از این رو جزع نکند و آرام گیرد اما نوبت آرامش او با قطع رشتۀ زندگانی توأم باشد و این مرض که مراست در حکم آخرین نوبت بستن دست و پای گوسفند است برای قطع حیات او. طغرل از خود فرزند ذکور باقی نگذاشت. دختر القائم بامرالله جز ششماه در خانه طغرل نزیست و وی نیز بسال 496 در ششم محرم دار دنیا را وداع گفت. (ابن خلکان چ تهران ج 2 ص 153). طغرل بیک بگفتۀ مافروخی علاوه بر آنکه نسبت به عموم مردم رؤوف و مهربان بود از آنجا که به شهر اصفهان علاقۀ مفرطی داشت با آنکه رعایا و اهالی اصفهان با او جنگیدند و سرپیچی و نافرمانی نسبت به او از حد وصف گذراندند معهذا همیشه اهالی اصفهان را تفقد و با آنان به حسن سلوک رفتار میکرد و دوازده سال در آنجا بالاستقلال سلطنت کرد و اگر بر حسب اتفاق چند سالی هم در سایر شهرستانهای تحت اختیار سلطنت خویش اقامت داشت حتماً همه ساله چند ماهی هم به اصفهان می آمد و از زندگانی درآن شهر بهشت مثال برخورداری می یافت و بر اثر همان محبت و عشق خاصی که به اصفهان داشت در حدود پانصدهزار دینار در آن شهر به مصرف بنای قصور و مساجد و غیره رساند. (محاسن اصفهان ص 101). طغرل بک ممدوح ناظم ویس ورامین و معاصر شه ملک پادشاه خوارزم بود که طغرل بیک او را بکشت و نیز معاصر ارسلان خان بود و در اصفهان خلعت خلیفه پوشید. و رجوع به تاریخ سیستان ص 364، 366، 370، 375، 378، 380، 382، 390 و تتمۀ صوان الحکمه ص 187، 200، 202 و لباب الالباب ج 1 ص 68، 69 و اخبار الدوله السلجوقیه تألیف علی بن ناصر بن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 4، 5، 8، 9، 10، 12، 17، 18، 23، 29، 30، 32، 33، 193، 194، 195 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و تاریخ مغول اقبال ص 401 شود