جدول جو
جدول جو

معنی ماسبذان - جستجوی لغت در جدول جو

ماسبذان
(بَ)
شهری به جبال. (نخبهالدهر دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام شهری به پیشکوه لرستان در ناحیه طرحان در ساحل راست شط صیمره. سیروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بلاد جبل عبارت از همدان است و ماسبذان که آن سیروان است. (تاریخ قم ص 26). ماسبذان از بلاد جبال بوده و با پشت کوه و ظاهراً محل حسین آباد سابق مطابقت دارد و آن را سیروان هم می گفته اند، (حاشیۀ مجمل التواریخ والقصص ص 337). بلاد پهلویان هفت است: همدان و ماسبذان و قم و ماه بصره و صیمره و ماه کوفه وقرمیسین... (از معجم البلدان ج 6 ص 407). و رجوع به معجم البلدان ج 7 ص 363 و ایران باستان ج 3 ص 2547 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
مامور نیروی انتظامی و شهربانی سابق که وظیفه اش حفظ نظم و آرامش شهر است، نگهبان، محافظ، محافظت کننده
پاسبان فلک: کنایه از ستارۀ زحل، کیوان، کنایه از خادم پیر
فرهنگ فارسی عمید
از پاس و بان حافظ، حارس،، حارس، (مهذب الاسماء)، آنکه شب بدرگاه ملوک پاس دارد، (صحاح الفرس)، نگاهبان، نگهبان، قراول، یزک، جاندار، پاده، جانه دار، پاد، محافظ، محافظت کننده، (برهان)، حافظ، مراقب، رقیب، نگهدار، راصد، دارندۀ پاس، که شبها حراست کند، بدرقه، راعی، قراول، عاس ّ (ج عسس) : و بر این کوه پاسبان است و دیده بان است که کافر ترک را نگاه دارد، (حدود العالم)،
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی،
فردوسی،
ز دیوان جنگی ده و دوهزار
بشب پاسبانند بر کوهسار،
فردوسی،
همیشه خرد پاسبان تو باد
همه نیکی اندر گمان تو باد،
فردوسی،
وز آنجا بفرمود تا پاسبان
برآرد ز بالای باره فغان،
فردوسی (شاهنامه، ج 3 ص 1424)
بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس کش از مهتری بود بهر،
فردوسی،
مگر پاسبانان کاخ همای
هلا زود برخیز و چندین مپای،
فردوسی،
چو باران بدی ناودانی نبود
بشهر اندرون پاسبانی نبود،
فردوسی،
بباید به هر گوشه ای دیده بان
طلایه بروز و بشب پاسبان،
فردوسی،
چو دین را بود پادشاپاسبان
تواین هر دو را جز برادر مخوان،
فردوسی،
یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان،
فردوسی،
که دانش به شب پاسبان منست
خرد تاج بیدارجان منست،
فردوسی،
بشب پاسبان را نخواهم بمزد
براهی که باشم نترسم ز دزد،
فردوسی،
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران با دانش و رهنمای
همان دیده بان دار و هم پاسبان
نگهدار لشکر بروز و شبان،
فردوسی،
چو تنگ اندرآمد شبانان بدید
بر آن میش و بز پاسبانان بدید،
فردوسی،
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس،
فردوسی،
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاه است همچون رمه بی شبان،
فردوسی،
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور از پیش و پس،
فردوسی،
فرنگیس با رنج دیده بسر
بخواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان
مر آن هر دو را گیو بد پاسبان،
فردوسی،
طلایه بباید بروز و شبان
مخسبید در خیمه بی پاسبان،
فردوسی،
بروز اندرون دیده بان داشتی
بتیره شبان پاسبان داشتی،
فردوسی،
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاه است فیروزبخت،
فردوسی،
مدارید بازار بی پاسبان
که راند همی نام ما بر زبان،
فردوسی،
وز آن روی طلحند پیش سپاه
چنین گفت کای پاسبانان گاه،
فردوسی،
که ما پاسبانیم و گنج آن تست
فدا کردن جان و رنج آن تست،
فردوسی،
ز هر برزنی مهتری را بخواند
بدروازه بر پاسبانان نشاند،
فردوسی،
طلایه ز هر سو برون تاختند
بهر باره ای پاسبان ساختند،
فردوسی،
گر ایدونکه فرمان دهی بردرت
یکی بنده ام پاسبان سرت،
فردوسی،
همه پاسبانان بنام قباد
همی کرد باید بهرپاس یاد،
فردوسی،
چو آواز آن پاسبانان شنید
غمی گشت و شادان دلش بردمید،
فردوسی،
بهر جای بر باره شد دیده بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان،
فردوسی،
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ،
فردوسی،
بنام تو تا پاسبانان بشب
به ایران زمین برگشایند لب،
فردوسی،
ببد روز پیکار و تیره شبان
طلایه بروز و بشب پاسبان،
فردوسی،
همه دام و دد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند،
فردوسی،
اگر شاه با داد و فرخ پیست
خرد بیگمان پاسبان ویست،
فردوسی،
خرد پاسبان باشد و نیکخواه
سرش برگذارد ز ابر سیاه،
فردوسی،
بنام تو بر پاسبانان بشب
به روم و به ایران گشایند لب،
فردوسی،
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان،
فرخی،
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی،
فرخی،
چند پاسبان گماشته بودند چنانکه هیچکس را یک درم زیان نرسید، (تاریخ بیهقی)،
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان،
اسدی،
وین خوار سوی آنکس است کو را
بر منظردل عقل پاسبان است،
ناصرخسرو،
سر درکشیدفتنه و روی جهان ندید
تا شد ز دوده خنجر تو پاسبان ملک،
مسعودسعد،
تا پرستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان،
مسعودسعد،
در هیچ وقت بی شفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان،
مسعودسعد،
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان،
مسعودسعد،
شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت، (نوروزنامه)،
مار اگر چه بخاصیت نه نکوست
پاسبان درخت صندل اوست،
سنائی،
بد بد است ارچه نیک دان باشد
سگ سگ است ارچه پاسبان باشد،
سنائی،
در کار خصم خفته نباشی بهیچ حال
زیرا چراغ دزد بودخواب پاسبان
؟ (از کلیله و دمنه)،
رسید قاعده عدل تو بدان درجت
که پنبه را شود امروز پاسبان آتش،
وطواط،
بر فراز بارۀاو پاسبان در نیمشب
ماه را چون چشم ماهی دیدی از سوی مغاک،
اثیر اخسیکتی،
فتنه ز تو خفته بخواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان،
خاقانی،
پاسبانش اگر خواستی منطقۀ جوزا بگرفتی، (ترجمه تاریخ یمینی)،
روز صیادم بدو شب پاسبان
شیر نر بود او نه سگ ای پهلوان،
مولوی،
ز جور حادثه ایمن چگونه خسبد ملک
اگر نه خنجر هندیش پاسبان باشد،
اثیرالدین اومانی،
پادشه پاسبان درویش است
گرچه نعمت بفر دولت اوست،
سعدی،
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت،
سعدی (بوستان)،
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوئی پاسبان،
سعدی،
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم،
سعدی،
عجب نیست گر ظالم از من بجان
برنجد که دزداست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد،
سعدی (بوستان)،
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان،
سعدی،
شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش اطلاع یافت ببرد و بخورد ... بامدادان دیدند عرب را گریان ... گفتند حال چیست مگر آن درمهای ترا دزد برد گفت نه که پاسبان برد، (نسخه ای از گلستان سعدی)، و گفت خداوند مرا مالک این ملک گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم، (گلستان)، و حکما گویند چهار کس از چهار کس بجان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غمّاز و روسپی از محتسب، (گلستان)،
دلی را معرفت باشد که در جان باشدش ایمان
کسی را پاسبان باید که در خان باشدش کالا،
فخرالدین مطرزی،
با چنین مایه کاستواری تست
پاسبان تو هوشیاری تست،
امیرخسرو،
دزد را جای بر درخت به است
پاسبان را نظر به رخت به است،
اوحدی،
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشۀ او نگذارم،
حافظ،
خار اگر پاسبان نخل نبودی
بر زبر نخل کس ندیدی خرما،
قاآنی،
، کسی که ازطرف شهربانی مأمور حفظ نظم و آسایش شهر است، این کلمه بجای ’آژان د پلیس’ پذیرفته شده است، (فرهنگستان)، شب زنده دار، (برهان)،
- پاسبان شب، عاس ّ، (ج، عسس)،
- پاسبان طارم نهم، زحل، (برهان)،
- پاسبان طارم هفتم، کیوان، زحل، (رشیدی)،
- پاسبان فلک، (رشیدی)، هندوی هفتم چرخ، کیوان، زحل
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 393 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از رستاق طبرش همدان و اصبهان. (تاریخ قم ص 120)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روپوشهای تنک
لغت نامه دهخدا
(گَ فُ)
پیوسته جامۀ سبنیّه پوشیدن. (منتهی الارب). و سبن دهی است به بغداد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خاندان و دودمان و سزاوار و مستحق و خبر دادن. (مؤیدالفضلا). چنانکه در کلمه ابدان گفته شد این کلمه مجعول بنظر می آید و محتمل است کلمه ابذان در معنی خبر دادن مصحف ایذان عرب باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به معنی موبذ. معرب موبد. (منتهی الارب). در لغت نامه های عرب موبذان را مفرد می شمارند به معنی موبذ. دانای مجوسان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موبد و موبذ شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شاخنات است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 127 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (از خوزستان آبادان و خرم و توانگر و بانعمت بسیار و بر لب رود نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع فارسی حاسب. مراد منجمانند که بر تخته قدری خاک پاشند و ارقام بر آن رسم کرده احوال کواکب و حرکات نجوم دریابند:
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سردردزد و مستانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نسبت ملوک عمان بحرین است. فارسی معرب و معنی آن پرستندگان اسب باشد. (تاج العروس نقل از رشاطی). رشاطی گمان برده که کلمه از اسب و دین مرکب است و این معنی را بکلمه داده است و من گمان می کنم اصل آن اسب بد و بصورت جمع عربی اسب بدین شده و سپس یک با برای تخفیف حذف شده است. رجوع به اسبذیون و اسابذه شود
لغت نامه دهخدا
بنقل هرودت یکی از شش طایفۀ شهری وده نشین قوم پارس است، (از ایران باستان ج 1 ص 227)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
فرقه ای از صوفیه که بر طریقت حارث بن اسد محاسبی اند. (از کشف المحجوب هجویری). رجوع به حارث بن اسد... شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سَ بَ)
این کلمه در اصل ماسپتان یا مس پتن بوده ودر دورۀ اسلامی ماسپذان نیز می گفتند. این ناحیه در زمان اعراب جزو خوزستان بشمار می رفت. (از ایران باستان ج 3 ص 2547). و رجوع به مادۀ قبل و ماسبدان شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
از قرای بلخ است. (مراصد الاطلاع) (مرآت البلدان ج 1 ص 160)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موبذان
تصویر موبذان
پارسی تازی گشته موبد موبدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
محافظ، مراقب، حارس، نگاهبان، نگهدار، قرقاول، حافظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
نگاهبان، محافظ، کسی که از طرف شهربانی مأمور حفظ نظم و آسایش شهر است، شب زنده دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماسبیان
تصویر دماسبیان
اکیزه تینه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاسبان
تصویر پاسبان
پلیس، آژان
فرهنگ واژه فارسی سره
پاسدار، پلیس، چاوش، حارس، شحنه، شرطه، عسس، گزمه، گماشته، نگهبان، محافظ، محتسب، مستحفظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
این واژه کاربرد پسوندی دارد و به معنای مثل و مانند است
فرهنگ گویش مازندرانی