جدول جو
جدول جو

معنی مازحه - جستجوی لغت در جدول جو

مازحه
(زِ حَ)
مؤنث مازح. (ناظم الاطباء). زن مزاح کننده. زن بذله گو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
مازحه
مازحه در فارسی: مونث مازح: زن لوده زن بزله گوی مونث مازح زن مزاح کننده زن بذله گو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مازه
تصویر مازه
ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، تیرۀ پشت، پشت مازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازح
تصویر مازح
مزاح کننده، هزل گو
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
لاغ کننده. (ناظم الاطباء). مزاح کننده. بذله گو. (فرهنگ فارسی معین) : اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح... (سیاست نامه)
لغت نامه دهخدا
(سِ حَ)
مؤنث ماسح. (اقرب الموارد). رجوع به ماسح شود، شانه کننده و زن مشاطه. (ناظم الاطباء). ماشطه. ج، مواسح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
استخوان میان پشت را گویند که عربان صلب خوانند. (برهان). استخوان پشت و آن را پشت مازه نیز گویند و درد پشت را نیز پشت مازه درد خوانند. (آنندراج). صلب و مازن و استخوان میان کمر. (ناظم الاطباء). فقرات ظهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مازو. مازن. و رجوع به مازو و مازن شود.
- مازۀ پشت، صلب. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : النائط، رگی در میان مازۀ پشت. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت ایضاً). و رجوع به پشت مازه شود.
، بعضی ناوی را که در میان پشت افتد گویند. (برهان). ناومیان پشت و عضله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
سردار ایرانی که مأمور بود مانع عبور اسکندر از رود خانه فرات گردد. (از ایران باستان ص 1371). و رجوع به همین مأخذ ص 1371 و 1447 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گشادگی میان سرایها. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحت سرای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ مائح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مائح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
دلو و مانند آن که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول و هر چیز که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
دیگ افزاردان. (منتهی الارب) (آنندراج). دیگ افزاردان و ظرفی که در آن توابل و دیگ افزار نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). ظرفی است مانند نمکدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ حَ)
دار نازحه، خانه دور. (ناظم الاطباء). تأنیث نازح. رجوع به نازح شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دهی از دهستان طیبی گرمسیری است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد که از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لاغ کردن. لاغ. شوخی کردن. مزاح. مزاحه. مزاحت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خوش طبعی. شوخی. رجوع به مزاح و مزاحه و مزاحت شود. بازی کردن. (قانون الادب ج 1 ص 395 چ بنیاد فرهنگ) : مزاحه، ممازحه، لاغ کردن باکسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مزاحه. مزاحت. رجوع به مزاحه و مزاحت و مزاح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
مرزح. چوبی که زیر رز نهند. (از متن اللغه). رجوع به مرزح شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
مزاح و لاغ کردن با کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج). مداعبه. مفاکهه. (تاج المصادربیهقی). مزاح کردن. مداعبه. (از اقرب الموارد). با یکدیگر لاغ کردن. خوش منشی و خوش طبعی کردن. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). خوش دأبی کردن. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مازه
تصویر مازه
ستون فقرات
فرهنگ لغت هوشیار
بزله گوی لوده مزاح کننده بذله گو: اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح و قمار و بسیار گوی و مجهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقزحه
تصویر مقزحه
دار بویدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاحه
تصویر مزاحه
مزاحه درفارسی شوخی لیمش لودگی شوخی کردن، شوخی خوش طبعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازیه
تصویر مازیه
برتری فزونی
فرهنگ لغت هوشیار
ممازحت در فارسی: لاغیدن شوخی کردن لاغ شوخی مزاح کردن شوخی کردن، مزاح شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاحه
تصویر مزاحه
((مَ حَ یا حِ))
شوخی کردن، شوخی، خوش طبعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازح
تصویر مازح
((زِ))
مزاح کننده، بذله گو
فرهنگ فارسی معین