کشتی که در رفتن بانگ کند یا کشتی که بشکند آب را بسینۀ خود یا کشتی که در یک باد پیش آید و پس رود. ج، مواخر، منه قوله تعالی ’مواخر فیه’، ای جواری فیه. (منتهی الارب)
کشتی که در رفتن بانگ کند یا کشتی که بشکند آب را بسینۀ خود یا کشتی که در یک باد پیش آید و پس رود. ج، مواخر، منه قوله تعالی ’مَواخر فیه’، ای جواری فیه. (منتهی الارب)
مرزبان هرات، (از فهرست ولف)، که فردوسی قصۀ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است، در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود، در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری درباره جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است، ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین، بنا بحدس ’نلدکه’ ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد، (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240) : یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده از هر دری جهاندیده ای نام او بود ماخ سخن دان و با فر و با برز و شاخ بپرسیدمش تا چه دارد بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه ... فردوسی نام جد احمد بن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب)
مرزبان هرات، (از فهرست ولف)، که فردوسی قصۀ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است، در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود، در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری درباره جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است، ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین، بنا بحدس ’نلدکه’ ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد، (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240) : یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده از هر دری جهاندیده ای نام او بود ماخ سخن دان و با فر و با برز و شاخ بپرسیدمش تا چه دارد بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه ... فردوسی نام جد احمد بن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب)
محله ای به بخارا، (از منتهی الارب)، محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه خویش مسجدی بنا کرد، (از معجم البلدان) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
محله ای به بخارا، (از منتهی الارب)، محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه خویش مسجدی بنا کرد، (از معجم البلدان) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
زر قلب و ناسره را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، زر ناسره بود، (جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا)، نبهره بود ازسیم و زر، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87) : جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ، عسجدی (نسخۀلغت اسدی مدرسه سپهسالار)، ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ، (از صحاح الفرس)، ، دون همت را گویند، (جهانگیری)، مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، مرد دون همت، (آنندراج) (انجمن آرا)، پست و دون، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ، قریع الدهر (یادداشت ایضاً)، زهی به جود بر دست تو محیط بخیل خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ، منصور شیرازی (از آنندراج)، ، بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است، (برهان)، مردم پیر و حقیر، (ناظم الاطباء)
زر قلب و ناسره را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، زر ناسره بود، (جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا)، نبهره بود ازسیم و زر، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87) : جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ، عسجدی (نسخۀلغت اسدی مدرسه سپهسالار)، ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ، (از صحاح الفرس)، ، دون همت را گویند، (جهانگیری)، مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، مرد دون همت، (آنندراج) (انجمن آرا)، پست و دون، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ، قریع الدهر (یادداشت ایضاً)، زهی به جود بر دست تو محیط بخیل خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ، منصور شیرازی (از آنندراج)، ، بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است، (برهان)، مردم پیر و حقیر، (ناظم الاطباء)
مشک شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آوندی که در آن شیر تکان داده و زده می شودتا مسکه و زبد آن بیرون آید. (از اقرب الموارد). تلم. شیرزنه. تلق. ممخضه. ج، مماخض. (المنجد)
مشک شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آوندی که در آن شیر تکان داده و زده می شودتا مسکه و زبد آن بیرون آید. (از اقرب الموارد). تُلُم. شیرزنه. تُلُق. ممخضه. ج، مَماخِض. (المنجد)
کسی که کار بر وی دشوار شده و خشمناک گردیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خشمناک و کسی که کار بر وی دشوار شده باشد. (آنندراج). خشمگین و کسی که کار بر وی دشوار گردد. (ناظم الاطباء). معض. (اقرب الموارد). و رجوع به معض شود
کسی که کار بر وی دشوار شده و خشمناک گردیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خشمناک و کسی که کار بر وی دشوار شده باشد. (آنندراج). خشمگین و کسی که کار بر وی دشوار گردد. (ناظم الاطباء). مَعِض. (اقرب الموارد). و رجوع به معض شود
از ’م خ ض’، درد زه خاستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). درد زه گرفتن زن و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) : ذکر حمل مریم و نخل و مخاض ذکر یحیی و زکریا و ریاض. مولوی (مثنوی). ، نزدیک به زادن رسیده شدن. (منتهی الارب). نزدیک به زادن رسیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باردار شدن. مخضت الشاه، باردار شد آن گوسفند. (ناظم االاطباء)
از ’م خ ض’، درد زه خاستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). درد زه گرفتن زن و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) : ذکر حمل مریم و نخل و مخاض ذکر یحیی و زکریا و ریاض. مولوی (مثنوی). ، نزدیک به زادن رسیده شدن. (منتهی الارب). نزدیک به زادن رسیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باردار شدن. مخضت الشاه، باردار شد آن گوسفند. (ناظم االاطباء)
شتران آبستن یا شتران آبستن دوماهه، لا واحد لها من لفظها و واحدها خلفه نادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). شتران آبستن دوماهه. (ناظم الاطباء) ، خران آبستن. (ناظم الاطباء) ، شترمادگان گشن گذاشته در آنها چندان که از اضراب باز مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درد زه یعنی دردی که به وقت ولادت زنان را لاحق می شود. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل شود ، در نصاب مراد از مخاض، ابن مخاض باشد. (غیاث). - ابن مخاض، شتربچه ای که به سال دوم درآمده باشد و اگر چه ماده باشد بنت مخاض نامند. (غیاث). - ، شتربچه ای که مادرش گشنی یافته باشد. بنت مخاض و ابنه، مخاض مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - ، شتربچه به سال دوم درآمده بدان جهت که مادرش لاحق به مخاض یا به شتران آبستنی گردد اگر چه آبستن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - ، شتربچه که مادرش خود آبستن شده یا شترانی که درو بود. (منتهی الارب) (آنندراج). شتربچه ای که مادرش حامله باشد یا مادرش در میان شتران آبستن باشد اگر چه خود آبستن نباشد. (از محیط المحیط). ج، بنات مخاض. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) از ’خ وض’، جمع واژۀ مخاضه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخاضه شود
شتران آبستن یا شتران آبستن دوماهه، لا واحد لها من لفظها و واحدها خلفه نادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). شتران آبستن دوماهه. (ناظم الاطباء) ، خران آبستن. (ناظم الاطباء) ، شترمادگان گشن گذاشته در آنها چندان که از اضراب باز مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درد زه یعنی دردی که به وقت ولادت زنان را لاحق می شود. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل شود ، در نصاب مراد از مخاض، ابن مخاض باشد. (غیاث). - ابن مخاض، شتربچه ای که به سال دوم درآمده باشد و اگر چه ماده باشد بنت مخاض نامند. (غیاث). - ، شتربچه ای که مادرش گشنی یافته باشد. بنت مخاض و ابنه، مخاض مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - ، شتربچه به سال دوم درآمده بدان جهت که مادرش لاحق به مخاض یا به شتران آبستنی گردد اگر چه آبستن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - ، شتربچه که مادرش خود آبستن شده یا شترانی که درو بود. (منتهی الارب) (آنندراج). شتربچه ای که مادرش حامله باشد یا مادرش در میان شتران آبستن باشد اگر چه خود آبستن نباشد. (از محیط المحیط). ج، بنات مخاض. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) از ’خ وض’، جَمعِ واژۀ مخاضه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخاضه شود
مکان اخذ، جایی که چیزی رااز آن گیرند، محل صدور چیزی، جمع ماخذ، خاستگاه ها سرچشمه ها سرچشمه خاستگاه گرفتگاه، روش جمع ماخذ منابع سرچشمه ها: ماخذ تحقیقات تاریخی. جایی که از آن چیزی گیرند، مسلک روش، منبع اساس: ماخذ این قول کتاب... است جمع ماخذ
مکان اخذ، جایی که چیزی رااز آن گیرند، محل صدور چیزی، جمع ماخذ، خاستگاه ها سرچشمه ها سرچشمه خاستگاه گرفتگاه، روش جمع ماخذ منابع سرچشمه ها: ماخذ تحقیقات تاریخی. جایی که از آن چیزی گیرند، مسلک روش، منبع اساس: ماخذ این قول کتاب... است جمع ماخذ