جدول جو
جدول جو

معنی ماتی - جستجوی لغت در جدول جو

ماتی
چگونگی مات، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حالت و کیفیت آنکه مات شده است
لغت نامه دهخدا
ماتی
به هندی طین است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساتی
تصویر ساتی
(دخترانه)
در مصر باستان، نام فرشته نگهبان ارواح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماهی
تصویر ماهی
(دخترانه)
جانوری مهره دار، آبزی معروف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مانی
تصویر مانی
(پسرانه)
پیامبر ایرانی در زمان شاپور ساسانی، نام بنیانگذار آیین مانوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماری
تصویر ماری
(دخترانه)
فرانسه از عبری، مریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماضی
تصویر ماضی
فعلی که بر زمان گذشته دلالت می کند مانند رفت، گذشته، گذشته، سپری شده، مرده، درگذشته، زمان گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماری
تصویر ماری
مانند مار کشنده بودن، برای مثال اگر «ماری» و گژدمی بود طبعش / به صحراش چون مار کردند ماری (عسجدی - ۵۶)
ماری کردن: هلاک کردن، کشتن، برای مثال اگر ماری و گژدمی بود طبعش / به صحراش چون مار کردند ماری (عسجدی - ۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشی
تصویر ماشی
پیاده، آنکه با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادی
تصویر مادی
از مردم ماد مثلاً سرباز مادی، مربوط به ماد مثلاً هنر مادی، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در سرزمین ماد رایج بوده است
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای رنگی که از مواد شیمیایی تهیه می شود و زنان برای رنگ کردن لب خود به کار می برند، روژلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایی
تصویر مایی
ما بودن، هستی، وجود، کنایه از خودبینی، خودخواهی، تکبر
مایی ومنی: کنایه از خودبینی، خودخواهی، تکبر، برای مثال در بحر مایی و منی افتاده ام بیار / می تا خلاص بخشدم از مایی و منی (حافظ - ۹۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محو کننده، زایل کننده، نیست و نابود کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالی
تصویر مالی
مربوط به مال مثلاً کمک مالی
پر، لبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذاتی
تصویر ذاتی
غریزی، طبیعی، جبلی، فطری، گوهری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مائی
تصویر مائی
مربوط به ماء، کنایه از فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماهی
تصویر ماهی
جانوری آبزی، مهره دار، خونسرد و دارای آبشش و باله که بعضی از انواع آن بدنی پوشیده از فلس دارند
ماهی خاویار: در علم زیست شناسی هر یک از ماهی های خوراکی غضروفی، شامل اوزن برون، تاس ماهی و فیل ماهی که تخم آن ها به صورت خاویار مصرف می شود
ماهی آزاد: در علم زیست شناسی نوعی ماهی خوراکی دریازی با بدن کشیده که در رودخانه تخم ریزی می کند، آزادماهی
ماهی برقی: در علم زیست شناسی نوعی ماهی با بدنی پهن و پوستی صاف که به وسیلۀ دستگاه مخصوصی که در بدن خود دارد نیروی برق تولید می کند، ماهی اژدر، سفره ماهی
ماهی پرنده: در علم زیست شناسی نوعی ماهی با باله های پهن که در آب های گرم زیست می کند و می تواند تا ۵ متر از سطح آب بالا بجهد
ماهی دودی: نوعی ماهی سفید که آن را از دریا صید می کنند و پس از خالی کردن شکم او گوشتش را مدتی در نمک می گذارند و بعد دود می دهند و نگه می دارند
ماهی سفید: در علم زیست شناسی نوعی ماهی خوراکی با گوشتی سفید که در دریای خزر زیست می کند
ماهی شیم: در علم زیست شناسی نوعی ماهی سفید با خال های سیاه در پشت
ماهی قزل آلا: در علم زیست شناسی نوعی ماهی خوراکی از خانوادۀ ماهی آزاد، با پوستی پوشیده از خال های تیره که معمولاً در رودخانه ها زندگی می کند
ماهی کولی: در علم زیست شناسی نوعی ماهی کوچک با قدی در حدود ۳۰ سانتی متر، شکمش سفید و پشتش آبی رنگ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایت
تصویر مایت
آنکه نزدیک به مرگ است
فرهنگ فارسی عمید
(شَ تا)
زیانکاران. واحد ندارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مخفف اباک، با. وا. فا. مع. و. همراه . بمعیت :
چرا این مردم دانا و زیرکسار وفرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
دم ّ سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ.
رودکی.
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
رودکی.
ابابرق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.
رودکی.
سوی شاه هیطال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان.
فردوسی.
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود.
فردوسی.
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فرّ و برز و ابا یاره بود.
فردوسی.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده گروه.
فردوسی.
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی ّ و با رنگ و بوی
ابا زال سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم.
فردوسی.
جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
ابا رستم گرد و دستان بهم
همی گفت کاوس هر بیش و کم.
فردوسی.
بیامد کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان
ابا نامداران لشکر بهم
چو سام نریمان و گرشاسب جم.
فردوسی.
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کز ایشان بدی راه سود و زیان.
فردوسی.
بر دختر آمد همی گژدهم
ابا نامداران و گردان بهم.
فردوسی.
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بر او بر، جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم.
فردوسی.
کمر بر میان بسته رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.
فردوسی.
سوی زادفرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زرّ و با کارکرد.
فردوسی.
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان.
فردوسی.
ابا جوشن و خودبسته میان
همه تازی اسبان ببرگستوان.
فردوسی.
همی ماند خسرو بشاهنشهی
ابا گنج و دیهیم و تاج مهی.
فردوسی.
هزار وصد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
ابا هر یکی مرد شاگرد سی
ز رومی ّ و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دستۀ نرگس و زعفران
همی پیش بودند تا باد بوی
چو آید ز هرسو رساند، بدوی.
فردوسی.
همی راند (خسروپرویز) با تاج و با گوشوار
بزر بافته جامۀ شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
... ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم.
فردوسی.
ابا هرکه پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.
فردوسی.
زمستان بدی جای او طیسفون
ابا لشکر و موبد رهنمون.
فردوسی.
ابا کودکی چند و چوگان و گوی
به میدان شاه آمد آن نامجوی.
فردوسی.
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم.
فردوسی.
بگرد جهان چارسالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هر یکی زآن ده و دوهزار
از ایرانیانند جنگی سوار.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
سپهبد بیامد بمیدان شاه
ابا جوشن و گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
روم خیمه بر طرف هامون زنم
ابادشمنان دست در خون زنم.
فردوسی.
ابا نیزه و تیر و گرز و کمان
برفتند گردان همه شادمان.
فردوسی.
به یک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد.
فردوسی.
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن.
فردوسی.
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست.
فردوسی.
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماهروئی ببالین سرا.
فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.
فردوسی.
ابا هدیه و سیم و با تخت زر
ز دیبای رومی ّ و رومی گهر.
فردوسی.
بمردار و خونش همی پرورید
ابا بچگانش همی آرمید.
فردوسی.
ز پیش پدر رفت اسفندیار
سوی راه توران ابا گرگسار.
فردوسی.
فرستاده آمد بنزدیک زال
ابا بخت فیروز و فرخنده فال.
فردوسی.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.
فردوسی.
بشادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند.
فردوسی.
ز پیش سپهبد برون شد براه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه.
فردوسی.
کمر بر میان بست رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.
فردوسی.
بیاراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون ز بهر شکار
ابا او از ایرانیان لشکری
هر آنکس که که بود اگر مهتری.
فردوسی.
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانی ّ و فرخ پیام.
فردوسی.
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
بزرگان ابا اسرت سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز.
اسدی.
، برابر. مقابل . علی:
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب.
فردوسی.
ببستم میان یلی بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار.
فردوسی.
که او رسم های پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تند گشت.
فردوسی.
کنون نیست ما را ابا وی درنگ
که کوشیم با وی هم از راه جنگ.
فردوسی.
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم.
فردوسی.
، ب (به) :
مرا پویۀ پور گم بوده خاست
بدلسوزگی جان همی رفت خواست
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چارۀ خلق و خود بی نیاز.
فردوسی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگو ای زن نیکخوی.
فردوسی.
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست.
فردوسی.
همی گفت آن دیو بدروزگار
بخشم و ستیزه ابا شهریار.
فردوسی.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
فردوسی.
، در:
کنون این گرامی دو گونه گهر
برآمیخت باید ابا یکدگر.
فردوسی.
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن (گفتار ضحاک) .
فردوسی.
، در حال :
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی ّ و با رنگ و بوی.
فردوسی.
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانی ّ و فرخ پیام.
فردوسی.
، باضافۀ. علاوه بر:
ابانغزی ّ و با خوبی ّ رنگش
درآمد سی ّوشش مثقال سنگش.
(ویس و رامین).
، صاحب . دارای:
کنارنگ مرد است ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هرگونه چیز.
فردوسی.
شمس قیس رازی صاحب المعجم گوید: ’الف ابر و ابا و گوئیا و پنداریا و گفتا همه زیادات بی معنی است و شعراء پاکیزه سخن باید از آن احتراز کنند’. لکن الف ابا در پهلوی جزو کلمه بوده است چه اصل آن اباک است و فردوسی تا حافظ کلمه ابا و ابر و گوئیا و گفتا و پنداریا رابسیار بکار برده اند و اگر این شعراء پاکیزه سخن نباشند شاعر پاکیزه سخن در پارسی نیست
لغت نامه دهخدا
ماده سرخرنگی که زنان به لب مالند، روژلب، لوازم آرایش بانوان فرانسوی گنجار گلگونه ای که زنان درآرایش به کاربرند ماده ای سرخ که زنان بلب مالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذاتی
تصویر ذاتی
غریزی، عارضی، اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماتی
تصویر شماتی
تک ندارد سر شکستگان سر کوفتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاتی
تصویر شاتی
روز سرد
فرهنگ لغت هوشیار
آمادن آماده کردن، نرمیدن نرمی کردن نرم شدن منسوب به تات، یکی از لهجه های ایرانی. آماده شدن حاصل گشتن کار دست دادن فراهم آمدن، رفق و نرمی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتی
تصویر خاتی
فریبنده، سخت تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتی
تصویر راتی
عالم خدائی، عالم خدای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتیک
تصویر ماتیک
از انواع لوازم آرایش که با آن لب ها را رنگ کنند، روژ لب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماضی
تصویر ماضی
گذشته، پارینه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذاتی
تصویر ذاتی
گوهری، خدادادی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مادی
تصویر مادی
گیتایی
فرهنگ واژه فارسی سره
روژ لب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شما ماتیک قرمز زده اید:دوستان مزدور شما را احاطه می کنند.
دیگران ماتیک زده اند: علامت رفاقتهای مزدورانه و خیانت
ماتیک می خرید: شما سبک مغز هستید
یک مرد را که روژلب به لبانش زده غافلگیر میکنید:زن یا نامزد این مرد برای شما ایجاد دردسر خواهد کرد. کتاب سرزمین رویاها
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خیره شده، حالت ویژه ی توله ی شکاری به هنگام نزدیک شدن به
فرهنگ گویش مازندرانی
مهتابی، شب مهتاب
فرهنگ گویش مازندرانی