جمع واژۀ مأقط. (اقرب الموارد) : و چند روز در مقاحم آن ملاحم و مبارک آن معارک و مساقط آن مآقط از لطمۀ حدود ظبات بر خدود کمات... خون چون صوب انواء و ذوب انداء چکید. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 365). و رجوع به مأقط شود
جَمعِ واژۀ مَأقِط. (اقرب الموارد) : و چند روز در مقاحم آن ملاحم و مبارک آن معارک و مساقط آن مآقط از لطمۀ حدود ظبات بر خدود کمات... خون چون صوب انواء و ذوب انداء چکید. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 365). و رجوع به مأقط شود
ج، مقاط. (مهذب الاسماء). قطزن و آن را قطگیر نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). قطزن. ج، مقاطّ. (ناظم الاطباء). استخوان کوچکی که نویسنده قلم را بر روی آن قط زند. مقطه. (از اقرب الموارد). قطزن. شق زن. قلمزن. قلمزنه. خامه زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل از شاخ سدره دست عطارد کند مقط. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 412)
ج، مقاط. (مهذب الاسماء). قطزن و آن را قطگیر نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). قطزن. ج، مَقاطّ. (ناظم الاطباء). استخوان کوچکی که نویسنده قلم را بر روی آن قط زند. مِقَطه. (از اقرب الموارد). قطزن. شق زن. قلمزن. قلمزنه. خامه زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل از شاخ سدره دست عطارد کند مقط. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 412)
نقطه گذارده و منقوط، نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. نقطه نقطه. خال خال. خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها: گر ماه در لباس کبود منقط است تو شاه در قبای نسیج مغرقی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513). زلف تو داود دیگراست که دارد عاج منقط به زیر ساج معقد. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ببین چون ره صید مجروح، راهم منقط ز بس قطره های مقطر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143). منقط از شرر گام او هوا به شهاب منقش از اثر نعل او زمین به هلال. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242). از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش. خاقانی. از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285). - چرخ منقط، آسمان پرنقطه از ستاره ها: زخمه گه چرخ منقط مباش از خط این دایره در خط مباش. نظامی. - مکان منقط، جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء). - منقط شدن، نقطه دار شدن: روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67). - منقط گردانیدن، نقطه دار گردانیدن: سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109)
نقطه گذارده و منقوط، نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. نقطه نقطه. خال خال. خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها: گر ماه در لباس کبود منقط است تو شاه در قبای نسیج مغرقی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513). زلف تو داود دیگراست که دارد عاج منقط به زیر ساج معقد. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ببین چون ره صید مجروح، راهم منقط ز بس قطره های مقطر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143). منقط از شرر گام او هوا به شهاب منقش از اثر نعل او زمین به هلال. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242). از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش. خاقانی. از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285). - چرخ منقط، آسمان پرنقطه از ستاره ها: زخمه گه چرخ منقط مباش از خط این دایره در خط مباش. نظامی. - مکان منقط، جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء). - منقط شدن، نقطه دار شدن: روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67). - منقط گردانیدن، نقطه دار گردانیدن: سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109)
جای افتادن. مسقط. (منتهی الارب). موضع سقوط. (از اقرب الموارد). - مسقط حجر، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح هندسی، موقع عمودی است که از قسمت بالای شکلی بر قاعده آن خارج شود، و ممکن است مجازاً بر ارتفاع نیز اطلاق گردد، چه ارتفاع در واقع در موقعیت همین عمود قرار گرفته است، زیرا به تجربه ثابت شده است که اثقال بر سمت خطی که عمود بر سطح افق است، به مرکزعالم مایل هستند، و آن نیز عمود بر سطح موازی افق است، پس هرگاه از رأس آن ارتفاع، قطعه سنگی رها کنندموضع سقوط آن سنگ بر آن سطح، موقع همان عمود است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 10 شود
جای افتادن. مَسقَط. (منتهی الارب). موضع سقوط. (از اقرب الموارد). - مسقط حجر، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح هندسی، موقع عمودی است که از قسمت بالای شکلی بر قاعده آن خارج شود، و ممکن است مجازاً بر ارتفاع نیز اطلاق گردد، چه ارتفاع در واقع در موقعیت همین عمود قرار گرفته است، زیرا به تجربه ثابت شده است که اثقال بر سمت خطی که عمود بر سطح افق است، به مرکزعالم مایل هستند، و آن نیز عمود بر سطح موازی افق است، پس هرگاه از رأس آن ارتفاع، قطعه سنگی رها کنندموضع سقوط آن سنگ بر آن سطح، موقع همان عمود است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 10 شود
روستایی است به ساحل دریای خزر. (منتهی الارب). رستاقی است در ساحل بحر خزر در نزدیکی باب الابواب که اهالی آن طایفه ای هستند از مسلمانان با قوت و شوکت، و در بین دربند و لگزستان واقع شده است. (از معجم البلدان)
روستایی است به ساحل دریای خزر. (منتهی الارب). رستاقی است در ساحل بحر خزر در نزدیکی باب الابواب که اهالی آن طایفه ای هستند از مسلمانان با قوت و شوکت، و در بین دربند و لگزستان واقع شده است. (از معجم البلدان)
نعت فاعلی از اسقاط. رجوع به اسقاط شود. ساقطکننده. اندازنده. (از اقرب الموارد). - داروی مسقط جنین، دارو که سبب افکندن بار شود. - مسقطالاجنه، بچه افکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، زن که بچۀ ناتمام افکنده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سقطکننده
نعت فاعلی از اسقاط. رجوع به اسقاط شود. ساقطکننده. اندازنده. (از اقرب الموارد). - داروی مسقط جنین، دارو که سبب افکندن بار شود. - مسقطالاجنه، بچه افکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، زن که بچۀ ناتمام افکنده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سقطکننده
جمع واژۀ مأقی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گوشه های چشم از سوی بینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اذا اکتحل به... وافقت خشونه العین و تأکل المآقی. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً)
جَمعِ واژۀ مأقی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گوشه های چشم از سوی بینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اذا اکتحل به... وافقت خشونه العین و تأکل المآقی. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً)