جدول جو
جدول جو

معنی مآزر - جستجوی لغت در جدول جو

مآزر
(مَ زِ)
جمع واژۀ مئزر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزر
تصویر آزر
(پسرانه)
نام پدر حضرت ابراهیم (ع)، اسبی که ران دو پای عقبش مشکی و دستهایش به رنگ دیگر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موزر
تصویر موزر
نوعی سلاح گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مآثر
تصویر مآثر
آثار نیکو که از کسی باقی مانده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزر
تصویر میزر
شال دستاری که بر سر می بندند، دستار، عمامه، برای مثال که فردا شود بر کهن میزران / به دستار پنجه گزم سرگران (سعدی۱ - ۱۱۹)، ازار و پارچه ای که به کمر می بستند، لنگ
فرهنگ فارسی عمید
(مِ زَرر)
خر گزنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام پدر ابراهیم پیغامبر علیه السلام. و او را آزر بت گر و آزر بت تراش نیز گویند:
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
ابراهیم را چه زیان که آزر پدر اوست و آزررا چه سود که ابراهیم پسر اوست ؟ (خواجه عبدالله انصاری).
نگار و صورت آن بت به هند و چین در هم
شکست خامۀ مانی و رندۀ آزر.
سوزنی.
و سنت جاهلان است که چون بدلیل از خصم فرومانند سلسلۀ خصومت جنبانند چون آزربت تراش که... (گلستان).
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خارست و ابراهیم از آزر.
سعدی.
و گفته اند که نام پدر ابراهیم تارخ است و آزر عم ابراهیم است، نام بتی. (مهذب الاسماء) (ربنجنی) ، نام بتی که تارخ پدر ابراهیم سادن و خادم او بوده است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام ناحیه ای میان سوق اهواز (خوزیان واچار) و رامهرمز، مدینۀ آزر، نام شهری بوده میان بصره و کوفه، و آن را اطد و اطط نیز می نامیده اند
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اسبی که هر دو ران سپید دارد و دو پای پیشین سیاه یا برنگی دیگر، اسب که سرین وی سپید بود. (مهذب الاسماء) ، دشنام گونه ای که معنی آن کج طبع یا لنگ یا خرف یا مخطی است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
امر) صیغۀ امر از آزردن:
نگار و صورت آن بت به هند و چین در هم
شکست خامۀ مانی و رندۀ آزر
نگار آزر و مانی غلام صورت اوست
ز من بدین که بگفتم گر آزری آزر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مازریون. (فهرست مخزن الادویه). ذافنوبداس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذافنی ویداس و ذافنبداس و مازریون در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ زِ)
قسمی تفنگ کوتاه. قسمی تفنگ. (یادداشت مؤلف). تفنگی که در سال 1872 م. در آلمان متداول شد و بعدها مکرر تکمیل گردید. پیاده نظام آلمان تا سال 1945 میلادی آن را به کار می برد و ارتشهای مختلف اروپایی نیز آن را پذیرفته متداول کرده بودند، تپانچه که نوع عالی آن بر قنداق چوبین که در عین حال جلد سلاح نیز هست سوار می شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
مرد زیان زده و مغبون در هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِءْ زَ)
چادر. ج، مآزر. (منتهی الارب). چادر و ازار وزیرجامه و فوطه و لنگی که بر کمر بندند. (ناظم الاطباء). ازار. فوطه. لنگ. چادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ازار. مئزره. مئزار. ازر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
مئزر. عمامه و دستار و مندیل که بر سر بندند. (ناظم الاطباء). دستار. (از شعوری ج 2 ورق 349). دستار و مندیلی که بر سر بندند. (آنندراج) (از برهان) (از غیاث). عمامه. سربند. شالی که بر سر بندند. (از یادداشت مؤلف) :
کزین کم زنی بود ناپاک رو
کلاهش به بازار و میزر گرو.
سعدی (بوستان).
جمجمی مردانه در پای لطیف
بر سرش خربندگانه میزری.
سعدی.
ز پیشک کله جبه، او یکی ناچخ
بزد بر او که به خاکش فکند چون میزر.
نظام قاری (دیوان ص 18).
، ازار. ج، میازر. (دهار) (مهذب الاسماء). شلوار. زیرجامه. (یادداشت مؤلف). به معنی زیرجامه و شلوار ظاهراً عربی است. (از آنندراج) (از غیاث) :
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که برنیامد ونگذشت آبش ازمیزر.
فرخی.
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تامیان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 190).
من همچنان با میزری به میان با شیخ برفتم. (اسرارالتوحید ص 140).
چنگ است عریان وش سرش سدرۀ بریشم در برش
بسته پلاسین میزرش زانوش پنهان بین در او.
خاقانی.
مستوفیان مخفی و ابیاری و بمی
وجه برات فوطه به میزر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 24).
، مندیل. دستمال:
میزری چه بود اگر او گویدم
در رو اندر عین آتش بی ندم.
مولوی.
، ته بند و چادر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
قوم مغزر، صاحب شتران بسیار شیر و بسیار شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه صاحب شتران بسیار شیر و گروه خداوند شتران بسیار. (ناظم الاطباء). قوم معزز لهم، گروهی که شیر و شترانشان بسیار شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جای شتر کشتن. ج، مجازر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
شتر که هنگام کشتن وی آید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که گوسفند را برای ذبح کردن دهد. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمابن که به وقت باز کردن خرما رسد. (آنندراج) (از منتهی الارب). خرمابنی که خرمای وی برای چیدن رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیر که به وقت مردن رسد. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
جامه کوب گازران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مثل چوب جامه شویان که بدان جامه را در آب شویند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی میان اصبهان و خوزستان، از آن است عیاض بن محمد بن ابراهیم ابهری مازری (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَزْ زَ)
چاشنی زده و اشتهاآور. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مبزره شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ زِ)
از ’وزر’، گناه کننده. (آنندراج). مجرم و گناهکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتزار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ مأجر. مکانهای اجاره ای. (فرهنگ فارسی معین) : و بعضی گفته اند که آن همچنان است که ما را مباح کرده اند از مناکح و مآجر در حال غیبت امام. (ترجمه النهایۀ طوسی ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مئزاب. (منتهی الارب ذیل ازب). رجوع به مئزاب و مآزیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مأزفه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ذیل مأزفه). رجوع به مأزفۀ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مأزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأزم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ مأصر و مأصر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و عامه آن را معاصر، به عین خوانند. (منتهی الارب). رجوع به مأصر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مؤتمر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مؤتمر و مآمیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
جمع واژۀ مأثره و مأثره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آثار و نشانهای نیک و کارهای پسندیده. (آنندراج) (غیاث). نشانهای نیک و کارهای پسندیده که از کسی باقی ماند. (ناظم الاطباء). مفاخر. مکارم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و شرح مآثر و مناقب او دراز است و بر آن کتابی معروف هست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و مآثر بسیار داشت و آبهای خوزستان، او قسمت کرد (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61). مآثر خداوند عالم خلداﷲملکه بر ایشان روشن و پیداست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 2). و مآثرملکانه، که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجای آورده است امروز قدوۀ ملوک دنیا و دستورشاهان گیتی شده است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 9). و آن را از قلاید روزگار و مفاخر و مآثر شمرد. (کلیله ایضاً ص 125). کشتن شنزبه و یادکردن مقامات مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من داشت. (کلیله ایضاً ص 129).
بجز سخا و کرم نیست در دلش سودا
چنین بود به حقیقت مآثر سؤدد.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و آسمان معالی را به محامد و مآثر برافراشتی و مناقب خویش را نجوم ثواقب سپهر ایام گردانیدی. (تاریخ بیهق ص 82).
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.
انوری.
اگر درمحامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه... خوض و غور شود... (سندبادنامه ص 17). و آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص 18). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7). مزین به مناقب شاهی و محلی به مآثر پادشاهی (سندبادنامه ص 250). سلطان روز بروز آثار مآثر و انوار مفاخر او را در تزایدمی دید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 397). این مسند جز از بهر آرایش به مآثر و معالی او ننهاده اند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 357). از انوار مآثر ومفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437). و اهل تمیز را اندک از بسیار بود و رمزی در تقریر فضایل و مآثر وافی. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 275). میان اقران جنس خویش به انواع محامدو مآثر شهرتی هرچه شایعتر داشته است. (مرزبان نامه ص 257). اشارتی راندند که برای تخلید مآثر گزیده و تأیید مفاخر پسندیدۀ پادشاه وقت... تاریخی می باید پرداخت. (جهانگشای جوینی). صیت محاسن ایام و لطایف اکرام آل برمک را به خاک افکنده و جراید عواید و دفاتر مآثر آل فرات را به آب فرو داده. (المضاف الی بدایع الازمان ص 1). او را آثار عظیم باقی است، در ذکر مآثر او مجلدات پرداخته اند. (تاریخ گزیده).
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اری مآثر محیای من محیاک.
حافظ.
- خورشیدمآثر. رجوع به همین ماده شود.
- ستوده مآثر، که آثاری پسندیده دارد: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب و زینت درافزود. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 4 ص 323).
- صفوت مآثر، که آثار و نشانه های پاک و خالص و برگزیده دارد: و لوامع خاطر صفوت مآثر ایشان بسان آفتاب. (حبیب السیر ایضاً).
- عالی مآثر. رجوع به همین ماده شود.
- عسا کر نصرت مآثر، سپاهی که فتح و فیروزی از پی آنها می آید. (ناظم الاطباء).
- مآثرالعرب، مفاخر آنها. (منتهی الارب). مفاخر و مکارم عرب که از آن یاد کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مأثره شود.
، مکرمتهای موروثی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مأثره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
نام رودخانه ای در مازندران که در شهسوار به دریا میریزد. (مازندران و استرآباد تألیف رابینو بخش انگلیسی ص 23 و ص 20)
لغت نامه دهخدا
میزر در فارسی از ریشه پارسی ازار شلوار، دستار پارچه ای که بکمر بندند ازار، دستار عمامه. میزر در فارسی: تازی از ریشه پارسی ازار لنگ، دستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزر
تصویر میزر
عمامه و دستار و مندیل که بر سر بندند
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ازار پوشاننده آلمانی گونه ای تپانچه به نام سازنده آن تفنگی که در سال 1872 م. در آلمان متداول شد و بعد ها مکرر تکمیل گردید. این سلاح توسط ارتشهای مختلف اروپایی پذیرفته و متداول گردید، تپانچه ای که نوع عالی آن بر قنداق چوبین - که در عین حال جلد سلاح نیز هست - سوار میشود (تنگسیر. 353)
فرهنگ لغت هوشیار
((مُ زِ))
تفنگی که در سال 1872 میلادی در آلمان متداول شد و بعدها مکرر تکمیل گردید، تپانچه ای که نوع عالی آن بر قنداق چوبین سوار می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزر
تصویر میزر
((مِ زَ))
عمامه، دستار
فرهنگ فارسی معین