دهی جزء دهستان سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 3هزارگزی جنوب سیاهکل، سر راه دیلمان، جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 400 تن سکنه، گیلکی و فارسی زبان، آب آن از شمرود، محصول آن برنج، چای و ابریشم، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 3هزارگزی جنوب سیاهکل، سر راه دیلمان، جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 400 تن سکنه، گیلکی و فارسی زبان، آب آن از شمرود، محصول آن برنج، چای و ابریشم، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
ابوریحان در تحقیق ماللهند آرد: و من تعسف فی هذا الباب فانه زعم علی ما ذکر براهمهر فی تقدیر صنعهالاصنام ان کل عشر هبأات و اسمها رین تسمی رج و کل ثمانیه رج تکون بالاک و هو رأس الشعره و ثمانیه منه لیک و هو الصﱡوأبه فی الشعر ... (ماللهند ص 77) خرچال را گویند و آن پرنده ای است که به چرخ و شاهین شکار کنند و خورند، لیکک، پیمانه را نیز گویند که بدان غله و خرما و غیر آن پیمایند، (برهان)
ابوریحان در تحقیق ماللهند آرد: و من تعسف فی هذا الباب فانه زعم علی ما ذکر براهمهر فی تقدیر صنعهالاصنام ان کل عشر هبأات و اسمها رین تسمی رج و کل ثمانیه رج تکون بالاک و هو رأس الشعره و ثمانیه منه لیک و هو الصﱡوأبه فی الشعر ... (ماللهند ص 77) خرچال را گویند و آن پرنده ای است که به چرخ و شاهین شکار کنند و خورند، لیکک، پیمانه را نیز گویند که بدان غله و خرما و غیر آن پیمایند، (برهان)
در زبان آذری اداتی است نسبت را، چون: قوم لیک، غیه لیک، داش لیک، ترلیک و امثال آن و صورت دیگر آن لاخ است در سنگلاخ و دیولاخ و غیره وعین آن در پالیک فارسی بجای مانده است: از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی موزۀ چینی میخواهم و اسب تازی، علی قرط، و رجوع به لاخ شود
در زبان آذری اداتی است نسبت را، چون: قوم لیک، غیه لیک، داش لیک، ترلیک و امثال آن و صورت دیگر آن لاخ است در سنگلاخ و دیولاخ و غیره وعین آن در پالیک فارسی بجای مانده است: از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی موزۀ چینی میخواهم و اسب تازی، علی قرط، و رجوع به لاخ شود
صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است. لکن. امّا. بیک. ولیکن. پن. صاحب المعجم گوید: ’در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسرۀ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند’. بنابراین، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی: هر دو یک گوهرند لیک به طبع این بیفسرد وآن دگر بگداخت. رودکی. بهایم... با وی [مردم یکسان است، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی). لیک اندر دل خسان آسان چون به خس مار درخزد خناس. ناصرخسرو. دندانۀ کلید در دعویند لیک همچون زبان قفل گه معنی الکنند. سنائی. کنم سرکشی لیک با سرکشان. نظامی. مرا همچنین نام نیک است لیک ز علت نگوید بداندیش نیک. نظامی. گرچه دوزخ دور داردزو نکال لیک جنت به ورا فی کل حال. مولوی. پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍ نیک کرد او، لیک نیک بدنما. مولوی. دید رنج و کشف شدبر وی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت. مولوی. تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست. مولوی. در کف او خار و سایه اش نیز نیست لیکتان از حرص آن تمییز نیست. مولوی. لیک تا آب از قذر خالی شدن تنقیه شرط است در جوی بدن. مولوی. آن یکی میزد یتیمی را به قهر قند بود آن لیک بنمودی چو زهر. مولوی. این توانی که نیائی ز در سعدی باز لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی. سعدی. قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر. سعدی. نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی. حافظ. لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان. سبزواری
صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است. لکن. امّا. بیک. ولیکن. پن. صاحب المعجم گوید: ’در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسرۀ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند’. بنابراین، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی: هر دو یک گوهرند لیک به طبع این بیفسرد وآن دگر بگداخت. رودکی. بهایم... با وی [مردم یکسان است، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی). لیک اندر دل خسان آسان چون به خس مار درخزد خناس. ناصرخسرو. دندانۀ کلید در دعویند لیک همچون زبان قفل گه معنی الکنند. سنائی. کنم سرکشی لیک با سرکشان. نظامی. مرا همچنین نام نیک است لیک ز علت نگوید بداندیش نیک. نظامی. گرچه دوزخ دور داردزو نکال لیک جنت به ورا فی کل حال. مولوی. پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍ نیک کرد او، لیک نیک بدنما. مولوی. دید رنج و کشف شدبر وی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت. مولوی. تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست. مولوی. در کف او خار و سایه اش نیز نیست لیکتان از حرص آن تمییز نیست. مولوی. لیک تا آب از قذر خالی شدن تنقیه شرط است در جوی بدن. مولوی. آن یکی میزد یتیمی را به قهر قند بود آن لیک بنمودی چو زهر. مولوی. این توانی که نیائی ز در سعدی باز لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی. سعدی. قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر. سعدی. نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی. حافظ. لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان. سبزواری
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان طوالش، واقع در7هزارگزی جنوب باختری سیاهکل. جلگه، معتدل، مرطوب ومالاریائی. دارای 78 تن سکنه. آب آن از نهر ولیسم. محصول آنجا لبنیات. شغل اهالی گله داری و راه آن مالرواست. تابستان عموم اهالی برای نگاهداری گله های خود به دیلمان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان طوالش، واقع در7هزارگزی جنوب باختری سیاهکل. جلگه، معتدل، مرطوب ومالاریائی. دارای 78 تن سکنه. آب آن از نهر ولیسم. محصول آنجا لبنیات. شغل اهالی گله داری و راه آن مالرواست. تابستان عموم اهالی برای نگاهداری گله های خود به دیلمان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد: با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس. ولیکن من از بهر بدکامه را که برخواند این پهلوی نامه را. فردوسی. ولیکن تو شاهی و فرمان تراست تراام من و بند و زندان تراست. فردوسی. از ایران فرّخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند. فردوسی. ولیکن ز کردار افراسیاب شب تیره رفتن نیارم به خواب. فردوسی. سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. ولیکن نگه کن به روشن روان که بهرام چوبینه شد پهلوان. فردوسی. اگرچه سپید است مویش به رنگ ولیکن به مردی بدرّد نهنگ. فردوسی. ترا بودن ایدر مرا درخور است ولیکن ترا آن ازین بهتر است. فردوسی. ز پندت نبد هیچ مانند چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی. ولیکن چو بهرام راند سپاه نماید به مرد خردمند راه. فردوسی. ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو. فردوسی. ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدان رای همداستان. فردوسی. پراکنده نامش به گیتی بدی است ولیکن جز آن است، مردایزدی است. فردوسی. ولیکن بترسم که از مهر من بتابدت روزی ز راه اهرمن. فردوسی. ولیکن چنین است چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد. فردوسی. هراسان شه از اژدهای دژم ولیکن نیاورد خود را به دم. فردوسی. همی دید کش فرّ و برز کیی است ولیکن ندانست از بن که کیست. فردوسی. به بازی شمردم همه روزگار ولیکن کنون شد مرا کارزار. فردوسی. ولیکن چو تو آمدی در جهان دلم شاد کردی همی در نهان. فردوسی. ولیکن چو فردا بیاید برم بگیرمش و نزدیک شاه آورم. فردوسی. ولیکن ترا من یکی بنده ام به فرمان و رایت سرافکنده ام. فردوسی. ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان. فردوسی. که من چند از این جستم آرام شاه ولیکن همی از تو دیدم گناه. فردوسی. ولیکن مرا شاه ایران قباد بسی اندر این پند و اندرز داد. فردوسی. ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همی خوی خویش. فردوسی. ولیکن چه سود است مردی و زور که شد بخت سازنده را چشم کور. فردوسی. ولیکن بسی رنج باید کشید بدان تا بدین کام شاید رسید. فردوسی. ولیکن مرا او فرستاده است بگویم پیامی که او داده است. فردوسی. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ. عسجدی. اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر. عسجدی. گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی). مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است بی بها امروز لیکن با بها فردا شود. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. لیکن چو کرد قصد جفا پیشش خاقان خطرندارد و نه قیصر. ناصرخسرو. کردی تدبیر تو و لیک همه بد گفتی لیکن سرود یافه و بیکار. ناصرخسرو. گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست. ناصرخسرو. هم پادشاهی هم رهی بحری بلی لیکن تهی. ناصرخسرو. تو را روی خوب است لیکن بسی است به دیوار گرمابه ها بر، نگار. ناصرخسرو. به خرمابنی ماند از دورلیکن به نسیه ست خرماش و نقد است خارش. ناصرخسرو. گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟ خیام. لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). کوزه می بینی و لیکن آن شراب روی ننماید به چشم ناصواب. مولوی. شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و مرسلین. مولوی. گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او. سعدی. فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدی. همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی. سعدی. شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان می آید. سعدی. در گریز نبسته ست لیکن از نظرش کجا روند اسیران که بند بر پایند؟ سعدی. خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. سرو آزاد به بالای تو میماند راست لیکنش با تو میسر نشود رفتاری. سعدی. پندارم آهوان تتارند مشکریز لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند. سعدی. بحر سخنم در همه آفاق برفته ست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن که در مصاف ز افراسیاب نگریزند. مسیح کاشی
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پُن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد: با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس. ولیکن من از بهر بدکامه را که برخواند این پهلوی نامه را. فردوسی. ولیکن تو شاهی و فرمان تراست تراام من و بند و زندان تراست. فردوسی. از ایران فرّخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند. فردوسی. ولیکن ز کردار افراسیاب شب تیره رفتن نیارم به خواب. فردوسی. سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. ولیکن نگه کن به روشن روان که بهرام چوبینه شد پهلوان. فردوسی. اگرچه سپید است مویش به رنگ ولیکن به مردی بدرّد نهنگ. فردوسی. ترا بودن ایدر مرا درخور است ولیکن ترا آن ازین بهتر است. فردوسی. ز پندت نبد هیچ مانند چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی. ولیکن چو بهرام راند سپاه نماید به مرد خردمند راه. فردوسی. ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو. فردوسی. ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدان رای همداستان. فردوسی. پراکنده نامش به گیتی بدی است ولیکن جز آن است، مردایزدی است. فردوسی. ولیکن بترسم که از مهر من بتابدْت ْ روزی ز راه اهرمن. فردوسی. ولیکن چنین است چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد. فردوسی. هراسان شه از اژدهای دژم ولیکن نیاورد خود را به دم. فردوسی. همی دید کش فرّ و بُرز کیی است ولیکن ندانست از بن که کیست. فردوسی. به بازی شمردم همه روزگار ولیکن کنون شد مرا کارزار. فردوسی. ولیکن چو تو آمدی در جهان دلم شاد کردی همی در نهان. فردوسی. ولیکن چو فردا بیاید برم بگیرَمْش و نزدیک شاه آورم. فردوسی. ولیکن ترا من یکی بنده ام به فرمان و رایت سرافکنده ام. فردوسی. ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان. فردوسی. که من چند از این جستم آرام شاه ولیکن همی از تو دیدم گناه. فردوسی. ولیکن مرا شاه ایران قباد بسی اندر این پند و اندرز داد. فردوسی. ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همی خوی خویش. فردوسی. ولیکن چه سود است مردی و زور که شد بخت سازنده را چشم کور. فردوسی. ولیکن بسی رنج باید کشید بدان تا بدین کام شاید رسید. فردوسی. ولیکن مرا او فرستاده است بگویم پیامی که او داده است. فردوسی. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ. عسجدی. اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر. عسجدی. گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی). مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است بی بها امروز لیکن با بها فردا شود. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. لیکن چو کرد قصد جفا پیشش خاقان خطرندارد و نه قیصر. ناصرخسرو. کردی تدبیر تو و لیک همه بد گفتی لیکن سرود یافه و بیکار. ناصرخسرو. گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست. ناصرخسرو. هم پادشاهی هم رهی بحری بلی لیکن تهی. ناصرخسرو. تو را روی خوب است لیکن بسی است به دیوار گرمابه ها بر، نگار. ناصرخسرو. به خرمابنی ماند از دورلیکن به نسیه ست خرماش و نقد است خارش. ناصرخسرو. گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟ خیام. لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). کوزه می بینی و لیکن آن شراب روی ننماید به چشم ناصواب. مولوی. شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و مرسلین. مولوی. گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او. سعدی. فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدی. همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی. سعدی. شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان می آید. سعدی. در گریز نبسته ست لیکن از نظرش کجا روند اسیران که بند بر پایند؟ سعدی. خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. سرو آزاد به بالای تو میماند راست لیکنش با تو میسر نشود رفتاری. سعدی. پندارم آهوان تتارند مشکریز لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند. سعدی. بحر سخنم در همه آفاق برفته ست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن که در مصاف ز افراسیاب نگریزند. مسیح کاشی
ظاهراً ’شسۀ’ امروزی است که در دو طرف جوئی دارد برای فاضل آب: و اول کسی که بر طبرستان راه لاکش پدید کرد از پریم تا ساری و از ساری تا گرگان اصفهبد شروین بود. (تاریخ طبرستان. ظاهراً) در اصطلاح بنایان، رومی. که یک جانب آن دیواره دارد و جانب دیگر ندارد
ظاهراً ’شُسۀ’ امروزی است که در دو طرف جوئی دارد برای فاضل آب: و اول کسی که بر طبرستان راه لاکش پدید کرد از پریم تا ساری و از ساری تا گرگان اصفهبد شروین بود. (تاریخ طبرستان. ظاهراً) در اصطلاح بنایان، رومی. که یک جانب آن دیواره دارد و جانب دیگر ندارد
حلزون: لیسک ر بین زبر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سرا. (دهخدا. مجموعه اشعار 113)، نرم تنی از رده شکمپاییان و از دسته پولمونه ها که خاک زی است و دارای گونه های مختلف میباشد و در سراسر کره زمین میزید. شکل خارجی حیوان شبیه حلزون صدفش پهن و نازک است و دنباله ای از مانتو روی صدف را میپوشاند بطوریکه بدن حیوان ظاهرا برهنه بنظر میرسد (صدف حلزون مارپیچی است و حیوان در موقع استراحت و یا احساس خطر بدنش راداخل صدف مخفی میکند و در موقعی که حیوان حرکت مینماید صدف مارپیچی حیوان بر پشتش قرار دارد)، این حیوان بمزارع صیفی و بقولات حمله میکند ویکی از آفات این گیاهان است ازاین جهت باید با آن مبارزه کرد. در پزشکی از اجساد این جانوران شربتی تهیه میکنند که بنام شربت لیماس موسوم است و ضد بیماریهای ریوی تجویز میشود لیسه لیشک
حلزون: لیسک ر بین زبر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سرا. (دهخدا. مجموعه اشعار 113)، نرم تنی از رده شکمپاییان و از دسته پولمونه ها که خاک زی است و دارای گونه های مختلف میباشد و در سراسر کره زمین میزید. شکل خارجی حیوان شبیه حلزون صدفش پهن و نازک است و دنباله ای از مانتو روی صدف را میپوشاند بطوریکه بدن حیوان ظاهرا برهنه بنظر میرسد (صدف حلزون مارپیچی است و حیوان در موقع استراحت و یا احساس خطر بدنش راداخل صدف مخفی میکند و در موقعی که حیوان حرکت مینماید صدف مارپیچی حیوان بر پشتش قرار دارد)، این حیوان بمزارع صیفی و بقولات حمله میکند ویکی از آفات این گیاهان است ازاین جهت باید با آن مبارزه کرد. در پزشکی از اجساد این جانوران شربتی تهیه میکنند که بنام شربت لیماس موسوم است و ضد بیماریهای ریوی تجویز میشود لیسه لیشک
درختی است از تیره پروانه واران که دارای شاخه های خاردار است. میوهءاین گیاه غلاف مانند (شبیه میوه لوبیا) است و دارای ماده ای قندی است که در تهیه نوعی مشروب بکار میرود. این درخت در جنگلهای شمالی ایران نیز فراوان است للکی لیلکی لیلک للک لک کرات لالیک
درختی است از تیره پروانه واران که دارای شاخه های خاردار است. میوهءاین گیاه غلاف مانند (شبیه میوه لوبیا) است و دارای ماده ای قندی است که در تهیه نوعی مشروب بکار میرود. این درخت در جنگلهای شمالی ایران نیز فراوان است للکی لیلکی لیلک للک لک کرات لالیک