جدول جو
جدول جو

معنی لینج - جستجوی لغت در جدول جو

لینج
(نَ)
نوعی از اقلیمیاست و آن رادر جزیره قبرس در معدن مس یابند. نیلج است و نزد بعضی نوعی از اقلیمیای مس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
لینج
تازی گشته لینگ جوش کوره نوعی از اقلیمیا است
تصویری از لینج
تصویر لینج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لینا
تصویر لینا
(دخترانه)
آبشار کوچک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لینت
تصویر لینت
نرم شدن، نرمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهنج
تصویر لهنج
سنگی که گازر در روی آن جامه می شوید، فسان، سنگ ساو
فرهنگ فارسی عمید
(سِ یَ)
شیار و آهن قلبه و سپار. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حدیثها فی خبر ابن دهزیل الصغیر. (الاصابه ج 8 ص 183)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صاحبه مکان قباء اخرج عمر بن شبه فی اخبار المدینه بسند صحیح الی عروه قال کان موضع مسجد قباء لامراه یقال لها لینه کانت تربط حمارا لها فیه فابتنی فیه سعد بن حثیمه مسجدا فقال اهل مسجد الضرار انحن نصلی فی مربط حمار لینه لالعمرالله لکنا تبنی مسجداً فنصلی فیه الی ان یجی ٔ ابوعامر فیؤمنا فیه فانزل الله تعالی: و الذین اتخذوا مسجداً ضراراً. (قرآن 107/9). (الاصابه ج 8 ص 184)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
درخت خرما جز عجوه و برنی. (ترجمان القرآن جرجانی). نخله. (بلاذری). یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب). خرمابن. نخیل. نخل. غدق. عقار. درخت خرما. ج، لین. (مهذب الاسماء) ، تنه درخت خرما. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لی لَ)
به معنی نیلج است که به فارسی نیله گویند و آن عصارۀ نیل است که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان). لیلنج. (آنندراج). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: از داروهای چشم است، سرد و خشک است به درجۀ اول و در وی قبضی است و قوی کننده است. آماس نرم را تحلیل کند و با همه اسباب بد، بازکوشد و مضرتها بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(لی لَ)
لیلج. نیلج. نیله. لیلنگ. به معنی لیج است که نیل باشد و به آن چیزها رنگ کنند. (برهان). ابوریحان در صیدنه آرد: ’لس’ گوید نیل را گویند و آن بستانی دشتی باشد. اورباسیوس او را اساطوس نام کرده است. و خواص و افعال نیل در حرف نون گفته شود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). و رجوع به نیل و نیله و نیلج شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
فینک. حجرالقیشور. (فهرست مخزن الادویه). قیشور. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(نْیْ)
شارل ژزف پرنس دو. ژنرال بلژیکی در خدمت اتریش، مولد بروکسل (1735-1814 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
تکیه جای چرمین نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَیْ یِ نَ)
تأنیث لین.
- الف لینه. رجوع به لین شود.
- نارٌ لینه، نارٌ رقیقه. آتش نرم. آتش ملایم
لغت نامه دهخدا
به لغت نبطی تخم کتان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
مسیحیی بود در رومیه که با پولس و تیموتیوس رفاقت میداشت (2 تیموطاوس 4:21) و در تقلید معروف است که بعد از پطرس، او اول اسقف روم است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ولوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 31هزارگزی باختری پل سفید، سر راه زیرآب به آلاشت، کوهستانی و سردسیر، دارای 350 تن سکنه، آب آن از چشمه و رود خانه چرات، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (سفرنامۀ رابینو بخش ص 116 انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نرم گردیدن. نرم شدن. لین. لیان. نرمی. مقابل خشونت. لدانت. لدونت. سستی. مقابل صلابت، سختی. ملائمی. (غیاث) : لینت عظام، لینت طبیعت، روانی (در شکم). مقابل یبوست. خشکی: میوۀ پخته لینت بخشد.
- لینت مزاج، روانی آن
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 5هزارگزی شمال قیس آباد. محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 27 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
صاحب برهان گوید: سنگ گازری باشد، یعنی سنگی که گازران جامه بر آن زنند وشویند و به معنی سنگ کارد هم گفته اند که فسان باشد وبه معنی ساز گازر و ساز گاری هم به نظر آمده است و جای دیگر ساز گازر و ساز گازری نوشته بودند و این به معنی اول مناسبتی دارد و ظاهراً که میان این دو کس خلط شده باشد چه یکی ساز گاری و دیگر ساز گازری نوشته است. و الله اعلم - انتهی. صاحب انجمن آرا گوید: سنگ کارد که فسان گویند و در این لغت تصحیف خوانی کرده اند و اختلاف شد چنانکه سنگ گازر و غیره. صاحب جهانگیری گوید: دو معنی دارد اول سنگ کارد باشد و آن را فسان نیز گویند و دوم به معنی سازگاری آمده است - انتهی
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ وا)
دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان. در 20هزارگزی غرب رزن و 8هزارگزی جنوب دمق، در دامنۀ سردسیری واقع است و 387 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آبکی است به راه مکه کندۀ حضرت سلیمان. (منتهی الارب). موضعی است در دیار نجد... مقابل هر. سکونی گوید: منزل چهارم واسط به مکه. و نیز لینه آبی است بنی غاضره را که شیاطین سلیمان کنده اند. (از معجم البلدان). موضعی در طریق واسط به مکه میان سویه و ثعلبیه، واقع در سی میلی سویه و 25میلی ثعلبیه. (نزهه القلوب چ اروپا ص 170). اقامتگاه آل اجود، بطنی از بطون غزیه بوده است. (صبح الاعشی ج 1 ص 324). موضع فی بلاد نجد عن یسارالمصعد بحذاء الهر و بها رکایا عادیه نقرت من حجر رخو و ماؤها عذب زلال و قال السکونی: لینه هو المنزل الرابع لقاصد مکه من واسط و هی کثیره الرکی و القلب ماؤها طیب و بها حوض السلطان و منه الی الخل و هی لبنی غاضره، و یقال انها ثلاثماه عین... و قرأت فی دیوان شعر مضرس فی تفسیر هذا الشعر: قال المضرس:
لمن الدیار غشیتها بالاثمد
بصفاء لینه کالحمام الرکد...
قال: لینه ماء لبنی غاضره یقال ان شیاطین سلیمان احتفروه. و ذلک انه خرج من ارض بیت المقدس یرید الیمن، فتعدی بلینه، و هی ارض حسناء فعطش الناس و عز علیهم الماء فضحک علیهم شیطان کان واقفاً علی رأسه فقال له سلیمان: ما الذی یضحکک فقال اضحک لعطش الناس و هم علی لجهالبحر فامرهم سلیمان فضربوا بعصیهم فانبطواالماء و قال زهیر:
کان ریقتها بعدالکری اغتقبت
من طیب الراح لمایغدان عتقا
شج السقاه علی ناجودها شبعاً
من ماء لینه لا طرفاً و لا رنقاً.
(معجم البلدان ج 7 ص 348)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیلج
تصویر لیلج
عصاره نیل که بدان چیزها را رنگ کنند نیله، یاس بنفش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لینت
تصویر لینت
نرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لینه
تصویر لینه
مونث لین
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فینک با نام کف دریا در پارسی آمده که سنگ مانندی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهنج
تصویر لهنج
((لَ هَ))
سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند، فسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لینت
تصویر لینت
((لِ نَ))
نرم گردیدن، نرم شدن، مجازاً روانی شکم، کارکرد شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لینک
تصویر لینک
پیوند، دنبالک
فرهنگ واژه فارسی سره
روانی سستی، نرمی
متضاد: صلابت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شلتوک برنج، ساقه ی برنج، گیاه برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع زانوس رستاق واقع در منطقه ی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
اهل روستای لو، طایفه ای در مازندران غربی
فرهنگ گویش مازندرانی
دست گرفتن، گرفتن، برداشتن
دیکشنری اردو به فارسی