جدول جو
جدول جو

معنی لیلمانج - جستجوی لغت در جدول جو

لیلمانج(لِ لو)
دهی از دهستان فعله کوی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 8هزارگزی جنوب خاوری سنقر و دوهزارگزی جنوب راه فرعی سنقر به قره تپه. کوهستانی و سردسیر. دارای 740 تن سکنه. آب آن از چشمه، قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات، حبوبات، زیتون و انگور. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است. قلعۀ بزرگ و قابل توجه و آسیای مهمی دارد. باغستان این آبادی معروف به قلعه جوق است و در اراضی این ده بوته های گوناگون وجود دارد و از آنها هر دو سال یک بار کتیرا گیرند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یلمان
تصویر یلمان
قسمت برندۀ تیغ، لبۀ تیغ، ضرب شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویلانج
تصویر ویلانج
نوعی حلوا، شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
مترجم، ترجمان، کسی که سخنی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ)
منسوب به بیلمان و عبدالرحمن بن البیلمانی مولای عمر بن الخطاب بدانجا نسبت دارد. (منتهی الارب) ، ستبر و بادکرده. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ضرب شمشیر. (ناظم الاطباء). خواباندن تیغ. (آنندراج) :
سینۀ ماهی و پشت گاو درهم داشت راه
تیغ را تا دست اوایما به یلمان کرده بود.
ملاوحشی (از آنندراج).
ز گرد سپاهم فلک در نقاب
ز یلمان تیغم یلان در حساب.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لجلاج. مقامری مثلی. مصحف لجلاج. بنابر مشهور نام واضع شطرنج و صحیح واضع نرد. (آنندراج) :
همچو فرزین کجرو است و رخ سیه بر نطع شاه
آنکه تلقین میکند شطرنج مر لیلاج را.
مولوی.
کاتبی بازی از آن رخ نگر و حاضر باش
که شود مات در این عرصه هزاران لیلاج.
کاتبی.
گر تخته نرد سازد تابوت سرکشم را
لیلاج هم نیارد زآن تخته برد کردن.
مسیح کاشی.
ردای شید قناعت به دوش دارم لیک
زنم به نردطمع تخته بر سر لیلاج.
ظهوری.
و رجوع به لجلاج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 44هزارگزی جنوب مراغه و پنج هزارگزی شوسۀ مراغه به میاندوآب. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 1894 تن سکنه. آب آن از رود خانه لیلان و چاه. محصول آنجا غلات، نخود، چغندر، توتون، کشمش، بادام و زردآلو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لی لَ)
لیلج. نیلج. نیله. لیلنگ. به معنی لیج است که نیل باشد و به آن چیزها رنگ کنند. (برهان). ابوریحان در صیدنه آرد: ’لس’ گوید نیل را گویند و آن بستانی دشتی باشد. اورباسیوس او را اساطوس نام کرده است. و خواص و افعال نیل در حرف نون گفته شود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). و رجوع به نیل و نیله و نیلج شود
لغت نامه دهخدا
با لام و الف و نون و جیم و حرکت غیرمعلوم، مطلق حلوا را گویند. (برهان) (آنندراج). شیرینی
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ / لُ)
بسیار از مال و جز آن: جاء بالهیل و الهیلمان، مال بسیار آورد یا آورد ریگ و باد را. (منتهی الارب). هلمّان. گویند: جأنا بالهیل و الهیلمان، اذا جاء بالمال الکثیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو)
بی شک همان گولانج است که به تصحیف خوانده اند و گولانج حلوائی است. رجوع به گولانج شود. لابرلا. (آنندراج) (برهان). لولانچ. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن، واقع در شش هزارگزی شمال باختری فومن. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 435 تن سکنه. آب آن از رود ماسوله. محصول آنجا برنج، توتون سیگار و ابریشم. شغل اهالی زراعت است و از فومن و صومعه سرا اتومبیل میرود. چهل باب دکان دارد و روزهای شنبه آنجابازار عمومی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لو لَ)
بازاری است در پنج هزارگزی خاور کوچصفهان، سر راه شوسه به لاهیجان. این بازار در اراضی قراء رودبارکی و پیربست واقع شده، در حدود یک صد باب دکان دارد و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
گابریل، فیزیکدان فرانسوی، مولد هلریش (لوکزامبورگ) (1845-1921 میلادی)، وی را در الکتریسیته و عکاسی رنگین تحقیقات مفیدی است
لغت نامه دهخدا
پرفسور ودانشمند خاورشناس آلمانی، خوانندۀ کتیبۀ زبد (خرابه ای بین قنسرین و نهر فرات) مورخ به تاریخ 511 میلادی
لغت نامه دهخدا
(پُ پُ)
نام ناحیۀ قدیمی اورنی به فرانسه. رود آلیه آن را مشروب میسازد
لغت نامه دهخدا
ترجمان، مترجم، سخن گزار، تیلماجی، (یادداشت مؤلف)، کسی که از زبانی بزبان دیگر ترجمه کند، ظاهراً ترکی است و اصل آن ’دیلیم آج’ بمعنی ’زبانم را بازکن’ بوده است، و رفته رفته تخفیف یافته و به این صورت بمعنی ترجمان مترجم بکار رفته است، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، کلمه ترکی است اما صورتی که برای اصل آن ذکر شده است بر اساسی نیست، (یادداشت لغتنامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
مرکّب از: دیلم + ان، پسوند مکان، مکان دیلمها سراسر گیلان را در قدیم دیلمان و دیلمستان نامیده اند
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
نام دهستانی است از بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان محدود از شمال به دهستان سیاهکل از جنوب و باختر به دهستان عمارلو از خاور به دهستان سمام. منطقه دهستان کوهستانی با شیب ملایم و محصور به ارتفاعات منشعبه از کوه درفک هوای آن سردسیر خوش آب و هوا و قسمت عمده اراضی آن مستور از چمن و مراتع و چشمه سارهای متعدد مناظر زیبا و هوای نشاطانگیز دهستان خاصه در فصل بهار بسیار جالب توجه و یکی از نقاط ییلاقی بسیار خوب کشور بشمار میرود سرچشمه رود خانه چاک رود که به پلرود متصل میشود از ارتفاعات شمال، باختر و جنوبی این دهستان است مرکز دهستان قصبه قدیمی دیلمان و قراء مهم آن عبارت است از: اسپیلی که در یک هزارگزی شمال دیلمان واقع مرکز بخشداری و خوانین نشین دهستان بوده دارای ساختمانهای مهم وزیباست قریه آسیا برکه در 9 هزارگزی باختر دیلمان است و مرکزیت دارد. جمع قراء دهستان 134 آبادی بزرگ وکوچک و صدها مرتع. جمعیت آن در حدود 9 هزار نفر است. زمستان قسمت عمده سکنه اولاً برای تأمین معاش در ثانی برای استفاده از هوای معتدل گیلان به سیاهکل و نقاط دیگر شهرستان لاهیجان می روند و گله داران بخش سیاهکل در بهار و تابستان به نواحی مختلف دیلمان آمده بااجاره نمودن مراتع چند ماهی در این دهستان ساکن می شوند و سپس مراجعت مینمایند. شغل عمده سکنۀ دهستان زراعت، گله داری و کسب است. لبنیات دهستان از حیث مرغوبیت در منطقه گیلان بی نظیر است. مهمترین مراتع دهستان عبارت است از: مراتع خلش کوه و سنگ سره و سیاخانی و حیدرسرا و اربستان - شیعه کن. راه به دهستان از هر سمت مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
حدود العالم چنین نویسد: ناحیتی بسیار است. با زبانها و صورتهای مختلف که بناحیت دیالم باز (خوانند) مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهای جبال است و مغربش حدود آذربایجان است و شمالش دریای خزران است. (حدود العالم). بمعنی دیلم است که شهر باشد از گیلان. (برهان). نام شهری است از گیلان که موی مردم آنجا مجعد باشد و اکثر و اغلب حربۀ ایشان زوبین بود. (فرهنگ جهانگیری) :
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان واز دیلمان لشکری.
فردوسی.
رجوع به دیلم و نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 223، 224، نزههالقلوب ص 162، قاموس الاعلام، تاریخ رشیدی ص 164، عیون الانباء ص 17 ج 2، مازندران و استرآباد رابینو، تاریخ بخارای نرشخی ص 116 تاریخ ایران باستان ص 1492، 1491 ج 2 شود، جمع واژۀ دیلم به معنی فردی از قوم دیلم. سپاهیان اهل دیلم:
چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجۀ آهنین چنگال.
عسجدی.
قریب سی سپر بزر وسیم دیلمان و سپرکشان در پیش او (حاجب غازی) می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نام محلی است که شمشیرهای بیلمانیه بدان منسوب است و شاید از سرزمین یمن باشد و محمد بن عبدالرحمان بیلمانی محدث به این شهر منسوب است. بلاذری در فتوح البلدان مینویسد که بیلمان از بلاد سند و هند است و شمشیرهای بیلمانیه بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع). موضعی است در یمن یا در سند و منه السیوف البیلمانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَلَ)
چنانکه از مضمون سخن لسترنج برمی آید شهری بوده است در چهارمنزلی دولاب و شش منزلی سفیدرود، مقر داعی رئیس علویان. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 187)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
منسوب است به دیلمان که قریه ای است از قرای اصفهان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 11500گزی شمال خاوری سردشت و 3500گزی خاور شوسۀ سردشت به مهاباد. معتدل، کوهستانی و جنگلی. دارای 279تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لِ کُ)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی جنوب باختری لاهیجان. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 355 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا برنج و زغال. شغل اهالی زراعت و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویلانج
تصویر ویلانج
حلوا شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
مترجم، کسی که سخنی را از زبانی بزبان دیگر ترجمه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویلانج
تصویر ویلانج
((وَ))
حلوا، شیرینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یلمان
تصویر یلمان
((یَ))
لبه تیغ، ضرب شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
((لِ))
کسی که در قمار چیره دست است. قمارباز ماهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
((دِ))
مترجم
فرهنگ فارسی معین
ترجمان، مترجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاکباخته، پاکباز
فرهنگ واژه مترادف متضاد