جدول جو
جدول جو

معنی لیزن - جستجوی لغت در جدول جو

لیزن
(یُ)
دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام واقع در 15هزارگزی باختری صالح آباد و هشت هزارگزی باختری راه شوسۀ ایلام به همدان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 85 تن سکنه. آب آن از چشمۀ شور. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. اهالی زمستان برای تعلیف احشام خود به حدود کولک نزدیک مرز عراق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیزا
تصویر لیزا
(دخترانه)
بنده خالص خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
اشعۀ نورانی و پرقدرت که به وسیلۀ دستگاهی اتمی تولید می شود و در پزشکی، صنعت و امور نظامی از آن استفاده می کنند، اشعۀ مرگ، اشعۀ لیزر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیان
تصویر لیان
درخشان، تابان، فروزان، بافروغ، برای مثال گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان / کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان (فرخی - ۳۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
لکن، ولی، اما، ولیکن، ولیک، لیک برای مثال شاید پس کار خویشتن بنشستن / لیکن نتوان زبان مردم بستن (سعدی - ۱۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیزم
تصویر لیزم
کمان نرم که با آن مشق کمان کشیدن کنند، کباده
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد:
با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس.
ولیکن من از بهر بدکامه را
که برخواند این پهلوی نامه را.
فردوسی.
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست.
فردوسی.
از ایران فرّخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند.
فردوسی.
ولیکن ز کردار افراسیاب
شب تیره رفتن نیارم به خواب.
فردوسی.
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
فردوسی.
ولیکن نگه کن به روشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان.
فردوسی.
اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرّد نهنگ.
فردوسی.
ترا بودن ایدر مرا درخور است
ولیکن ترا آن ازین بهتر است.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.
فردوسی.
ولیکن چو بهرام راند سپاه
نماید به مرد خردمند راه.
فردوسی.
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو.
فردوسی.
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدان رای همداستان.
فردوسی.
پراکنده نامش به گیتی بدی است
ولیکن جز آن است، مردایزدی است.
فردوسی.
ولیکن بترسم که از مهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن.
فردوسی.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
فردوسی.
هراسان شه از اژدهای دژم
ولیکن نیاورد خود را به دم.
فردوسی.
همی دید کش فرّ و برز کیی است
ولیکن ندانست از بن که کیست.
فردوسی.
به بازی شمردم همه روزگار
ولیکن کنون شد مرا کارزار.
فردوسی.
ولیکن چو تو آمدی در جهان
دلم شاد کردی همی در نهان.
فردوسی.
ولیکن چو فردا بیاید برم
بگیرمش و نزدیک شاه آورم.
فردوسی.
ولیکن ترا من یکی بنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام.
فردوسی.
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان.
فردوسی.
که من چند از این جستم آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه.
فردوسی.
ولیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندر این پند و اندرز داد.
فردوسی.
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.
فردوسی.
ولیکن چه سود است مردی و زور
که شد بخت سازنده را چشم کور.
فردوسی.
ولیکن بسی رنج باید کشید
بدان تا بدین کام شاید رسید.
فردوسی.
ولیکن مرا او فرستاده است
بگویم پیامی که او داده است.
فردوسی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی).
مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است
بی بها امروز لیکن با بها فردا شود.
ناصرخسرو.
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطرندارد و نه قیصر.
ناصرخسرو.
کردی تدبیر تو و لیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.
ناصرخسرو.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
هم پادشاهی هم رهی
بحری بلی لیکن تهی.
ناصرخسرو.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر، نگار.
ناصرخسرو.
به خرمابنی ماند از دورلیکن
به نسیه ست خرماش و نقد است خارش.
ناصرخسرو.
گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم
لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟
خیام.
لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
کوزه می بینی و لیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب.
مولوی.
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مرسلین.
مولوی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی.
فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی.
سعدی.
شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید.
سعدی.
در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند؟
سعدی.
خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش.
سعدی.
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری.
سعدی.
پندارم آهوان تتارند مشکریز
لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند.
سعدی.
بحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن.
سعدی.
ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن
که در مصاف ز افراسیاب نگریزند.
مسیح کاشی
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پیر. نام نقاش فلاماندی. مولد آنورس (1836-1900 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ زَ)
طفیلی. طفیل. (مهذب الاسماء) ، نگاهبان معتمد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، فرزندان مرد و عیال و انبازان او. (منتهی الارب). اولاد و عیال مرد و شریکان او. (منتخب اللغات) ، آب ده چالاک. (منتهی الارب) ، بازرگانی که متاع را نگاه دارد تا گران فروشد. (منتهی الارب). محتکر، مس و مانند آن که میان سوراخ بکره یا تیر بکره باشد. (منتهی الارب). چوبی که بکره را بگیرد. چوبی که سوراخ بکره را تنگ کند اگر فراخ گردد، فرزندکه مزاحم پدر خود باشد درباره زن وی. (منتهی الارب). آنکه پدر را مزاحمت رساند و با زن پدر یکی باشد. (منتخب اللغات) ، آنکه بر سر چاه زحمت دهد و انبوهی کند. (منتهی الارب). آنکه بر سر چاه هنگام آب خوردن زحمت دهد و انبوهی کند. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَ زَ)
ابن معاویه العبید السلیحی القضاعی. فرمانروای شهر خضر در میان دجله و فرات بعهد شاپور پسر اردشیر. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ذکر پادشاهی شاپور پسر اردشیر آرد:... او را [شاپور را] با ضیزن ملک عرب حرب افتاد و او از دشت رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد و حصار به دست شاپور اندر نهاد و ضیزن کشته [شد] و [شاپور] این دختر را به زن کرد و باز بکشتش چنانکه گفته شود، و اندر شاهنامۀ فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذوالاکتاف را افتاد و نام ضیزن طایر گوید، در سیرالملوک چنانست که شاپور اردشیر بود، و اﷲ اعلم. ابن البلخی در فارسنامه گوید: و از سرگذشت او [شاپور پسر اردشیر] یکی آن است که امیری بوده ست از امرای عرب ضیزن نام از قبیلۀ بنی قضاعه و خلقی بسیار بر وی جمع شده بود ودر کوهها که بحدود تکریت است قلعه ای داشت محکم و دروقتی که شاپور بخراسان بود بی ادبیها و دست درازیها کرد، پس چون شاپور بازآمد قصد او کرد و مدتی حصار او می داد و قلعۀ او نمی شایست [ظ: نمیتانست، یا نمیدانست، یا نمی یارست] ستدن و این ضیزن دختری داشت نضیره نام شاپور را بدید و بر وی عاشق شد و در سر پیغام داد به شابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم تا بستانی، شاپور بر این جملت عهد بست و دختر راه گشادن آن بدو نمود و قلعه بستد و ضیزن را و هر کی در آن قلعه بودند بکشت و این دختر رابیاورد و زن کرد، و سخت پاکیزه و باجمال بود، و گویند یک شب با شاپور بهم در جامۀ خواب خفته بود، می نالید، شاپور پرسید که از چه می نالی، این دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند، چون بدیدند ورق موری (؟) بر پهلوی او سخت شده بود و آن را مجروح کرده و خون روان شده، شاپور از آن در تعجب ماند و او را گفت پدرت تو را چه غذا می داد که چنین نازک برآمده ای، دختر گفت مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی و شراب مروّق بجای آب. شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی که تو را بدین سان پرورید بدیگری چگونه شایی. بفرمود تا گیسوهای او را در دنبال اسب توسن بستند تا می دوید و او را پاره پاره گردانید.
زرکلی صاحب الاعلام گوید:آثاری از ضیزن بجای مانده که از آنجمله عریسات است (در میان کوفه و قادسیه) و طیزناباد که محرف ضیزن آباد است نام داشته. در حبیب السیر نیز سرپیچی ضیزن و کشته شدن وی به دست شاپور مشروح آمده است. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 79 و مجمل التواریخ و القصص ص 63 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 441 و فارسنامه ص 61 و 62 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شکافندۀ هوا، باد. (ناظم الاطباء) ، کسی که تیز دهد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
دهی است از بخش طیبات شهرستان مشهد. سکنۀ آن 237 تن. راه آن ماشین رو. آب از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
نام یکی از خانواده های فرانسه، مشهورترین افراد آن: فرانسوا، ژان، ژزف، مارتن، لئونارد اول و لئونارد دوم است
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
شهری بزرگ به فرانسه در ملتقای دو رود خانه رن و سن با حدود 550هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
پیزنه. غریب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صفت لیز، نسوئی، لغزانی، ملاست، لغزندگی، لزوجت، لزجی، چسبندگی، لعاب-داری
لغت نامه دهخدا
(زُ)
کباده را گویند و آن کمانی باشدنرم و سست که بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
شهری به کشور هلند و به زبان فرانسه لید خوانده شود. دارای 27000 تن سکنه و شهری بسیار صنعتی و دارای دانشگاهی مشهور و کتاب خانه معتبر و کلکسیونهای علمی و باستانی بسیار و آن موطن ژرار دو و رامبران و ژان استین و دزی است و بدانجا کتب فارسی بسیار توسط مستشرقین طبع و نشر شده است
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
سیاستمدار و سفیر فرانسه و وزیر کشور و وزیر خارجه. تدبیر صلح پیرنه او کرد. مولد گرنوبل (1611-1671 میلادی)
لغت نامه دهخدا
ادوارد بولورلرد، رمان نویس و شاعر و سیاستمدار انگلیسی، مولد لندن (1803-1873 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بیژن. نام پهلوانی پسر گیو و خواهرزادۀ رستم. وی بر منیژه دخترافراسیاب عشق داشت. (از غیاث). رجوع به بیژن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ)
غلیژن. (برهان قاطع). غریزن یعنی گل سیاه که ته حوض ماند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). رجوع به غلیژن و غریزن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلیزن
تصویر غلیزن
لجن و لای سیاهی که در ته حوض ها و جویها و تالابها به هم رسد خلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیان
تصویر لیان
درخشان و بمعنی خوشی و نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیخن
تصویر لیخن
یونانی تازی گشته گلسنگ از گیاهان بنگرید به لیخن گلسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزم
تصویر لیزم
کمانی نرم و سست که بوسیله آن مشق کمان کشیدن کنند کباده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزه
تصویر لیزه
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزی
تصویر لیزی
لغزندگی لغزانی، لزجی چسبندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
معهذا، ولی، اما، با اینهمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزر
تصویر لیزر
((لِ زِ))
وسیله ای برای تولید پرتوهای نوری، پرتو باریک و پرقدرت نور تک رنگ که در اجسام مختلف نفوذ می کند و می تواند الماس را هم سوراخ کند و در پزشکی و صنعت کاربرد فراوان دارد
فرهنگ فارسی معین
((لِ زِ))
اسبابی که نوسان طبیعی اتم ها یا مولکول ها را در سطح های انرژی برای تولید تابش الکترومغناطیسی در ناحیه های نورمریی، فرابنفش یا فرا قرمز طیف مورد بهره برداری قرار می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیزم
تصویر لیزم
((زُ))
کباده کمان نرم که با آن تمرین کمان کشیدن کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
((کِ))
اما، لکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیان
تصویر لیان
((لَ یا ل))
درخشان، تابان
فرهنگ فارسی معین