جدول جو
جدول جو

معنی لگن - جستجوی لغت در جدول جو

لگن
ظرفی بزرگ و لبه دار از جنس پلاستیک، فلز و امثال آن، تشتی که در آن دست و صورت یا جامه می شویند
لگن خاصره: در علم زیست شناسی استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد، لگنچه
تصویری از لگن
تصویر لگن
فرهنگ فارسی عمید
لگن
(لَ گَ)
ظرف شب. شاشدان. اصیص. تقاره.
، شمعدان. (لغت نامۀ اسدی). لقن. طشت شمع. زاغوته. (برهان). زنبق. و رجوع به زنبق شود. جای سرشک شمع. صحن زیر شمع که اشک شمع در وی ریزد. شمعدان بود مانند طبقی دیوارش بلند، از سیم و زر و روی و آهن و مس سازند تا شمع گداخته از وی نریزد. (اوبهی) :
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک تن
شمع پاکیزه کجا ماند در آلوده لگن.
ناصرخسرو.
میغ و زیرش تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن.
ناصرخسرو.
مونسم جان دهد دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن.
مسعودسعد.
کلبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند.
خاقانی.
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون شمعشان در لگن کشتمی.
خاقانی.
آنت مویین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مویینش چو موم اندر لگن بگریستی.
خاقانی.
همچو پروانۀ مسکین که مقیم لگن است
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود.
مولوی.
میل در سرمه دان چنان شده تنگ
که بن شمع در سر لگنی.
سعدی.
شمع خود سوخت شب دوش به زاری امروز
گر لگن را طلبد شاه زمین میسوزم.
سلمان.
نبرد تا زر خورشید را فلک بگداز
برای شمع ضمیرش خرد نساخت لگن.
ظهوری (از آنندراج).
هر شمع که سرکش تر از آن نیست در این بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را.
کلیم (دیوان ص 92).
، طشت آفتابه باشد که دست در میان آن بشویند. (جهانگیری). به ترکی چلابچی گویند. (غیاث). سلیچه. (آنندراج). چون تشتی بود سیمین یا رویین و آنچه بدین ماند. (فرهنگ اسدی). مانند تغاری بود از روی یا از مس و هرچه بدان ماند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تشتی خرد بیشتر از برنج که دست در آن شویند. تشت که دست و رخت شویند در آن. آبدستدان. آبدستان. طشت بی آفتابه باشد و آن طبق دیواره داری است که از مس یا برنج سازند و هم دست در آن شویند و هم خمیر نان در آن کنند و به کارهای دیگر نیز آید. (برهان) :
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن.
فرخی.
گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمۀ زندگانی لگن.
عنصری.
گر آب چشمۀ کوثر ز جنت است نشان
به گاه شستن دستش چو کوثر است لگن.
امیرمعزی.
شاخ طوبی را غذا گردد به فردوس اندرون
چون برون ریزد مذاب دست شویت در لگن.
ازرقی.
هلال نیست که بر طرف نیلگون چمن است
که آفتابۀ زرین مهر را لگن است.
اشرف (از آنندراج).
مخضب. مرکن. (منتهی الارب).
- آفتابه و لگن، ابریق و طشت. مجموع آفتابه و لگن برای شستن دست.
- امثال:
آفتابه (و) لگن بیست دست، شام و نهار هیچی.
، عودسوز. مجمره. بخورسوز. سپندسوز. منقل آتش. (برهان). آتش دان آهنی. (اوبهی) :
چهارپای به زنجیر حادثات کشان
همیشه سینه پرآتش بود به سان لگن.
سلمان ساوجی.
، جامۀ فانوس. (برهان). کرتۀ فانوس. (جهانگیری) :
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن.
مولوی (کلیات شمس ج 4 ص 206).
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر.
مولوی (کلیات شمس ج 2 ص 274).
، حوض. لگن خاصره. اطراف سافله مثل اطراف عالیه مرکب اند از چهار جزء: لگن، فخذ، ساق، قدم. لگن که به تازی آن را حوض خوانند، تجویف عظیم غیرمنتظمی است که از اعلی و اسفل مفتوح و در وی دو عظم فخذ واقع و در قدام از خاصرتین ودر خلف از عجز و عصعص حاصل شده و آن را دو سطح و دودایره یا مضیق است: 1- سطح ظاهر، در قدام آن در خط وسط مفصل زهار در طرفین سطح هایی که محل اتصال عضلات مقربه اند و تقبۀ بزرگ تحت زهاری می باشد و در خلف آن در خط وسط زوائد شوکیۀ عجز و منتهای قنات عجزی و مفصل عجز و عصعص. در طرفین خط ثقبهای خلفی عجز و موضع اتصال رباطهای عجزی حرقفی و شکافی که میان عجز و حرقفه است و شوک خلفی حرقفه. 2- سطح باطن، به واسطۀ خطبرآمدۀ تیزی که هم موضع آن را تنگۀ فوقانی نامند به دو قسمت شده آن قدری را که در فوق خط واقع است حوض بزرگ نامند. قطر یمین و یساریش از اقطار قدام و خلفی بزرگتر است. قسمتی که در تحت خط مذکور واقع است موسوم به حوض کوچک است مجرایی را ماند که دو طرف آن تنگ باشد طرف قدامی آن از محل اتصال دو عظم عانه و طرف خلفی آن از سطح مقعر عظم عجز و طرفین آن از شکافتگی های نسائی و قسمتی از مفصل عجز حرقفه حاصل شده. (ازتشریح میرزا علی). رجوع به مدخل لگن خاصره شود
لغت نامه دهخدا
لگن
(لَ گَ دَ)
دهی از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 21هزارگزی شمال باختری بوکان و 4هزارگزی باختر شوسۀ بوکان به میاندوآب. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 331 تن سکنه. آب آن از رود خانه تاتائو. محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. دبستانی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
لگن
ظرف بزرگ لبه دار، جای ادرار طفل
تصویری از لگن
تصویر لگن
فرهنگ لغت هوشیار
لگن
((لَ گَ))
ظرف بزرگ لبه دار
تصویری از لگن
تصویر لگن
فرهنگ فارسی معین
لگن
آبدستان، تشت، شاشدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لگن
تشت چوبی، سفالی، مسی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لگنچه
تصویر لگنچه
لگن کوچک
استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد، لگن خاصره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لگن خاصره
تصویر لگن خاصره
استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد، لگنچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبن
تصویر لبن
شیر حیوان ماده، شیر زن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ گَ چَ / چِ)
لگن خرد. لگن کوچک. لگن کوچک مسی که در آن حنا و رنگ خیس کنند. لگن کوچک از برنج که پای سماور نهند
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ بِ سَ)
دیگ به سر. قزقان به سر. موجودی با لگنی بر سر که در تصور کودکان آرند، بیم دادن ایشان را چون یک سرو دوگوش. لولو خرخره و جز آنها، در تداول عامه، فرنگی به مناسبت کلاه شاپو که بر سر نهد
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ نِ صِ رَ / رِ)
تجویف عظیم غیرمنتظمی است که از اعلی و اسفل مفتوح و در روی دو عظم فخذ واقع و در قدام از خاصرتین و در خلف از عجز وعصعص حاصل شده است. رجوع به لگن در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دِ وی)
دهی جزء دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد، واقع در 15هزارگزی باختری سنجدکیوی) و پنج هزارگزی شوسۀ هروآباد - اردبیل. کوهستانی، سردسیر و دارای 206 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ نِ زُ مُرْ رُ)
کنایه از آسمان است. (مجموعۀ مترادفات ص 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان در 5 هزارگزی جنوب باختری قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 150 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات، گردو و انار، و شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی برای چادر است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ / نِ)
از انگشتان پا تا بن ران و این قلب لنگه است. (غیاث). مرادف لنگ، از بیخ ران تا سر انگشتان پاو این در اصل لنگه بوده که به تصرف لوطیان لگنه شده، نام فنی از کشتی. (از اهل زبان به تحقیق پیوسته). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نْ)
شویندۀ لگن، (به تحقیر و طعن) پرستار بیمار
لغت نامه دهخدا
تصویری از لگن خاصره
تصویر لگن خاصره
لگن تهیگاه
فرهنگ لغت هوشیار
بفال نیک برداشتن و به میمنت دانستن چیزها باشد مثل پرواز مرغان و حرکات و سکنات آدمیان و وحوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لگن شور
تصویر لگن شور
آن که لگن را بشوید، پرستار (در مقوقع تحقیر گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لگنه
تصویر لگنه
از بیخ ران تا سر انگشتان پا، فنی است در کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چگن
تصویر چگن
نوعی از کشیده و زر کش دوزی و بخیه دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لگنچه
تصویر لگنچه
لگن کوچک. یا لگنچه کلیه. گیلاس کلیه
فرهنگ لغت هوشیار
فرنگی (به مناسبت کلاه لگنی که بر سر گذارند)، کلمه ایست که کودکان را بدان ترساند (مثل: یک سر و دو گوش و لولو خرخره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جگن
تصویر جگن
از گیاهان باتلاقی که بعضی از آنها دارای الیاف محکم هستند
فرهنگ لغت هوشیار
آگندنی باشد مثل آنچه در جامه و لحاف و بالش کنند از پنبه و پشم و غیره، آگننده. حشو آکنه آکنش، در کلمات مرکببمعنی آلود (آلوده) مرصع انباشته مانند و گونه دارا و صاحب اندود (اندوده) آید: زهر آگین گوهر آگین عقیق آگین طلسم آگین عشرت آگین زرآگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لگنه
تصویر لگنه
((لِ نَ یا نِ))
بیخ ران تا سر انگشتان پا، فنی است از کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لژن
تصویر لژن
لجن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لحن
تصویر لحن
آهنگ، نوا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لجن
تصویر لجن
لژن
فرهنگ واژه فارسی سره
از انواع تله ی پرنده گیری شامل چندمتر نخ و لگن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
لگن
فرهنگ گویش مازندرانی
دلوکوچک، لگن مسی مخصوص حمام
فرهنگ گویش مازندرانی