دهی کوچک است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن. واقع در پنجاه هزارگزی باختری تنکابن. کوهستانی، سردسیر و دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی کوچک است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن. واقع در پنجاه هزارگزی باختری تنکابن. کوهستانی، سردسیر و دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
ظرفی بزرگ و لبه دار از جنس پلاستیک، فلز و امثال آن، تشتی که در آن دست و صورت یا جامه می شویند لگن خاصره: در علم زیست شناسی استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد، لگنچه
ظرفی بزرگ و لبه دار از جنس پلاستیک، فلز و امثال آن، تشتی که در آن دست و صورت یا جامه می شویند لگن خاصره: در علم زیست شناسی استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد، لگنچه
لت یا ضربه ای که با پا به کسی یا چیزی زده شود لگد انداختن: لگد پراندن ستور لگد افکندن: لگد پراندن ستور، لگد انداختن لگد پراندن: لگد انداختن، لگد زدن لگد پرانیدن: لگد انداختن، لگد زدن، لگد پراندن لگد زدن: با پا به کسی یا چیزی زدن، لگد انداختن ستور لگد کردن: پا بر روی کسی یا چیزی گذاشتن، پایمال کردن
لت یا ضربه ای که با پا به کسی یا چیزی زده شود لَگَد انداختن: لگد پراندن ستور لَگَد افکندن: لگد پراندن ستور، لگد انداختن لَگَد پراندن: لگد انداختن، لگد زدن لَگَد پرانیدن: لگد انداختن، لگد زدن، لَگَد پراندن لَگَد زدن: با پا به کسی یا چیزی زدن، لگد انداختن ستور لَگَد کردن: پا بر روی کسی یا چیزی گذاشتن، پایمال کردن
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پایزار، پاپوش، پایدان، لخا، پاافزار، پااوزار تیماج، پوست دباغی شدۀ بز، ساختیان، پرنداخ، پرانداخ، گوزگانی، اپرنداخ، پرندخ، کوزکانی، سختیان لاک رنگ سرخ گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، رز، آتشی، گل سوری، ورد، چچک، گل آتشی، سوری، بوی رنگ، برای مثال در کنارش نه آن زمان کاکا / تا شود سرخ چهره اش چو لکا (سنائی۱ - ۱۴۸)
کَفش، پوششی برای محافظت از پا، پایزار، پاپوش، پایدان، لَخا، پااَفزار، پااَوزار تیماج، پوست دباغی شدۀ بز، ساختیان، پَرَنداخ، پَراَنداخ، گوزگانی، اَپرَنداخ، پَرَندَخ، کوزکانی، سِختیان لاک رنگ سرخ گُلِ سُرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، رُز، آتَشی، گُلِ سوری، وَرد، چَچُک، گُلِ آتَشی، سوری، بوی رَنگ، برای مِثال در کنارش نه آن زمان کاکا / تا شود سرخ چهره اش چو لکا (سنائی۱ - ۱۴۸)
لجام (به کسر اول معرب لگام است). دهنه. دهانه لغام. عنان. جوالیقی گوید: اللجام، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیه لغام. (المعرّب ص 300). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: معروف و صورت آنهادر ابنیۀ قدیمۀ مصر منقوش است و با لگامهای حالیه چندان تفاوت ندارد. (قاموس کتاب مقدس) : ولیکن ترا گر چنین است کام زکام تو هرگز نپیچم لگام. فردوسی. غودیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام. فردوسی. برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش ناشادکام. فردوسی. لگامش به سر برزد و برنشست بر آن تیز شمشیر بنهاد دست. فردوسی. بیاوردزرین لگام و سپر لگام و سپر را همی زد به سر. فردوسی. چنین گفت کو را گراز است نام که در جنگ شیران ندارد لگام. فردوسی. یکی پارسی بود هشیارنام که بر چرخ کردی به دانش لگام. فردوسی. جهاندار بستد ز چوپان لگام به زین برنهادن همی گشت رام. فردوسی. تو بردار زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه. فردوسی. از آخور به زرین و سیمین لگام ز اسب گرانمایه بردند نام. فردوسی. لگامش به سر کرد و زین برنهاد همی از پدر کرد با درد یاد. فردوسی. به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت. فردوسی. همان تازی اسبان به زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام. فردوسی. صد اسب گرانمایه زرین ستام صد استر سیه موی و زرین لگام. فردوسی. یکی موبدی بود رادوی نام به جان از خرد برنهاده لگام. فردوسی. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون به زین و لگام تند ستاغ. خفاف. چنانکه ماه همی آرزو کند که بود مر اسب او را آرایش لگام و یلب. فرخی. چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام. فرخی. هل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیواز پس خویشتن لگامش را. ناصرخسرو. چودانش نداری تو در پارسایی به سان لگامی بوی بی دهانه. ناصرخسرو. گر تو لگامش نکشی سوی دین او زتو خود زود ستاند لگام. ناصرخسرو. آنکه باطل گوید از ما برفکن روز محضر بر سرش ز آتش لگام. ناصرخسرو. هوش به دست آورد به دست سفیهان خیره لگامت مده چو سست لگامان. ناصرخسرو. شهوت فرونشان وبه کنجی فرونشین منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام. ناصرخسرو. ز خوی نیک و خرد در ره مروت و فضل مر اسب تن را زین و لگام باید کرد. ناصرخسرو. گاهی براق چار ملک را لگام گیر گاهی به دیو هفت سری برکند لگام. خاقانی. لگامم بر دهان افکند ایام که چون ایام بودم تند و توسن. خاقانی. مفخر آل طغان یزک که ز حکمش بر سر دهر هرون لگام برآمد. خاقانی. بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد. خاقانی. فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر جنیبه وار فلک در لگام او زیبد. خاقانی. لگام فلک گیر تا زیر رانت کبود استری داغ بر ران نماید. خاقانی. مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار گر همتش لگام به جوزا برافکند. خاقانی. سه بوسه خواستم از تو ز من دواسبه برفتی چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی. خاقانی. اسب نالد که در بلای لگام غم مهماز و تازیانه خورم. خاقانی. گرم دست رفتی، لگام ادب بر این ابلق روز و شب کردمی. خاقانی. جمله با زین و لگام و جل ّ و ستام... (سندبادنامه ص 309). چو افتی میان دو بدخواه خام پراکنده شان کن لگام از لگام. نظامی. لگام پهلوانی بر سرش کن به زیر خود ریاضت پرورش کن. نظامی. چون همی گیرد گواه سر لگام. خاصه وقت جوش خشم و انتقام. مولوی. کامشان پرزهر از قرع لگام سمشان مجروح از تحویل گام. مولوی. نازک اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد. سعدی. ای دل نگفتمت که عنان نظر متاب اکنونت افکند که ز دستت لگام شد. سعدی. ز کف رفته بیچاره ای را لگام نگویند کآهسته رو ای غلام. سعدی. - لگام بر بادنهادن، کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن. کجا رفت ننگ و کجا رفت نام که برباد صرصر نهاده لگام. ادیب پیشاوری. کمخ باللجام، لگام بازکشید ستور را تا سر راست دارد یا بازایستد. کمح، لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سر راست دارد. اکباح، لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. کبح، لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. قیاد، لگام و جز آن که بدان کشند. سحال، لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. نکل، آهن لگام. نوعی از لگام. لگام ستور نامه بر. مسحل، دو حلقۀ دو طرف لگام. خال، لگام اسب. خلی، لگام در دهن اسب انداختن. خول، بن کام لگام. صلصلهاللجام، بانگ لگام. صله، بانگ لگام. اکماح، لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. شجع، لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی. لجمه، لگام بستنگاه از روی ستور. تضو، آهن لگام. افراع، خون آلود کردن لگام دهن اسب را. فرع، فروع، به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. الجام، لگام پوشانیدن ستور را. ادغام، درآوردن لگام رادر دهن اسب. تقریط، لگام دادن اسب را. (منتهی الارب). الجام، لگام برکردن. (تاج المصادر) ، این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع گردد و افادۀمعنی خاص کند، چون: بدلگام، بی لگام، زرین لگام، سخت لگام، سست لگام، گسسته لگام، منقطعلگام، نرم لگام: که سیلی خورد مرکب بدلگام. نظامی. بنالید کای طالع بدلگام به گرما بپختم در این زیر خام. سعدی. مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند. سعدی. هر لحظه سر بجائی برمیکند لگامم تا خود چه بر من آید زین منقطعلگامی. سعدی
لجام (به کسر اول معرب لگام است). دهنه. دهانه لغام. عنان. جوالیقی گوید: اللجام، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیه لغام. (المعرّب ص 300). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: معروف و صورت آنهادر ابنیۀ قدیمۀ مصر منقوش است و با لگامهای حالیه چندان تفاوت ندارد. (قاموس کتاب مقدس) : ولیکن ترا گر چنین است کام زکام تو هرگز نپیچم لگام. فردوسی. غودیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام. فردوسی. برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش ناشادکام. فردوسی. لگامش به سر برزد و برنشست بر آن تیز شمشیر بنهاد دست. فردوسی. بیاوردزرین لگام و سپر لگام و سپر را همی زد به سر. فردوسی. چنین گفت کو را گراز است نام که در جنگ شیران ندارد لگام. فردوسی. یکی پارسی بود هشیارنام که بر چرخ کردی به دانش لگام. فردوسی. جهاندار بستد ز چوپان لگام به زین برنهادن همی گشت رام. فردوسی. تو بردار زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه. فردوسی. از آخور به زرین و سیمین لگام ز اسب گرانمایه بردند نام. فردوسی. لگامش به سر کرد و زین برنهاد همی از پدر کرد با درد یاد. فردوسی. به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت. فردوسی. همان تازی اسبان به زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام. فردوسی. صد اسب گرانمایه زرین ستام صد استر سیه موی و زرین لگام. فردوسی. یکی موبدی بود رادوی نام به جان از خرد برنهاده لگام. فردوسی. بشوی نرم هم بزرّ و درم چون به زین و لگام تند ستاغ. خفاف. چنانکه ماه همی آرزو کند که بود مر اسب او را آرایش لگام و یلب. فرخی. چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام. فرخی. هل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیواز پس خویشتن لگامش را. ناصرخسرو. چودانش نداری تو در پارسایی به سان لگامی بوی بی دهانه. ناصرخسرو. گر تو لگامش نکشی سوی دین او زتو خود زود ستاند لگام. ناصرخسرو. آنکه باطل گوید از ما برفکن روز محضر بر سرش ز آتش لگام. ناصرخسرو. هوش به دست آورد به دست سفیهان خیره لگامت مده چو سست لگامان. ناصرخسرو. شهوت فرونشان وبه کنجی فرونشین منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام. ناصرخسرو. ز خوی نیک و خرد در ره مروت و فضل مر اسب تن را زین و لگام باید کرد. ناصرخسرو. گاهی براق چار ملک را لگام گیر گاهی به دیو هفت سری برکند لگام. خاقانی. لگامم بر دهان افکند ایام که چون ایام بودم تند و توسن. خاقانی. مفخر آل طغان یزک که ز حکمش بر سر دهر هرون لگام برآمد. خاقانی. بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد. خاقانی. فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر جنیبه وار فلک در لگام او زیبد. خاقانی. لگام فلک گیر تا زیر رانت کبود استری داغ بر ران نماید. خاقانی. مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار گر همتش لگام به جوزا برافکند. خاقانی. سه بوسه خواستم از تو ز من دواسبه برفتی چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی. خاقانی. اسب نالد که در بلای لگام غم مهماز و تازیانه خورم. خاقانی. گرم دست رفتی، لگام ادب بر این ابلق روز و شب کردمی. خاقانی. جمله با زین و لگام و جل ّ و ستام... (سندبادنامه ص 309). چو افتی میان دو بدخواه خام پراکنده شان کن لگام از لگام. نظامی. لگام پهلوانی بر سرش کن به زیر خود ریاضت پرورش کن. نظامی. چون همی گیرد گواه سر لگام. خاصه وقت جوش خشم و انتقام. مولوی. کامشان پرزهر از قرع لگام سمشان مجروح از تحویل گام. مولوی. نازک اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد. سعدی. ای دل نگفتمت که عنان نظر متاب اکنونت افکند که ز دستت لگام شد. سعدی. ز کف رفته بیچاره ای را لگام نگویند کآهسته رو ای غلام. سعدی. - لگام بر بادنهادن، کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن. کجا رفت ننگ و کجا رفت نام که برباد صرصر نهاده لگام. ادیب پیشاوری. کمخ باللجام، لگام بازکشید ستور را تا سر راست دارد یا بازایستد. کمح، لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سر راست دارد. اکباح، لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. کبح، لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. قیاد، لگام و جز آن که بدان کشند. سحال، لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. نِکل، آهن لگام. نوعی از لگام. لگام ستور نامه بر. مسحل، دو حلقۀ دو طرف لگام. خال، لگام اسب. خَلی، لگام در دهن اسب انداختن. خول، بن کام لگام. صلصلهاللجام، بانگ لگام. صله، بانگ لگام. اکماح، لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. شجع، لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی. لجمه، لگام بستنگاه از روی ستور. تضو، آهن لگام. افراع، خون آلود کردن لگام دهن اسب را. فرع، فروع، به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. اِلجام، لگام پوشانیدن ستور را. ادغام، درآوردن لگام رادر دهن اسب. تقریط، لگام دادن اسب را. (منتهی الارب). اِلجام، لگام برکردن. (تاج المصادر) ، این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع گردد و افادۀمعنی خاص کند، چون: بدلگام، بی لگام، زرین لگام، سخت لگام، سست لگام، گسسته لگام، منقطعلگام، نرم لگام: که سیلی خورد مرکب بدلگام. نظامی. بنالید کای طالع بدلگام به گرما بپختم در این زیر خام. سعدی. مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند. سعدی. هر لحظه سر بجائی برمیکند لگامم تا خود چه بر من آید زین منقطعلگامی. سعدی
نه، چون، مگر، هر گاه، هنوز لاتینی تازی گشته سفره ماهی شنی عنب اثعلب را گویند که یکی از گونه های تاجریزی است که آنرا تاجریزی سیاه نیز نامند ولی در تداول بیشتر به سگ انگورمشهور است. توضیح در فهرست مخزن الادویه لمار نوشته شده است
نه، چون، مگر، هر گاه، هنوز لاتینی تازی گشته سفره ماهی شنی عنب اثعلب را گویند که یکی از گونه های تاجریزی است که آنرا تاجریزی سیاه نیز نامند ولی در تداول بیشتر به سگ انگورمشهور است. توضیح در فهرست مخزن الادویه لمار نوشته شده است
تشتی فلزی که آن با دست و رخت و غیره شویند آبدستان: ز آبدست تو مانند کوثر است لگن اگر ززحمت صرف است آب در کوثر. (معزی 636)، ظرف شب شاشدان، شمعدان: از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یاسمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش پا ک (دیوان کبیر 7: 1)، عود سوز بخور سوز سپند سوز، آتشدان آهنی منقل: چهار پای به زنجیر حادثات کشان همیشه سینه بر آتش بود بسان لگن. (سلمان ساوجی لغ) -6 پارچه ای که دور فانوس کشند جامه فانوس کرته فانوس: مست شد با دور آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کزوی تو بر گیری لگن. (مواوی لغ) -7 لگن خاصره یا لگن خاصره. حفره ای که از مفصل شدن دو استخوان خاصره و خاجی تشکیل می شود و استخوان دنبالچه که در پایین استخوان خاجی است نیز جزو استخوان های تشکیل دهنده لگن محسوب است. لگن در حقیقت قسمت تحتانی تنه است و توسط تنگه فوقانی به دو قسمت تقسیم می شود: یکی لگن بزرگ در بالا که جزو شکم استء دیگر در خفره لگن کوچک در پایین تنگه. در حفره لگن خاصره قسمتهایی از دستگاه گوارش و دستگاه تناسلی قرار دارند لگن. یا لگن زمردی. آسمان
تشتی فلزی که آن با دست و رخت و غیره شویند آبدستان: ز آبدست تو مانند کوثر است لگن اگر ززحمت صرف است آب در کوثر. (معزی 636)، ظرف شب شاشدان، شمعدان: از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یاسمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش پا ک (دیوان کبیر 7: 1)، عود سوز بخور سوز سپند سوز، آتشدان آهنی منقل: چهار پای به زنجیر حادثات کشان همیشه سینه بر آتش بود بسان لگن. (سلمان ساوجی لغ) -6 پارچه ای که دور فانوس کشند جامه فانوس کرته فانوس: مست شد با دور آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کزوی تو بر گیری لگن. (مواوی لغ) -7 لگن خاصره یا لگن خاصره. حفره ای که از مفصل شدن دو استخوان خاصره و خاجی تشکیل می شود و استخوان دنبالچه که در پایین استخوان خاجی است نیز جزو استخوان های تشکیل دهنده لگن محسوب است. لگن در حقیقت قسمت تحتانی تنه است و توسط تنگه فوقانی به دو قسمت تقسیم می شود: یکی لگن بزرگ در بالا که جزو شکم استء دیگر در خفره لگن کوچک در پایین تنگه. در حفره لگن خاصره قسمتهایی از دستگاه گوارش و دستگاه تناسلی قرار دارند لگن. یا لگن زمردی. آسمان
اگر بنده بیند که لگام در دهان داشت، دلیل که آن بنده به فرمان خواجه بود. جابر مغربی اگر در خواب بیند لگام او بگسست، دلیل بر نقصان بزرگی او است. اگر بیند چون اسبان لگان بر سر داشت، دلیل که روزه دارد اما سخن نابکار بسیار گوید. محمد بن سیرین هر کس در بیداری بدسگال بود به خواب لگام در دهانش بد است. دیدن لگام در خواب بر سه وجه است. اول: ادب و فرهنگ. دوم: روزه داشتن. سوم: بزرگی. و دیدن لگام فروش دلیل بر مردی است که تدبیر ولایت کند و راستی کارها..
اگر بنده بیند که لگام در دهان داشت، دلیل که آن بنده به فرمان خواجه بود. جابر مغربی اگر در خواب بیند لگام او بگسست، دلیل بر نقصان بزرگی او است. اگر بیند چون اسبان لگان بر سر داشت، دلیل که روزه دارد اما سخن نابکار بسیار گوید. محمد بن سیرین هر کس در بیداری بدسگال بود به خواب لگام در دهانش بد است. دیدن لگام در خواب بر سه وجه است. اول: ادب و فرهنگ. دوم: روزه داشتن. سوم: بزرگی. و دیدن لگام فروش دلیل بر مردی است که تدبیر ولایت کند و راستیِ کارها..