جدول جو
جدول جو

معنی لکن - جستجوی لغت در جدول جو

لکن
ولی، اما، لیکن، ولیکن، ولیک، لیک
تصویری از لکن
تصویر لکن
فرهنگ فارسی عمید
لکن(لا کِنْ نَ)
حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن. اما. لیکن. بیک. ولی. صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا ساکن لکنه متحرک، او ضد له نحو: ما هو ابیض لکنه اسود، و قبل ترد تاره للاستدراک و تاره للتوکید. قاله جماعه و فسروا الاستدراک برفع ما توهم دونه نحو ما زید شجاعاً لکنه کریم لان الشجاعه و الکرم لایکادان یفترقان نحو لو جأنی اکرمته لکنه لم یجی ٔ، اکدت ما افادته لو من الامتناع و قیل للتوکید دائماً مثل ان و یصحب التوکید معنی الاستدراک و هو قول ابن عصفور و هی بسیطه و قال الفرّاء مرکبه من لکن و ان فطرحت الهمزه للتخفیف و قیل من لا و ان و الکاف الزائده و قیل اصله و ان ّ و الکاف و اللام زائدتان و قد تحذف نونه للضروره و هو قبیح کقوله و لاک اسقنی ان کان ماؤک ذافضل و قوله تعالی: لکنا هو اﷲ ربی. (قرآن 38/18). یقال: اصله لکن انا فحذفت الالف فالتقت النونان فجاء التشدید لذلک و قد یحدث اسمهما کقوله فلو کنت ضبیاً عرفت قرابتی و لکن ّ زنجی عظیم المشافر، ای ولکنک و لکن ساکنهالنون ضربان مخففه من الثقیله و هی حرف ابتداء لاتعمل لانها تقع علی الاسماء و الافعال خلافاً للاخفش و یونس فان ولیها کلام فهی حرف ابتداء لمجرد افاده الاستدراک و لیست عاطفه بالواو استعملت نحو ولکن کانوا هم الظالمین او بدونها کقول زهیر:
ان ّ ابن ورقاء لاتخشی بوارده
لکن وقائعه فی الحرب منتظر.
و قیل بالواو عاطفه و ان ولیها مفرد فهی عاطفه بشرطین احدهما ان یتقدمها نفی او نهی نحو ماقام زید لکن عمرو و لایقم زید لکن عمرو و الثانی ان لایقترن بالواو و قال قوم لایکون مع المفرد الاّ بالواو
لغت نامه دهخدا
لکن(لَ کَ)
لگن که تشت باشد. (منتهی الارب). رجوع به لگن شود
لغت نامه دهخدا
لکن(سَ)
لکنه. لکنونه. لکونه. درماندن به سخن. (منتهی الارب). درماندگی به سخن. درماندگی به سخن و درمانده شدن در آن
لغت نامه دهخدا
لکن
شهری است از خزران با بارۀ محکم و نعمت. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
لکن(لا کِ)
مخفف کارآگاه، باخبر. مطلع. صاحب خبر. خبردار. کارآگاه. کارآگهان جمع کارآگه است که دانایان و اصحاب فراست و اهل تجربه و منجمان باشند چه منجم را نیز کارآگه می گویند:
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
نظامی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سدّ رویین لشکرگه است.
سعدی (بوستان).
، منهی. مخبر. مفتش. جاسوس. خبرآور. ج، کارآگهان:
ز کارآگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم.
فردوسی.
ز هر سو فرستاد کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان.
فردوسی.
چو موبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان
شنیده یکایک به هرمز بگفت
دل شاه با رأی بد گشت جفت.
فردوسی.
همان زیرکان را که کارآگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند.
نظامی.
، سفیر. پیک. و رجوع به کارآگاه شود
لغت نامه دهخدا
لکن
ولیک، ولیکن، ولکن، ولی، اما، لیک، حرفیست که برای تدارک چیزی آرند
تصویری از لکن
تصویر لکن
فرهنگ لغت هوشیار
لکن((لا کِ))
اما، لیکن، ولی
تصویری از لکن
تصویر لکن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الکن
تصویر الکن
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد، کندزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکنت
تصویر لکنت
گرفتن زبان هنگام حرف زدن، کندزبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلکن
تصویر بلکن
سر دیوار، کنگرۀ دیوار، منجنیق
فرهنگ فارسی عمید
(اُ کُ)
بخیل و طمعکار و سست. (ناظم الاطباء). آدم خسیس یا جوکی (اشتینگاس).
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). مؤنث آن لکناء. (مهذب الاسماء). ج، لکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد:
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.
مسعودسعد.
از عطارد فصیح تر بودم
چو زحل کرده ای مرا الکن.
مسعودسعد.
ازین نورند غافل چند اعمی
برین نطقند منکر چند الکن.
خاقانی.
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم دل روشن شود؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
منجنیق، یعنی پیلوارافکن. (از لغت فرس اسدی). منجنیق. (اوبهی) :
سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
خسته است جان عاشق وز غمزکانش بلکن.
ابوالمثل بخاری.
ز سیل خیز فنا ایمنست قصر بقات
چنانکه حصن فلکها ز صدمت بلکن.
شمس فخری.
، ماهیان ریزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نوعی ماهی کوچک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لکنت
تصویر لکنت
گرفتگی زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکنته
تصویر لکنته
لکنت: ساعت لکنته درشکه لکنته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکنت داشتن
تصویر لکنت داشتن
ژودن تپغ زدن تمنده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکنتو
تصویر لکنتو
لکنت: ماشین لکنتو چرخ خیاطی لکنتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکنتی
تصویر لکنتی
عاجز و از کارمانده: اسب لکنت، فرسوده و قراضه: شمشیر لکنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکن
تصویر الکن
کند زبان، تک زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکن
تصویر بلکن
سر دیوار را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکن
تصویر بلکن
((بَ کَ یا بُ لُ کَ))
منجنیق، سر دیوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الکن
تصویر الکن
((اَ کَ))
کسی که دچار لکنت زبان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکنت
تصویر لکنت
((لُ نَ))
گرفتگی زبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکنته
تصویر لکنته
((لَ کَ تِ))
قراضه، از کار افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکنت کلام
تصویر لکنت کلام
گیر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
ابکم، بکم، بی زبان، کندزبان، گنگ، لال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از لکنت داشتن
تصویر لکنت داشتن
Stutter
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از لکنت دار
تصویر لکنت دار
Stuttering
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از لکنت داشتن
تصویر لکنت داشتن
gaguejar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از لکنت دار
تصویر لکنت دار
gaguejante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از لکنت داشتن
تصویر لکنت داشتن
stottern
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از لکنت دار
تصویر لکنت دار
stotternd
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از لکنت داشتن
تصویر لکنت داشتن
jąkać się
دیکشنری فارسی به لهستانی