جدول جو
جدول جو

معنی لکاته - جستجوی لغت در جدول جو

لکاته
هر چیز پست و زبون، زن بدکار
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
فرهنگ فارسی عمید
لکاته
(لَ تَ / لَکْ کا تَ / تِ)
دشنامی است زنان را. زن بی حیا. فاحشه. زن بد. زن بدعمل. زن بدکاره. زن بدکاره و بی حیاء و آن را در عرف هند تهاری خوانند. (آنندراج) ، زن تبهکار
لغت نامه دهخدا
لکاته
زن بدکار روسپی، زن و قیح ودریده سلیطه
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
فرهنگ لغت هوشیار
لکاته
((لَ کّ تِ))
زن بی حیا، فاحشه
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
فرهنگ فارسی معین
لکاته
بدکاره، جنده، خودفروش، روسپی، فاحشه، قحبه، معروفه، هرجایی، بدزبان، سلیطه، شرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاته
تصویر کلاته
در کشتی وقتی هر دو پای حریف در سگک باشد، ده و قلعۀ کوچک، مزرعۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکانه
تصویر لکانه
زویج، نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زونج، زنّاج، زیچک، برای مثال چو خر بی خرد زآنی اکنون که آنگه / به مزد دبستان خریدی لکانه (ناصرخسرو - ۴۱)
آلت تناسل مرد
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ تِ)
از مورخان یونانی قرن ششم قبل از میلاد است که از اهالی می لث بوده و آثار وی بر جای نمانده است. (از ایران باستان پیرنیا ص 66)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ / نِ)
معرب آن لقانق، و ظاهراً مصحف نکانه است که نقانق معرب آن است. رجوع به جهودانه در فرهنگ رشیدی شود. لکامه. رودۀ گوسفند به گوشت آگنده و پخته. (برهان). چرغنده. مالکانه. زونج. عصیب. رودۀ گوسفند که به گوشت و جگر پر کرده بپزند. (جهانگیری). سختوبا. (زمخشری) :
چو خر بی خبر ز آنی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه.
ناصرخسرو.
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می است و زلیبیا و لکانه.
ناصرخسرو.
، و به علاقۀ مشابهت قضیب را بدان اراده کرده اند. آلت تناسل. (برهان) :
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه.
طیان.
گر زآنکه لکانه آرزوی است
اینک به میان ران لکانه.
طیان
لغت نامه دهخدا
(لَکَ تَ / تِ)
لکنت. لکنتی. چهارپای و یا دد پیر و موی ریخته و ضعیف شده. کلته. فرسوده. شکسته. در تداول عوام، پیر و لاغر و مردنی، صفت آلتی یا چیزی فرسوده و ازکارافتاده، چون: ساعت و شمشیر و آفتابه و کارد و چاقو و کالسکه و درشکه و جز آن
لغت نامه دهخدا
موضعی است به اندلس. (منتهی الارب). ناحیه ای است از اندلس در فریش، قبیله ای است در بربر. رجوع به بربر شود. (از معجم البلدان). و هی القبیله الثانیه من الطائفه الثانیه من البربر و هم الذین منهم بالدیار المصریه. قال الحمدانی: و یقال لواثا بالالف. و هم بنولواثاالاصغر بن لوثا الاکبربن رحیک بن مادغش الابتربن بربر. قال الحمدانی: و هم یقولون انهم من قیس من غطفان بن سعد بن قیس عیلان. و ذکر عن بعض النسابین انهم من ولد برّبن قیذاربن اسماعیل علیه السلام و انه تزوّج امراءه من العمالیق فولدت له اولاداً، منهم لواثه. و حکی ابن حزم عن بعض النسابه: ان ّ لواثه من القبط. ثم قال و لیس بصحیح. قال الحمدانی: و هم بمصر بطون کثیره، منهم:بنوبلار و جدوخاص و بنومجدول و بنوجدیدی و قطوفه و برکین و مالو و مزوره. قال: و بنوجدیدی تجمع اولاد قریش و اولاد زعازع، و هم اشهر من فی الصعید. و قطوفه تجمع مغاغه، و واهله. و برکین تجمع بنی زید و بنی روحین. و مزوره تجمع بنی ورکان و بنی غرواسن. ثم قال: فاما بنوبلار ففرقتان، فرقه بالبهنسائیه و هم بنومحمد و بنوعلی و بنونزار و نصف بنی شهلان و اما الفرقه التی بالحیزیه، فبنومجدول و سقاره و بنوابی کثیر و بنوالحلالس: قال و یقال لهذه الفرقه جدو خاص و یقال للاولی البلاریه. و منهم مغاغه و لهم سملوط الی الساقیه. و لبنی برکین، قلوسنا، و مامعها الی بحری طنبدی و لبنی جدوخاص الکفور الصولیه، و سفط ابوجرجا الی طنبدی و اهریت ومنهم بنومحمد و بنوعلی المقدم ذکرهما و امراؤهم بنوزغازع. و اما مزوره، فبنوورکان و بنوغرواسن، و بنوجماز، و بنوالحکم، و بنوالولید، و بنوالحجاج، و بنوالحرمیه، و اما بنونزار، فمن بنی زریه و منهم نصف بنی عامر و الحماسنه و الضباعثه، و هم فی اماره بنی زعازع. و منهم ایضاً بنوزید، و امراؤهم اولاد قریش و مساکنهم النویره و بالجیزه منهم صلامس عرب البدرشین، و بنومنصور، عرب منیه رهینه و بنوبکم، عرب سقاره، و بنومجدول و بنویرنی و بنویوسف و بهم تعرف الکفور الثلاثه المسماه باسمهم. و بالمنوفیه منهم بنویحیی و السوه و عبید و مصله و بنومختار. و من لواثه هولاء: زنّاره و هم بنوزناره من ولد برّبن قیداربن اسماعیل علیه السلام و قال: انه اخوهوّاره و اکثر زناره ببلاد المغرب و منهم جماعه بالبحیره و جماعه بالمنوفیه و قد عدّ الحمدانی من بطونهم بالبحیره بین مزدیش و هم مزداشه و بنی صالح و بنی سام و زمران و اوریغه و عزهان و لقان و زاد بعضهم بنی حبون و واکده و فرطیطه و غرجومه و طازولهو نفاث و ناطوره و بنی السعویه و مزداشه و بنی ابی سعید، و هم عرب بدربن سلام، و من لواثه ایضاً مزاته، و هم بنومزانه بن لواثه الاصغر. و منازلهم من البحیره غرباً الی العقبه الکبیره ببرقه. (صبح الاعشی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
خاموشی دراز، آنچه خاموش گرداند کسی را. (منتهی الارب). رجوع به سکات شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ اِ)
دهی است از کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. محلی کوهستانی و سردسیر است. آب آن از رود خانه گیزه، محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ تِ)
ده کوچکی است از دهستان نشتای شهرستان شهسوار که در 16 هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و سه هزارگزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به چالوس واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ)
رودۀ گوسفند را گویند که آن را با گوشت و نخود و مصالح پر کرده و پخته باشند و آن را به عربی عصیب خوانند. (برهان). چرغند. لکانه. (جهانگیری) ، شرم مردم. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ نَ)
لکع. ناکس گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لکنته
تصویر لکنته
لکنت: ساعت لکنته درشکه لکنته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاته
تصویر لحاته
پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاته
تصویر کلاته
خانه محقر: (مهران به گفت: معلومست که صدمه هادم اللذات چون در رسد کاشانه کیان و کاخ خسروا همچنان در گرداند که کومه بیوه زنان و باقصر قیصر همان تواند کرد که با کلاته گدایان)، مزرعه کوچک، کاخ شاهی که گرد آن خانه ها ساخته باشند دسکره: (چو دیوار شهر اندر آید ز پای کلاته نباید که ماند بجای)، (چو نا چیز خواهد شدن شارسان نماناد بر پای بیمارسان)، توضیح: مولف السامی فی الاسامی در معنی دسکره کلاته را اورده و در شرح سامی کلاته چنین معنی شده: (هو بنا شبه قصر حوله بیوت)
فرهنگ لغت هوشیار
اگویایی خاموشی از گیجی گیجزدگی، مردن، فرو نشستن خشم پاسخ دندان شکن پاسخ کاری
فرهنگ لغت هوشیار
نکانه: چو خربی خبرزانی اکنون که آنگه بمزد دبستان خریدی لکانه. (ناصر خسرو. 381)، آلت تناسل مرد قضیب: گر زانکه لکانه است (لکانه ت لغ) آرزویت اینک بمیان ران من لکانه. (طیان لفااف. 432)
فرهنگ لغت هوشیار
((لَ))
یکی از چهار صورت ورق های بازی آس است که بر آن صورت زنی منقوش است (نظیر بی بی در بازی های دیگر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکات
تصویر لکات
ضایع و زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکات
تصویر لکات
((لَ))
هر چیز پست و زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکانه
تصویر لکانه
((لَ نِ))
روده گوسفند که آن را از گوشت سرخ کرده پر کرده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکنته
تصویر لکنته
((لَ کَ تِ))
قراضه، از کار افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاته
تصویر کلاته
((کَ تِ))
قلعه یا ده بزرگی که بر سر کوه و یا پشته بلندی ساخته باشند، کلات
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان جنت رودبار رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
توله توله ی سگ، خوک، خرس، گربه و یا موش
فرهنگ گویش مازندرانی