جدول جو
جدول جو

معنی لَا - جستجوی لغت در جدول جو

لَا
هیچ، نه
دیکشنری عربی به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیا
تصویر لیا
(دخترانه)
خجسته، نام همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لقا
تصویر لقا
دیدار کردن، دیدار، روی، چهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکا
تصویر لکا
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پایزار، پاپوش، پایدان، لخا، پاافزار، پااوزار
تیماج، پوست دباغی شدۀ بز، ساختیان، پرنداخ، پرانداخ، گوزگانی، اپرنداخ، پرندخ، کوزکانی، سختیان
لاک
رنگ سرخ
گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، رز، آتشی، گل سوری، ورد، چچک، گل آتشی، سوری، بوی رنگ، برای مثال در کنارش نه آن زمان کاکا / تا شود سرخ چهره اش چو لکا (سنائی۱ - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخا
تصویر لخا
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پاپوش، لکا، پایدان، پااوزار، پاافزار، پایزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لما
تصویر لما
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، انگور روباه، روباه رزک، روباه رزه، روباه تربک، روس انگروه، روس انگرده، سکنگور، سگنگور، سگ انگور، روپاس، بارج، پارج، اورنج، اولنج، عنب الثعلب، ثلثان، تاجریزی پیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لذا
تصویر لذا
برای این، بنابراین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوا
تصویر لوا
پرچم، علم، علمی که به نشانۀ حکومت از طرف پادشاهان برای کسی فرستاده می شد
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
زن تیندار و معشوقۀ ژوپیتر که خوش آمد وی را بشکل قوئی درآمد. او مادر کاستر و پلوکس و هلن و کلیتمنستر است
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام شطی به سیبری که از یا کوتسک گذرد و به اقیانوس منجمد شمالی ریزد و 4599 هزار گز درازا دارد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دوائی است که آن را عنب الثعلب گویند. خوردن آن قطع احتلام کند. (برهان). سگ انگور. تاج ریزی
لغت نامه دهخدا
(لَ رِ)
دهی کوچک است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن. واقع در پنجاه هزارگزی باختری تنکابن. کوهستانی، سردسیر و دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
نام محلی کنار راه قزوین و رشت، میان پائین بازار رودبار و گنجه در 272هزارگزی تهران
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لواء. رایت. علم. درفش. رجوع به لواء شود:
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر [نبی] .
فردوسی.
معتمد...عهد و منشور و لوا فرستاد [یعقوب لیث را] به ولایت بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند. (تاریخ سیستان). و سیاه پوشان با او و خود سیاه پوشیده ولوا به دست سواری دادند. (تاریخ بیهقی ص 43 چ ادیب) .عمرو را وعده ها کردند که بازگردد و به نشابور بباشدتا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد. (تاریخ بیهقی ص 296). اما رسول چون به نشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصدهزار درم در کار ایشان بشد. (تاریخ بیهقی ص 296). خداوند [مسعود] یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات. (تاریخ بیهقی). نامه ای که از سپاهان نبشته بودند خبر گذشته شدن سلطان محمود... و خواستن لوا و عهد [ازخلیفه] . (تاریخ بیهقی). و آنچه خواسته آمده است ازلوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین القادرباﷲ وی را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد یمین الدوله و زین المله به دست حسین سالار حاجبان. (تاریخ بیهقی ص 682). امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش. (تاریخ بیهقی ص 378). سه خلعت ساختند، چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دو شاخ و لوا و جامۀ دوخته برسم و اسب و استام و... (تاریخ بیهقی ص 501). لوا خواست بیاوردند به دست خویش ببست. (تاریخ بیهقی ص 477).
وز آن پس آمدش منشور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست.
اسدی.
عرش این عرش کسی بود که در حرب رسول
چو همه عاجز گشتند بدو داد لواش.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم این شهره لوائی است
پنهان شده در سایۀ این شهره لوااند.
ناصرخسرو.
احمد لوای خویش علی را سپرده بود
من زیر آن بزرگ و مبارک لوا شدم.
ناصرخسرو.
زیر لوای خدای راه بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی.
ناصرخسرو.
لوا و عهد و خطاب خلیفۀ بغداد
خدای عز و جل بر ملک خجسته کناد.
مسعودسعد.
از وقت طلوع لوای صبح تا استوای آفتاب میان ایشان مناجزت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). پناه عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). به هوای دولت او برخاست و در نصرت لوای او جد بلیغ نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). در خدمت لوای او به ولایت ایلک خان رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). او نیز از سر صدق موالات و خلوص موافات در خدمت لوای میمون او روان شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون سه حرف میانۀ نامت
از قبولم لوا فرستادی.
خاقانی.
ای تحت لوایت همه آفاق و ندانم
ظل ملک العرش و یا عرش لوائی.
خاقانی.
در بر بیدبن نگر لشکر مور صف زده
گرد لوای سام بین موکب حام لشکری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 430).
قدر تو لوا زده ست بر عرش
در سایۀ آن لوات جویم.
خاقانی.
درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا.
خاقانی.
شاه فریدون لوا خضر سکندرسپاه
خسرو امت پناه اتسز مهدی شعار.
خاقانی.
داور مهدی سیاست مهدی امت پناه
رستم حیدرکفایت حیدر احمدلوا.
خاقانی.
مصطفی زین گفت کآدم و انبیا
خلف من باشند در زیر لوا.
مولوی.
آن کس که لوای غیبت افراخته است
او از تن مردگان غذا ساخته است.
؟
صاحب آنندراج گوید: برهنه از صفات و خورشید از تشبیهات علم است و با لفظ افراختن و زدن و بستن مستعمل. و این اشعار را شاهد آورده:
ای لوای فتح و فیروزی به چار ارکان زده
بندگان هندوت بر قلب ترکستان زده.
امیرخسرو.
بهر جانب که خورشید لوایت سایه افکندی
ملازم بوده ام چون سایه نورعالم آرا را.
مولانا مظهر.
هر کس لوای راستی افراخت شد بلند
بالانشین جمله حروف است زین الف.
نورالعین واقف.
شکر خدا که صبر به نصرت لوا نبست
طرفی رفو ز چاک گریبان ما نبست.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی به پنج فرسنگی شمال درّاهان
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کفش. پای افزار. سرموزه. (برهان). لکا
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ شُ دَ)
از ’ل’ به معنی برای + ’ذا’ به معنی این، برای این. ازین روی. ازینرو. بدینجهت. بدین سبب
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از: ل + نا، ما را. برای ما. از برای ما
لغت نامه دهخدا
(نِ گُ تَ)
هرگاه. (غیاث). مگر. چون. (آنندراج). هنوز. (ترجمان القرآن جرجانی) ، یکی از حروف جازمۀ نافیۀ استغراقیه. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
برای او: مادینه، به سود او: مادینه، برای آنها، به سود آن ها برای او (مونث)، بسود او (مونث)، برای آنها ، بسود آنها ( جمع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفا
تصویر لفا
لای توی درون
فرهنگ لغت هوشیار
دیدار کردن، دیدن، لقا در فارسی دیدار کردن، دیدار، چهره، آرمیدن بازن دیدار کردن، گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا. (دیوان کبیر 6، 1)، روی چهره، تو آسمانی و هنر تو عطارد است وان بی قرین لقای تو چون ماه آسمان. (منوچهری. د. چا. 211، 2) توضیح بدین معنی در ترکیب آید، آفتاب لقا خجسته لقا خورشیدلقا فرخنده لقا ماه لقا، ظهور معشوق است چنانکه عاشق را یقین شود که اوست بصورت آدم ظهور کرده، آرمیدن با زن، آرمیدن با زن
فرهنگ لغت هوشیار
سخن یاوه، آواز، نادرست، بی ارزش بنجل وازده، یاوه گفتن، شیفتگی به چیزی، آزمندی، خشک آمار (استسقاء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعا
تصویر لعا
آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
نه، چون، مگر، هر گاه، هنوز لاتینی تازی گشته سفره ماهی شنی عنب اثعلب را گویند که یکی از گونه های تاجریزی است که آنرا تاجریزی سیاه نیز نامند ولی در تداول بیشتر به سگ انگورمشهور است. توضیح در فهرست مخزن الادویه لمار نوشته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکا
تصویر لکا
ولایت ناحیه سرزمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذا
تصویر لذا
بمعنی برای، برای این، از اینروی، بدینجهت، بدین سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجا
تصویر لجا
پناهگاه سنگر، زن مرد، رخن بر (رخن ارث)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخا
تصویر لخا
کفش پا افزار
فرهنگ لغت هوشیار
آغوز نخستین شیر مادینه دام پس از زایش زهک هم آوای زرد شیر غلیظی که از حیوان نوزاییده در دو سه روز اول بدست آورند فله
فرهنگ لغت هوشیار
درفش رایت علم بیرق اختر: خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد، ایالت استان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکا
تصویر لکا
((لَ))
کفش، پای افزار، چارق، رنگ سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لذا
تصویر لذا
((لِ))
بدین جهت، از این رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخا
تصویر لخا
((لَ))
کفش، پای افزار
فرهنگ فارسی معین
چه، چی
دیکشنری عربی به فارسی