جدول جو
جدول جو

معنی لوکچه - جستجوی لغت در جدول جو

لوکچه
(چَ / چِ)
میوۀ کنار. میوۀ سدر. نبقه
لغت نامه دهخدا
لوکچه
میوه کنار میوه سدر
تصویری از لوکچه
تصویر لوکچه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوچه
تصویر لوچه
لب مثلاً لب ولوچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوکچه
تصویر خوکچه
خوک کوچک، در پزشکی خنازیر
خوکچۀ هندی: پستانداری کوچک و علف خوار، با پشم های ریز، پوزۀ پهن و پاهای کوتاه که در آزمایشگاه های زیست شناسی مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوکچه
تصویر دوکچه
دوک کوچک نخ ریسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
آرد گندم یا جو، آرد بریان کرده، پنبه ای که پنبه دانه را از آن جدا کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ)
مطلق آرد را گویند، خواه آرد گندم باشد و خواه آرد غیر گندم، آردی را نیز گویند که گندم و نخود و آنچه از آن آرد کرده باشند بریان کرده باشند. (برهان). آرد. پست. (جهانگیری) :
من که مهر تو از خدا خواهم
کاروان کرنج و لوکۀ قند
تا کیم دفع عشوه خواهی داد
چند از این انتظار آخر چند.
کمال اسماعیل.
، پنبه که پنبه دانه از او جدا کرده باشند و هنوز حلاجی نشده باشد، آواز گربه، نالۀ سگ. (برهان). زوزه
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
خوک کوچک، جانوری کوچک و بشکل خوک
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دوک کوچک. (ناظم الاطباء). به معنی دوک است. (آنندراج). مصغر دوک، ماسوره ای که در کلوک گذارند وکرباس بافند. (از شعوری ج 1 ورق 454) ، پود. پود پیچ و ماکو. (ناظم الاطباء) ، در آذربایجان (خلخال) بستۀ مخروطی شکل نخ و رشته راگویند که به دور میله یا میل دوک پیچیده شده است
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
تتماج. و آن آشی است معروف. (آنندراج) (برهان). لخشک. جون عمه. لطیفه. لاکشه. لاخشه. (بحر الجواهر). تتماج. (بحر الجواهر). رشته ای که بشکل مثلث برند، آشی که از آن پزند. توتماج. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو چَ / چِ)
لب سطبر یا سطبر شده به علت خشم یا اندوه. لنج. مشفر (در شتر). لوشه. لفج.
- لب و لوچه، از اتباع. رجوع به مدخل لب و لوچه شود.
- لوچه اش آویزان بودن، عدم رضایت با چهره ای عبوس نمودن
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
لب سطبر بعلت خشم یا اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رشته که آنرا لوزی برند، آشی که از رشته مذکور پزند تتماج توتماج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
پنبه که پنبه دانه را از آن جدا کرده باشند و هنوز حلاجی نشده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
((کِ یا کَ))
آرد (مطقاً)، آردی که از گندم و نخود بریان شده به دست آید، آرد پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
((لُ چِ))
لب، لب کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
((اصت.))
آواز و ناله گربه و سگ
فرهنگ فارسی معین
شفه، لب، لو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرف کوچک، کاسه ی کوچک چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
وش سالم و بی تخم
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب کاشته به هنگام کشتی لوچو که هدایای مسابقه را به آن آویزند.، لب پایینی
فرهنگ گویش مازندرانی