جدول جو
جدول جو

معنی لوچو - جستجوی لغت در جدول جو

لوچو
دو چوبی که در دو طرف مستراح قرار گیرد، کشتی محلی مازندرانیکشتی لوچو از جمله ورزش های باستانی و.، سر به سر گذاشتن، کسی را باد کتک گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لولو
تصویر لولو
هیکل موهوم که بچه را از آن می ترسانند، شکل مهیب، لولوخره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
نوعی بازی با ورق های شماره دار و گوی هایی که شمارۀ کارت ها روی آن حک شده است. کسی به صورت تصادفی گوی ها را از کیسه ای بیرون می کشد و شمارۀ روی آن ها را می خواند. هر کس زودتر خانه های ورق خود را پر کند، برنده می شود، دبرنا، نوعی بخت آزمایی که در بعضی از مسابقات ورزشی اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچی
تصویر لوچی
لوچ بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لولو
تصویر لولو
مروارید، در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
لب مثلاً لب ولوچه
فرهنگ فارسی عمید
چم لوچ چشمه و مزرعه ای است در شمال آران متعلق به خزل و جزو خالصه است، دراین چشمه ماهی هست، آب چشمه داخل آب ماران شده در دو آب خزل داخل رود خانه گاماسب میشود، صحرای آران ماران علفزار و مرتع خوبی است و در آن شلتوک به عمل می آید، از نهاوند به چم لوچ هفت فرسنگ مسافت و در طرف غربی این شهر واقع است، (از مرآهالبلدان ج 4 ص 262)
نام ولایتی از ایران زمین، نام سرزمینی:
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن لوچ برداشتند،
فردوسی،
و رجوع به فهرست ولف شود
لغت نامه دهخدا
چپ، احول، دوبین، چشم گشته، کژچشم، کول، (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لوج، کلیک، (لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، کاج، کاژ، ناراست بین، کلک، کژ، باحول، احول چشم و معیوب، (اوبهی)، دوبیننده، کلاژ، کلاژه، این کلمه با کلمه فرانسۀ لوش از یک اصل است و با کلمه لوسکوس لاتینی نیز از یک ریشه است، کلاذه، شاه کال، گشته، کوج، چشم کاج، (از جهانگیری) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی دول و توئی گول و توئی پایت لنگ،
لبیبی،
شاها ز انتظار زمانی که داریم
چشمان راست بین دعاگوت گشت لوچ،
قطران،
گوش کر را سخن شناس که دید
دیدۀ لوچ راست بین که شنید،
سنائی،
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است،
نظامی،
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گویی یکی دو بیند لوچ،
سعدی
لغت نامه دهخدا
شهری به اندلس، مدینه لوغو و هی من زمن الرومانیین و لهاسور لایزال قائماً و علیه ابراج کثیره و قد استولی علی هذه البلده العرب، فیما استولوا علیه، (الحلل السندسیه ج 2 ص 59)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 160هزارگزی شمال طبس، جلگه و گرمسیر، دارای 30 تن سکنه، آب آن ازقنات، محصول آنجا غلات و انقوزه، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو لَ / لُو)
لوالو. مردم سبک و بی تمکین. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی از دهستان چناران بخش حومه ارداک شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. دارای 115 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، چغندر و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
قسمی سگ کوچک جثۀ درازپشم، فاروغ، یک سر دو گوش، کخ، بغ، صورت مهیبی که برای ترسانیدن اطفال سازند، (آنندراج) (برهان)، وجودی وهمی که بچه های خرد را بدان ترسانند، بخ، مترس اطفال، ضاغث، ضاغب، لولوخرخره، لولوخرناس، صورتی مهیب که بدان کودکان را ترسانند، صورتی وهمی که بدان اطفال را ترسانند و گاه زنی با پوستینی وارون در بر و دیگی بجای کلاه بر سر به اطفال خود را نماید و این بس زشت و مخالف اصول تربیت اطفال است،
- امثال:
لولو ممه را برده یا آن ممه را لولو برد
لغت نامه دهخدا
نام کسی که با کسایون دختر صور ملک کشمیر از کشمیر آمده بود و کسایون را بهمن پسر اسفندیار به زنی کرده بودو کسایون با این لولو سر داشت و بهمن به عشق کسایون و به گفتار او همه گنج و سپاه در دست لولو نهاد تا همه بزرگان را به دینار و بخشش بنده کرد و قصد گرفتن بهمن کردند تا دانسته شد و بهمن با بارین پرهیزگارکه رستم فرستاده بودش بگریختند و به مصر افتادند و بعد سالها داماد ملک مصر گشت و سپاه آورد تا پادشاهی از دست لولو بیرون کرد، کسایون را بکشت و لولو را به شفاعت بزرگان بخشید و از پادشاهی بفرستاد (یعنی ازکشور اخراج کرد) ... (مجمل التواریخ و القصص ص 53)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز واقع در 43000گزی شمال خاوری ایذه، کوهستانی و معتدل، دارای 265 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی کوچکی است از دهستان دردیمه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری، واقع در 45هزارگزی شمال باختری کیاسر، دارای 20 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو چَ / چِ)
لب سطبر یا سطبر شده به علت خشم یا اندوه. لنج. مشفر (در شتر). لوشه. لفج.
- لب و لوچه، از اتباع. رجوع به مدخل لب و لوچه شود.
- لوچه اش آویزان بودن، عدم رضایت با چهره ای عبوس نمودن
لغت نامه دهخدا
پسر اوکتای قاآن بن چنگیز، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، اوکتای بمناسبت علاقه ای که به کوچو پسر سوم خود داشت، او را در ایام حیات ولیعهد خویش قرار داد، ولی کوچو قبل از فوت پدر درگذشت و اوکتای پسر او شیرامون را که طفلی خردسال بود به این مقام برگزید، (از تاریخ مغول اقبال ص 151)، رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 حاشیۀ ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
خلال دندان، دندان کاو، این کلمه در رشت و بندر انزلی متداولست، (یادداشت مؤلف)
گنجشک و عصفور است، چغو، چغوک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حالت و چگونگی لوچ، کژچشمی، دوبینی، احولی، حول، چپی، دوبینندگی، کلاژکی، کج بینی، لوشی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوچی
تصویر لوچی
احولی دوبینی
فرهنگ لغت هوشیار
بخته نوعی بازی قمار است که بوسیله کارتهایی که در آن شماره هایی ثبت شده انجام می گیرد. در این بازی گردونه ای اعداد مختلف را اعلام می کند که اگر با شماره های کارتها موافق باشد صاحب کارت برنده اعلام می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
لب سطبر بعلت خشم یا اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی سگ کوچک جثه دراز پشم، یک سر دو گوش، صورت مهیب و ترسناکی برای ترسانیدن اطفال سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
چپ، دوبین، چشم گشته، دو بیننده
فرهنگ لغت هوشیار
((لُ تُ))
نوعی بازی قمار است که به وسیله کارت هایی که در آن شماره هایی ثبت شده انجام می گیرد. در این بازی گردونه ای اعداد مختلف را اعلام می کند که اگر با شماره های کارت ها موافق باشد صاحب کارت برنده اعلام می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
((لُ چِ))
لب، لب کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لولو
تصویر لولو
شکل موهومی که بچه را با آن بترسانند، لولو خرخره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
دوبین، احول
فرهنگ فارسی معین
احولی، دوبینی، کاژی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شفه، لب، لو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب کاشته به هنگام کشتی لوچو که هدایای مسابقه را به آن آویزند.، لب پایینی
فرهنگ گویش مازندرانی
آلت تناسلی پسر بچه ی کوچک، لولو، موجودی خیالی و ترسناک جهت
فرهنگ گویش مازندرانی