جدول جو
جدول جو

معنی لونگ - جستجوی لغت در جدول جو

لونگ
(لَ وَ گَ)
اسم هندی قرنفل است. (فهرست مخزن الادویه). قرنفل. ان القرنفل یسمی لونگ بسبب انه یجلب من ارض تسمی لنگ. (ماللهند بیرونی ص 159)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آونگ
تصویر آونگ
(دخترانه)
آویزان، آویخته، نام رشته ای که خوشه انگور و بعضی میوه ها را به آن می بندند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آونگ
تصویر آونگ
ریسمانی که خوشه های انگور یا میوۀ دیگر را به آن ببندند و از سقف خانه یا دکان یا جای دیگر آویزان کنند که تا زمستان بماند، برای مثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی - ۵۲۶)،
هر چیز آویخته، آویزان، در علم فیزیک جسم سنگینی که به ریسمان آویزان کنند و حرکتی متناوب به طرفین دارد، پاندول مثلاً آونگ ساعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوند
تصویر لوند
عشوه گر، طناز، زن هرجایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبنگ
تصویر لبنگ
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند
چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، دیوک، ارضه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پونگ
تصویر پونگ
زنگی سبز رنگ که بر روی نان و بعضی خوردنی های دیگر پیدا می شود، کفک، کپک
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لُو نَ / نِ)
گلگونه. (از اوبهی). غازه و گلگونه و سرخی زنان باشد که به روی مالند. (برهان). سرخاب:
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع.
این کلمه را سروری و شعوری و برهان نیز بدین صورت ضبط کرده اند و دیگر فرهنگها مثل رشیدی و جهانگیری و انجمن آرای ناصری ندارند و هیچ جا هم شاهدی جز این شعر قریع (در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نیست. با اینهمه گمان میکنم این کلمه گونه بوده است به معنی غازه و گلگونه و کاتب مدرک فوق به تصحیف خوانده است ودیگران هم تقلید کرده اند
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نوزدهمین سلسله از پادشاهان چینی (شمالی و جنوبی) که از 960- 1280 میلادی حکومت کرده اند. عده شاهان آن 18 تن است. آلتان خانیان از اقوام چورچه (منچوری) خروج کرده چین شمالی را از چنگ سونگها بیرون آوردند و فقط چین جنوبی بدست آنان ماند. سپس سلسلۀ آلتان خانیان درعهد اکتای قاآن منقرض گردید و سلسلۀ سونگ هم در عهد قوبیلای قاآن بکلی منقرض شد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لو لِ)
لولهنگ. لولهین. ابریق و آفتابۀ گلی. ابریقی که از گل سازند.
- امثال:
لولنگش آب می گیرد، صاحب نام است و عنوانی دارد. رجوع به لولهنگ شود
لغت نامه دهخدا
قلعتی در نواحی مولتان به هندوستان، (ماللهند بیرونی ص 205)
لغت نامه دهخدا
(لُوْ نِ کُوْنْ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان دماوند. دارای سی تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
غرشمال. روسبی. (اوبهی). فاحشه. زن بدکار. قری. توشمال. شوخ. جماش. شنگ. اطواری. لولی. هرزه. هرجائی. زن فاحشه. (برهان). زن که با مطربان دستیاری کردی:
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاطزمین تا شود او را لوند
صدیک از آن کو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمۀ گوسفند.
سوزنی.
(این کلمه در این شعر معنی بوفن و امثال آن میدهد).
یا ایهااللوند مرا پای خاست لند.
(از فهرست دیوان سوزنی).
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوندشکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند. (کتاب المعارف).
ای مغفل رشته ای در پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند!
مولوی.
این چه میگوئی دعا چبود مخند
تو سر و ریش من و خویش ای لوند.
مولوی.
در بازیهای ایرانی همیشه یک تن با جامۀ خنده آورو حرکاتی ناشیانه هست که رقاص یا رقاصۀ ماهر را به طور مضحک تقلید کند، یعنی به اصطلاح ندما بازخماند، شاید لوند چنین شغلی داشته است و از بیت فوق سوزنی چنین مقصودی منظور است و اینکه صاحب صحاح الفرس به بیت مرقوم معنی مردم کاهل و تنبل و هرجائی میدهد مورد استشهاد نمی تواند باشد. و در تداول امروزی لوند دشنامی است مر زنان را که معنی بدکاره دهد و نیز به معنی دختر خوش زبان خوش حرکات و تقریباً ترجمه کوکت فرانسه است و از بیت سوزنی هم برمی آید که لوند در کار مطربان مدد و دستیاری بوده است، مهمان طفیلی خراباتیان. (برهان) :
می از جام کسان در کام کردن
لوندی را حریفی نام کردن.
امیرخسرو.
، به کلمه لوند در بیت ذیل مولوی در حاشیۀ مثنوی معنی زن بدکاره داده اند و جای تأمل است:
بانگ آمد که همه عریان شوند
هرکه هستند از عجوز و از لوند.
مولوی.
، مردم کاهل و هیچکاره، شخصی که زن خود را دوست دارد، عشرت کننده، پسر بدکاره، پیشکار که شاگرد و مزدور و خدمتکار باشد، خبر خوش، در عرف، لوند سرهنگ بی باکی را گویند که او را نه ترس خداوند و نه شرم خلق باشد و مال مردم را در حق خود مباح پندارد. (برهان). چون خزانۀ محمد امین ازنقود مفقود شد آلات و ادوات سیمین و زرین را در سکه آوردند و درم و دینار زده امتعه و اقمشۀ نفیسه را به نیمه بها فروخته به عیاران و لوندان میدادند تا به دفع اهل طغیان اقدام نمایند. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
بمعنی زونزک است که مردم گوژپشت و حقیر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرد گوژپشت زبون و حقیر بود. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ)
کرمی باشد که آن رادیوک خوانند و به عربی ارضه گویند. (برهان). کرم چوبخوار که به عربی ارضه گویند. (آنندراج). موریانه: شیاطین گفتند این کار ارضه است یعنی لبنگ. (تفسیرابی الفتوح ج 4 ص 162) ، بید. پت: مراد آن است که در میوه کرم آفریند و در جامه لبنگ. (تفسیر ابی الفتوح ج 3 ص 258)
لغت نامه دهخدا
نام عالم وظایف الاعضاء دانمارکی (اواخر قرن نوزدهم) (روانشناسی دکتر سیاسی 466)
لغت نامه دهخدا
(وِلِ / لَ)
رجوع به ولنگ و واز شود
لغت نامه دهخدا
اسم ترکی صوف است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، یون، رجوع به صوف و پشم و یون شود
لغت نامه دهخدا
درختچه ای است که در نور و کجور و زیارت گرگان آن را شونگ و شن خوانند و عرب شجرهالطحال و زهرالعسل گوید. مردم رودسر و دیلمان و کرج آن را پلاخور نامند و در کتول بنام سفیدال مشهور است و دقزدانه و اوچ قد و دقزدون اسم ترکی او باشد و این درخت در خشک جنگلهای ایران دیده میشود. (یادداشت مؤلف).
- شونگ بس گل، درختچه ای که گونه ای از شونگ است و در ارتفاعات بسیار در جنگلهای فوقانی شمال ایران بسیار است. (یادداشت مؤلف).
- شونگ قفقازی، این درختچه که گونه ای از شونگ است در خشک جنگلهای بجنورد و گیفان و هم در کوههای دیلمان و شیرکوه در دوهزارگزی دیده شده است. (گااوبا، از یادداشت مؤلف)
فریاد (به لهجۀ طبری)، (یادداشت مؤلف)، و شاید با لغت شنگ در شنگ و شیون، قریب باشد
لغت نامه دهخدا
کارل گوستاو، روانکاو و روانشناس سویسی (1875-1961 میلادی)، مؤسس مکتب روانشناسی تحلیلی که شاخه ای از روانکاوی فرویدی است، نخست در دانشگاه بال پزشکی خواند و سپس به روان پزشکی روی آورد، در سال 1907 میلادی فروید را ملاقات کرد و چند سال همکاری نزدیک با او داشت و یکی از پیروان استوار او گردید، وی در کتاب ’روانشناسی تحلیلی’ خویش ضمیر ناهشیار (ضمیر نابخرد) را به دو کایه یا دو طبقه تقسیم کرد، طبقۀ تقریباً سطحی تر را منشاء ’لیبیدو’ و جلوه گاه نقشه های سادۀ نیروی محرک زندگی دانست و طبقۀ دوم یا طبقۀ عمیق تر را سرچشمۀ نیروی مربوط به دوران باستان و قرنهای اولیۀ جهان و ’ضمیر ناهشیار جمعی’ نژاد آدمی معرفی کرد، یونگ فرضیه ها و روشهای رقیبانش را محدود و ناقص می دانست و می گفت: آنها جز توضیح تعبیرهای کم ارجی از اخلاق و امیال بشر، که عالی ترین رؤیاها واحکام آدمی را به رمزها و علائم جنسی تنزل می دهد و روح بشر را با عدم قرین می سازد، چیزی نیست، او خود فرضیه های دیگری را پدید آورد و دامنۀ آنها را به مرزهای آفرینش و همبستگی آدمی با آفریدگار جهان پیوست
آرتور، دانشمند کشاورزی انگلیسی، وی به سال 1741 میلادی در لندن به دنیا آمد و به سال 1820 میلادی درگذشت، در سال 1792 میلادی به فرانسه سفری کرد که بسیار سودمند بود، (از لاروس)
بریگام، (1801-1877 میلادی)، دومین رئیس مرمن ها که فرقه ای از مسیحیان امریکا هستند که به نام ’کلیسائیان قدیسیان آخرین روز’ نیز نامیده می شوند
لغت نامه دهخدا
(وَ)
رشته ای که انگور و دیگر میوه بندند و آویزند (فرهنگ اسدی، خطی) ، و این کار برای تازه ماندن و گنده نشدن میوه است به زمستان. معلاق. آوند. بند:
چون برگ لاله بودم (من) واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنب است.
انوری.
،
{{صفت}} آویخته. معلق. دروا. آونگان. آویزان. دلنگان:
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ
هزاریک گر از آن زآسمان درآویزد
چنان بود که ز کاهی کهی کنند آونگ.
فرخی.
وآنگه او را سوی دروازۀ گرگانج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ.
فرخی.
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون، آونگ.
ناصرخسرو.
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و ما چو یکی لقمۀ نهنگ.
سوزنی.
نگونش در آن چاه آونگ کرد
هنوز اندر آنجاست آونگ مرد.
زجاجی.
، هر چیز درآویخته و معلق و دروا: انگور، خربزه، سیب، هندوانۀ آونگ:
توئی که خوشۀ پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل جلال تو بسته اند آونگ.
ظهیر فاریابی.
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او تن ما بدار سازد آونگ
القصه در این سراچۀ پرنیرنگ
یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ.
شاه نظر.
- آونگ شدن، آویخته گشتن:
جانی چو بدار هجرت آونگ شود
صحرای جهان بر دل من تنگ شود.
؟
- آونگ کردن، آونگ بستن. آویختن:
وظیفۀ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیش آونگ.
مولوی.
- امثال:
خانه خرس و انگور آونگ !
،
{{اسم}} جسمی وزین که تحت اثرقوه ثقل واقع و پیرامون نقطه ای ثابت جنبان باشد، وآن بر دو گونه است بسیط و یا ساده و آمیغی یا مرکب.و از اقسام مرکب شاهین ترازو و رقاصک ساعت است
لغت نامه دهخدا
نامی که در شهسوار و رامسر به ملچ، ملج، ملیج، شلدار، لروت دهند. رجوع به ملج شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 210)
لغت نامه دهخدا
ظرفی که درآن ادویه تخمهای گیاهان وغیره را با دسته ای کوبند، چوغن جواز چپسین مهراس: (نه پیش من دواوین بود ودفتر نه عیسی راعقاقیرست وهاون) (مرزبان نامه) توضیح هاون یکی ازآلات مقدس پرستشگاه زردشتیان بوده ودرآن گیاه هوم را می کوبیده اند، فرج زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولنگ
تصویر ولنگ
گل و گشاد: (در را ولنگ و واز گذاشته و رفته بود)، بی حساب و کتاب بی نظم و نسق
فرهنگ لغت هوشیار
لولهنگ خانه. جایی که لولهنگها را در آنجا گذارند آفتابه خانه لولهین خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبنگ
تصویر لبنگ
دیوچه دیوک ارضه: شیاطین گفتند این کار ارضه است یعنی لبنگ
فرهنگ لغت هوشیار
سبزه مانند یست که بر روی نان و ماست و دیگر مواد خوردنی بهم میرسد کفه کفک
فرهنگ لغت هوشیار
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوند
تصویر لوند
((لَ وَ))
روسپی، فاحشه، عشوه گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پونگ
تصویر پونگ
((پُ))
کپک، گرد سبز رنگی که بر روی نان و چیزهای دیگر بر اثر فاسد شدن پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
((وَ))
ریسمانی که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را به آن می بندند و از سقف می آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته، معلق، جسم سنگینی که گرد محور ثابتی حرکت کند، مانند پاندول ساعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دونگ
تصویر دونگ
((دَ وَ))
دروغ، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
آویخته، آویز، پاندول، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگترین
فرهنگ گویش مازندرانی
درختی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی