جدول جو
جدول جو

معنی لوج - جستجوی لغت در جدول جو

لوج
در دهان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لوج
لوت، برهنه، عریان، (برهان)، احول، لوچ:
گوش کررا سخن شناس که دید
دیدۀ لوج راست بین که شنید،
سنائی
لغت نامه دهخدا
لوج
چشمۀ لوج ازمزارع خنامان کرمان است، (مرآه البلدان ج 4 ص 245)
لغت نامه دهخدا
لوج
در دهان گرداندن
تصویری از لوج
تصویر لوج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوجه الله
تصویر لوجه الله
برای رضای خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثلوج
تصویر ثلوج
ثلج ها، برفها، جمع واژۀ ثلج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
پیغام. (منتهی الارب). پیغام و رسالت. (ناظم الاطباء) ، پیغامبر. (منتهی الارب). رسول. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). الوک. (اقرب الموارد) : هذا علوج صدق و ألوک صدق، به یک معنی (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، یعنی این رسول امین و صادقی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فلج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فلج شود
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لو)
نویسنده. (منتهی الارب). کاتب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ علج. رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شک و شبهه. یقال: ما فی صدری لوجاء و لاحوجاء و ما فیه حوجاء و لا لوجاء و لا حویجاء ولا لویجاء، یعنی نیست مرا حاجتی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت است مصدر دلوج را. آنکه بار را باسنگینی بلند کند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَصْ صُ)
پریدن چشم کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). جستن اندام ها. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به خلجان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
تهی کردن شیردوشه را از شیر در کاسه. (از منتهی الارب). منتقل کردن شیر را به کاسه پس از دوشیدن شتران. (از اقرب الموارد) ، تهی کردن دلو را از آب. (از منتهی الارب). دلو از سر چاه فراگرفتن تا آب در حوض ریزی. (تاج المصادر بیهقی). دلو را گرفتن و آنرا از سر چاه به لب حوض بردن تا در آن خالی کند. (از اقرب الموارد) ، بار را با سنگینی بلند کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دلج. رجوع به دلج شود
لغت نامه دهخدا
به لغت یونانی به معنی دراز باشد که به عربی طویل خوانند، (برهان)، این کلمه که برهان قاطع آن را یونانی گفته به معنی دراز، اصل آن لاتینی است و گمان میکنم از اریستولش لنگ زراوند طویل مأخوذ است، مصحفاً
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ / کِ دَ)
برای رضای خدا. برای خاطر خدا
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری، واقع در 50هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی و جنگلی، معتدل مرطوب و مالاریائی. دارای 205 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. آب آن ازچشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و ارزن. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (از سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 123)
لغت نامه دهخدا
(جَ دِ)
دهی از دهستان پیچرانلو از بخش باجگیران شهرستان قوچان، واقع در 29هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 21هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی قوچان به باجگیران. کوهستانی و سردسیر. دارای 5 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 32). زعرور. نمتک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که شیرش از بازداشتن بچه کم شده باشد، ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ابرپراکنده، ابر بسیارآب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثلج
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابر بابرق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روشن شدن صبح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپیده بدمیدن صبح. (المصادر زوزنی). بدمیدن سپیده. (تاج المصادر بیهقی). روشن شدن. ظهور. روشن شدن بامداد
لغت نامه دهخدا
آلج، آژدف، اژدف، زعرور
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ثلج. برف باریدن، آرمیدن تن. (تاج المصادربیهقی) ، آرام گرفتن دل و یقین کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از زلوج
تصویر زلوج
راه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوج
تصویر آلوج
اژدف زعرور آلج آلوی کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوج
تصویر خلوج
کم شیر، ابر پراکنده، ابر بارانی پریدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوجاء
تصویر لوجاء
دو دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوجه الله
تصویر لوجه الله
به پاس خدا برای خدا برای رضای خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوج
تصویر علوج
پیغام و رسالت، پیغامبر، رسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوج
تصویر فلوج
جمع فلج، نیمه ها نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
نورگیر، نورگیر
فرهنگ گویش مازندرانی