جدول جو
جدول جو

معنی لواعب - جستجوی لغت در جدول جو

لواعب
(لَ عِ)
جمع واژۀ لاعب و لاعبه. رجوع به لاعب و لاعبه شود
لغت نامه دهخدا
لواعب
جمع لاعب و لاعبه
تصویری از لواعب
تصویر لواعب
فرهنگ لغت هوشیار
لواعب
((لَ عِ))
جمع لاعبه
تصویری از لواعب
تصویر لواعب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کواعب
تصویر کواعب
زنان نارپستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاعب
تصویر لاعب
بازی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواعج
تصویر لواعج
چیزهای سوزان
فرهنگ فارسی عمید
(لَوْ وا)
تشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ هَِ)
جمع واژۀ لاهب. آتشهای شعله زن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نعت فاعلی از لعب. بازی گر. بازی کن. بازی کننده: و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین. (قرآن 38/44). و ما خلقنا السماء و الارض و مابینهما لاعبین. (قرآن 16/21). قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبین. (قرآن 56/21).
لب لعل ضاحک خم زلف کافر
رخ خوب لامع سر زلف لاعب.
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ)
جمع واژۀ ناعبه. رجوع به ناعبه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ صِ)
چاههای مغاک تنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عِ)
جمع واژۀ لاعجه. سوزشها. سوزنده. (غیاث). سوزندگان. سوزندگان جلد و به دردآورندگان بدن: و لواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبائی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 97). انواع حزن و اکتیاب از لواعج آن مصاب بر دلهای ایشان استیلا یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). به لطف مجالست و فرط موانست او اندکی استیناس یافتم و لواعج خوف و انزعاج به انحطاط رسید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
جمع واژۀ لولب. (آنندراج). رجوع به لولب شود
لغت نامه دهخدا
(لَ ءِ)
جمع واژۀ لائب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ عِ)
جمع واژۀ کاعب و کاعبه. دختران پستان برآمده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). زنان نارپستان. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرامان بت من میان جواری
چو حور بهشتی میان کواعب.
امیر معزی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
هقعه چو کواعب قصب پوش
با هنعه نشسته گوش درگوش.
نظامی.
طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب بر خلاف طباع بشر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). بستانش حدائق اعناب، سکانش کواعب اتراب. (ترجمه محاسن اصفهان آوی).
سقی اﷲ لیلا کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب.
سلمان ساوجی.
ز تأثیر زنجیر حفظش نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب.
میرزاقلی میلی هروی (از آنندراج).
، پستانهای برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ام الکواعب، صاحب پستانهای برآمده:
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم عنبرذوائب.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
جمع لاعجه، سوزش ها سوزندگان درد چشانان جمع لاعج ولاعجه سوزندگان پوست و بدرد آورندگان بدن: ولواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبایی برداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواهب
تصویر لواهب
جمع لاهب، آتش های فراوان جمع لاهب و لاهبه آتشهای شغله زن
فرهنگ لغت هوشیار
بازیکن بازیگر بازی کننده بازیگر بازی کن جمع لاعبین لواعب: لب لعل ضاحک خم زلف کافر رخ خوب لامع سر زلف لاعب. (برهانی (ک) مقاله م. معین. نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال اول شماره 1) بازیگر، بازی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواب
تصویر لواب
تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
جمع کاعبه، ستاده پستانان، نار پستانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواهب
تصویر لواهب
((لَ هِ))
جمع لاهب و لاهبه، آتش های شعله زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
((کَ عِ))
جمع کاعب، پستان برآمدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاعب
تصویر لاعب
((ع))
بازی کننده، بازیگر
فرهنگ فارسی معین