- لوا
- درفش رایت علم بیرق اختر: خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد، ایالت استان
معنی لوا - جستجوی لغت در جدول جو
- لوا
- پرچم، علم، علمی که به نشانۀ حکومت از طرف پادشاهان برای کسی فرستاده می شد
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
نوعی نان بسیار نازک
آمیزش جنسی مرد با پسر
ملامت کننده
خاییدنی جویدنی
ریسمانتاب گوالباف پاتاوه باف پایتابه فروش شالنگی زیلوباف، سازنده لوازم چادرو خیمه، جوال باف، پاتاوه باف پای تابه فروش
انگبین پالوده
نان تنک و نرم از گندم
چشیدنی چلاس کسی را گویند که از هر خوراک و شیرینی وزن بهره ای خواهد
بادام فروش
تشنه شدن، درخشیدن آذرخش، پیداشدن ستاره
آرده که زیر خاز فشانند تا نچسبد، آلوده شونده
تشنگی
درفش، پرچمک پرچم کوچک، پیشوا، گند چند گردان از سپاه، درفش رایت علم بیرق اختر، خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد، ایالت استان
گلیم باف، زیلو باف
شیرینی
سختی، آشوب، غوغا
(دخترانه و پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
ستاره، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی و نیزه دار رستم پهلوان شاهنامه
صمغی است بسیار تلخ صبر زرد
خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند: شیرینی، جمع حلاوی
در پی دنبال در پی از دنبال
بلیه، سختی، آشوب، غوغا
صبر زرد، صمغی بسیار تلخ
شدت، حدت، سرکشی، اول جوانی
خوراکی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی
از حد گذشتن، گذشتن جوانی، اول جوانی و سرعت آن
صمغی است بسیار تلخ، صبر زرد
((حَ))
فرهنگ فارسی معین
خوراکی که به وسیله آرد و روغن و شکر و مواد دیگر تهیه کنند
حلوای کسی را خوردن: کنایه از شاهد مرگ او بودن (عمر فراتر از شخص مورد نظر داشتن)
حلوا حلوا کردن: کنایه از عزیز و گرامی داشتن (معمولا اقرار آمیز)
حلوای کسی را خوردن: کنایه از شاهد مرگ او بودن (عمر فراتر از شخص مورد نظر داشتن)
حلوا حلوا کردن: کنایه از عزیز و گرامی داشتن (معمولا اقرار آمیز)