جدول جو
جدول جو

معنی لهب - جستجوی لغت در جدول جو

لهب
شعله، زبانۀ آتش، گرد و غبار بالاآمده
تصویری از لهب
تصویر لهب
فرهنگ فارسی عمید
لهب
بادنجان. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
لهب(لَ)
شعلۀ آتش بی دود. (منتهی الارب). زبانۀ آتش بی دود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
لهب(لَ هََ)
زبانۀ آتش یا شعلۀ آن. (منتهی الارب). مارج. شواظ. زبانه (در آتش). افرازه. شعله. لهیب. لظی. گرازه (در تداول مردم قزوین) :
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب.
سنائی.
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم.
خاقانی.
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.
مولوی.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان.
مولوی.
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روزبنماید نه شب.
مولوی.
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی.
مولوی.
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد اورا مدد از صنع رب.
مولوی.
، غبار بالارفته. (منتخب اللغات). گرد بالا و بلندبرآمده. (منتهی الارب).
- ابولهب، کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله. (منتهی الارب). رجوع به ابولهب شود
لغت نامه دهخدا
لهب(سَ عَ)
تشنه گردیدن. (منتهی الارب). تشنه شدن. (دهار) (زوزنی) تاج المصادر). عطش مفرط
لغت نامه دهخدا
لهب(سَ سَ عَ)
لهیب. لهبان. لهاب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب). گرازه کشیدن آتش (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
لهب
شعله و زبانه آتش
تصویری از لهب
تصویر لهب
فرهنگ لغت هوشیار
لهب((لَ هَ))
شعله آتش
تصویری از لهب
تصویر لهب
فرهنگ فارسی معین
لهب
زبانه، شرار، شرر، شعله، لهیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبه
تصویر لبه
لب مانند، کناره و لب چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لعب
تصویر لعب
بازی کردن، بازی، مزاح، شوخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلهب
تصویر تلهب
افروخته شدن آتش، زبانه کشیدن آتش، ضرام، گر زدن، توقّد، التهاب، گر کشیدن، اشتعال، شعله زدن، اضطرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهر
تصویر لهر
میخانه، شراب خانه، فاحشه خانه
فرهنگ فارسی عمید
(لَ جَ)
دهی از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسۀ آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(صَ هََ)
مرد دراز، خانه بزرگ، شتر استوار وتوانا، سنگ سخت دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
تکۀ درازشاخ. (منتهی الارب). آهوی نر درازشاخ، خواه وحشی باشد و خواه اهلی. (از لسان العرب). آهوی نر درازشاخ. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گاو وحشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). گاو و آهوی وحشی. (از لسان العرب). ج، علاهبه. (لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه) ، مرد بلندبالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد بلندبالا، و یا کهنسال از مردم و آهوان. (از لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه) (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ)
مرد دیرینۀ سطبراندام. (منتهی الارب). الرجل القدیم الضخم و قیل الفدم الضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ هََ)
مرد سبک ریش و سبک گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَرْ رُ)
افروخته شدن و روشن گردیدن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شعله زن شدن آتش و زبانه کشیدن آتش. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(لُ هََ بَ)
قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
منسوب است به لهب (بولهب) ، عموی پیغمبر اکرم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ با)
تأنیث لهبان. تشنه. ج، لهاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
منسوب است به لهب که بطنی است از ازد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
شاعری است و دو بیت ذیل او راست در لجلاج:
لیس خطیب القوم باللجلاج
و لا الذی یزحل کالهلیاج
و رب ّ بیداء و لیل داج
هتکته بالنص و الادلاج.
(البیان و التبیین ج 1 ص 48)
لغت نامه دهخدا
تصویری از علهب
تصویر علهب
دراز بالا مرد، بز دراز شاخ، گاو آفریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهبه
تصویر لهبه
تشنگی، سپیدی ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذهب
تصویر ذهب
زر، طلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهب
تصویر رهب
آستین ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهب
تصویر زهب
پاره ای از مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهب
تصویر اهب
جمع اهاب، پوسته های نا پیراسته پوست های خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهب
تصویر سهب
دشت فراخ، اسپ توانا، پاسی از شب زمین هموار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شهاب، ستارگان درخشان، شب های 13 و 14 و 15 هر یک از ماه های سال مهی سپید تیره سپید چرک آب سرخی است که در مرتبه اول از گل کاجیره گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلهب
تصویر تلهب
افروخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلهب
تصویر تلهب
((تَ لَ هُّ))
زبانه کشیدن آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقب
تصویر لقب
پاژنام، فرنام
فرهنگ واژه فارسی سره