جدول جو
جدول جو

معنی لهاش - جستجوی لغت در جدول جو

لهاش
(لَ)
دهی از دهستان جلاو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در چهل هزارگزی جنوب آمل. کوهستانی، معتدل و مرطوب. دارای 65 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لهاش
از توابع منطقه ی چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لهاک
تصویر لهاک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش، نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهاشم
تصویر لهاشم
زبون، پست، زشت و بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواش
تصویر لواش
نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهات
تصویر لهات
زبان کوچک، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است، کنج، ملاز، ملازه، کده
کام
فرهنگ فارسی عمید
(لَهَْ ها)
نام یکی از برادران پیران ویسه است که پس از جنگ دوازده رخ با برادر دیگر خود فرشیدورد گریخت و گستهم ایشان را تعاقب کرد و به قتل آورد. (برهان) :
ور امید داری که خسرو به مهر
گشاید بدین گفته های تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچه هست
چو لهاک و روئین خسروپرست
گسی کن به زودی به نزدیک شاه
سوی شهر ایران گشاده ست راه.
فردوسی.
حکیم فردوسی داستان راه توران گرفتن لهاک و فرشیدورد را پس از مرگ پیران و زنهار خواستن لشکر توران از ایران به سبب نداشتن سردار و رفتن گستهم از پی آن دو و کشته شدن آن دو به دست گستهم چنین آرد:
بدانست لهاک و فرشیدورد
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه
بپدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته به دست اندرون
پر از درد دل، دیدگان پر ز خون
برفتندبا نامور ده سوار
دلیران و شایستۀ کارزار
به ره بر سواران ایران بدند
نگهبان راه دلیران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشرد بر جای پای
یکی ناسگالیده شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت چون لاله راست
ز ترکان جز آن دو سرافراز گرد
ز دست طلایه کسی جان نبرد
پس از دیده گه دیده بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
از این لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار...
چو بشنید گودرز، گفت این دو مرد
نبد جز که لهاک و فرشیدورد...
گر ایشان ز ایران به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سر خود به رومی کلاه
شود نزد لهاک وفرشیدورد
برآرد ز هر دو به شمشیر گرد
ندادند پاسخ بجزگستهم
که بود اندرآورد شیر دژم...
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون تاخت از لشکر خویش و رفت
به جنگ دو ترک سرافراز تفت...
خبر شد به بیژن که گستهم رفت
به آورد لهاک و فرشید تفت
گمانی چنان برد بیژن که اوی
چو تنگ اندرآیدبه دشت دغوی
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند از او گرد روزنبرد...
کمر بست و برساخت مر جنگ را
به زین اندر آورد شبرنگ را...
همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید ز توران بر او بر ستم
چو از رودلهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان به کردار گرد
به یک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایه گاه گوان
به بیشه درون مرغ و نخجیرو شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر
به نخجیر کردن فرودآمدند
از آن تشنگی سوی رود آمدند
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فکندند بسیار مایه ی شکار
برافروختند آتش و زآن کباب
بخوردند و کردند سر سوی آب
فروهشت لهاک، و فرشیدورد
به سر بر همی پاسبانیش کرد
رسید اندر آن جایگه گستهم
که بودند گردان توران به هم
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان
دوان سوی لهاک فرشیدورد
شد او را ز خواب خوش آگاه کرد
بدو گفت برخیز از آن خواب خوش
به مردی سر بخت بد را بکش...
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر اسب هر دو سوار
کشیدند پویان از آن مرغزار
پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری به هم
گرفتند با یکدگر گفتگوی
که یک تن سوی ما نهاده ست روی
جز از گستهم نیست کآمد به جنگ
درفش دلیران گرفته به چنگ
گریزان نباید شد از پیش اوی
مگر کاندرآرد بر این دشت روی
نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
از آنجا به هامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره ای برکشید
بر ایشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندرآمد به جنگ
یکی تیغ زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش به هم
نگون شد هم اندر زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید...
ز دردش روانش به سیری رسید
کمان را به زه کرد و اندرکشید
بینداخت تیری سوی گستهم
همی از دو دیده ببارید نم
درانداخت آن و بینداخت این
نیفتاد تیر یکی بر زمین
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
به شمشیر کردند پس کارزار
یکایک بر او گستهم دست یافت
عنان را بپیچید و اندرشتافت
به گردنش برزد یک تیغ تیز
برآورد ناگاه از او رستخیز
سرش زیر پای اندرآمد چو گوی
سر آمد همه رزم و پیکار اوی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نثره. منزلی از منازل قمر
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کام که گوشت پاره ای است آویخته در اقصای اعلای دهن. مابین منقطع اصل اللسان الی منقطع القلب. ج، لها، لهوات، لهیات، لهی ّ، لهی ّ، لهاء. (منتهی الارب). گوشتی است که زیر حنجره آویخته است و آن را به گرگان ملازه گویند و از منفعتهای آن یکی آن است که او تصرف حنجره را که در آواز کندبروجه خویش نگاه دارد تا آواز به اندازه و آراسته باشد و دوم آن است که هوای سرد را بازدارد تا سردی آن ناگاه به شش نرسد و دودها و گردها را همچنین از شش بازدارد و بدین سبب است که بریدن آن آواز را و شش رازیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ملازه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ذیل کلمه نمک). زبان کوچک. زبان کوچکه. گوشت پاره که در حلق معلق باشد. (غیاث). کده. (صحاح الفرس). (جوهری) لحمی معلق بر بالای حنک، یعنی سقف حلق. پارۀ گوشت آویختۀ متحرک. صورت حبۀ انگوری در مدخل گلو. کژه. تک. (لغت نامۀ اسدی). ناک. سغ. سقف حلق. ملاجه. لثاه. لحم رخو یشکل الصوت و یعدل الهواء. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : اندر بیماریها ملازه که آن را به تازی اللهاه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- سقوط لهاه، افتادن سغ. افتادن کام. افتادن زبان کوچکه. رجوع به تک و کام شود.
، نام مرضی که عبارت است از امتداد این گوشت پاره تا پائین و عدم رجوع او به موضع خود. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لشکر بسیار. (منتهی الارب). لشکر که هرچه بیند نیست کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُهَْ ها)
علت و مادۀ هر چیزی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لهق و لهق. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ لهقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لهفی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
طعام اندک. لهاسه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
چوب پاره ای که بدان سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند. (منتهی الارب) ، داغ که بر زیر گوش اشتر نهند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نان تنک. (جهانگیری). رقاق. نان تنک و نرم و نازک. رقاقه. نان تنک نرم. (برهان). نان تنک و نرم از گندم. این کلمه در ترکی مستعمل است. (از غیاث اللغات). لباش. (آنندراج از جهانگیری) :
گر عمرنامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش.
مولوی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص لواش.
نزاری.
وآنگهی بر صف لواش زند
یا علی گوید و بر آش زند.
یحیی کاشی (در هجو اکول از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
سکچۀ وقت مرگ یا عام است. (منتهی الارب). هق هق. سکسکه
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ)
هر چیز بد و زشت و نازیبا و دون را گویند. (جهانگیری). هر چیز زبون و زشت و نازیبا و دون و بد را گویند. (برهان) :
شعر ژاژیدن لهاشم توست
علک خائیدن لهاشم خر.
سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم
تو صدر کریمانی و من صدر حکیمان
از حکمت من بر کرم توست تحکم.
سوزنی (درقافیۀ تبسم و انجم و قلزم و قم).
بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان
هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است.
خاقانی.
جهانی ز جود تو هستند خرم
قرین تکلف غریق تنعم
گر از خرده بینان بخرد نباشم
نباشم هم از ابلهان لهاشم.
نزاری
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهاب
تصویر لهاب
تشنگی، زبانه زدن، آفرازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهام
تصویر لهام
لشکر بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاشم
تصویر لهاشم
هر چیز زبون و زشت و نازیبا و دون را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش پزی. عمل و شغل لواش پز پختن نان لواش، دکان لواش پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواش
تصویر لواش
نان تنک و نرم از گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاه
تصویر لهاه
لهات در فارسی: ملازه کزه زبانک زبان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاق
تصویر لهاق
سپید، گاو نر سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاء
تصویر لهاء
اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاس
تصویر لهاس
خوراک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تریشه که کنار دسته برای استوار کردن در سوراخ چرخ یا تبر نهند، داغ زیر گوش شتر چوب پاره ای که بوسیله آن سوراخ تبر وچرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاد
تصویر لهاد
هکچه هکهک دم مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهات
تصویر لهات
زبان کوچک که در بیخ حلق قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواش
تصویر لواش
((لَ))
نوعی نان نرم و نازک و پهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهاشم
تصویر لهاشم
((لَ شُ))
هر چیز بد و زشت، زبون، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهاز
تصویر لهاز
((لِ))
چوب پاره ای که به وسیله آن سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ فارسی معین